▪️اسکروتن معتقد است:«پادشاهی یک نهاد، با سابقۀ مشروطۀ ترکیبی است، که فرد پادشاه یا ملکه را به فراسوی شخصیت فردی برمیکشد و به او منزلت میبخشد، و به تعبیری، به او مقام عینی میدهد.»
▪️ بنابراین، پادشاه یا ملکه یک فرد نیست، بلکه یک نهاد است. این نهاد، «نماد ملتبودن» (nationhood) و «تجسد موجودیت تاریخی» یک کشور است. بههمین دلیل، پادشاهی نه تنها از فرد فراتر میرود، بلکه از زمان محدود کنونی میگذرد و در «گذشته و آیندۀ یک ملت» امتداد مییابد. به دلیل همین تداوم تاریخی در نهاد پادشاهی برای یک کشور و ملت است که پادشاهی نابترین جلوۀ «میهندوستی» (patriotism) بهشمار میرود.
▪️ اسکروتن مینویسد: «ملکه یا پادشاه برای ویژگیهای شخصیاش برگزیده نمیشود، همچنین او وظایف و تمنیاتی را که موضوع هرگونه (قرارداد اجتماعی) است، ندارد. او صرفاً تمثل حاکمیت (sovereignty) و مقام آیینی آن است. اراده و خواست او بهمثابۀ یک ملکه یا پادشاه، ارادۀ فردی او نیست، بلکه ارادۀ دولت (state) است.
▪️ملکه یا پادشاه، آن سطحی از مفاهیم و نمادها را شکل میدهد که در آن، شهروندان هویت اجتماعی خود را بازمییابند. آنها جامعه را نه بهمنزلۀ وسیلهای برای هدف، بلکه بهمنزلۀ خود هدف بازمییابند. بنابراین، دلبستگی به ملکه یا پادشاه، میهندوستی در وجهی ناب است، وجهی که نمیتواند به یک خطمشی و رویۀ سیاسی یا یک گزینه در میان وسایل ترجمه شود.»
▪️مونارش (ملکه یا پادشاه) در ساختار سلطنت مشروطه، مستقیم وارد سیاست نمیشود، و برخلاف نخستوزیر یا رئیسجمهور در یک جمهوری ریاستی، به تعبیری، بالاتر از سیاست قرار دارد. او برآمده از «قرارداد اجتماعی» نیست، بلکه فراتر از آن، برآمده از قلمرویی است که قرارداد اجتماعی یا هر توافق سیاسی در آن ممکن میشود. او نمایندۀ هویت جمعی ملت در جهت منافع ملت در صورت غائی آن است، نه در جهت منافع ملت برای یک هدف سیاسی یا حزبی خاص.
▪️علتی که ملکه یا پادشاه را فراسوی جدالهای سیاسی مینشاند، این است که از سوی یک حزب خاص انتخاب نمیشود. او جایگاهی غیرانتخابی دارد و همین جایگاه او را از گزند منافع شخصی و گروهی مصون میکند. او میتواند نماینده و تجسد ملت باشد، فارغ از اینکه به چه دستهای از نظر فکری، زبانی و مذهبی، وابسته هستند.
▪️چنین جایگاهی برای یک رئيس جمهور نیز، بهویژه در جمهوریهایی که حاکمیت قانون و نهادها تثبیت شده، میتواند در عمل وجود داشته باشد، اما در شرایط بحرانی و مرزی، و با توجه به شرایط جامعه در یک کشور خاص، رئیس جمهور از آن ثباتی که ملکه یا پادشاه بنا بر طبیعت و خاستگاه مقامشان دارند، بهویژه در پادشاهیهایی که حاکمیت قانون در آن تثبیت شده، برخوردار نیست.
▪️اسکروتن دربارۀ مسألۀ اخیر به بیثباتی و ظهور دو رژیم دیکتاتوری در روسیه و آلمان پس از «فروپاشی نظام سلطنتی» در این کشورها اشاره میکند. او در یادداشتی که سال ۱۹۹۶ در نشریهٔ Prospect نوشت، تصریح کرد که تصادفی نیست که مخربترین اپیزودهای تاریخ اروپا، پس از فروپاشی ایدهی پادشاهی شکل گرفت، که البته اشارۀ تلویحی او به ظهور نازیسم در آلمان و کمونیسم در روسیه بود.
▪️حجم کشتاری که در این دو کشور روی داد و حجم تخریبی که این دو رژیم پس از سقوط پادشاهیها بهوجود آوردند در تاریخ چندصدسالۀ اروپا سابقه نداشت. اسکروتن در این یادداشت به تجربۀ کشورهای بلوک شرق در دوران کمونیسم اشاره میکند و به مخالفان پادشاهی در بریتانیا گوشزد میکند که ثبات بریتانیا تا چه اندازه در گرو نهاد پادشاهی بوده است.
▪️برای راجر اسکروتن، موضوع مهم دیگری که در تمام آثارش بر آن تأکید میکند، سیاست بلندمدت و رویکرد به نسلهای پیشین و آینده است. بهزعم او، این از خودخواهی و عدم مسئولیت در رویکرد انقلابی یا سوداگرانه است که کارگزاران سیاسی تنها به منافع کوتاهمدت مردم و کشور، و بدتر از آن، بهمنافع گروهی و حزبی خود توجه میکنند. پادشاهی یکی از نهادهایی است که میتواند این خواستههای لحظهای را با منافع نسلهای غایب متعادل کند. ملکه یا پادشاه از آنجایی که توسط مردم انتخاب نمیشود، صرفاً ملتزم به خواستههای حاضر آنان نیست. او نمایندۀ مردم گذشته، حال و آینده است. او در تلاطم فضای سیال سیاسی به اینسو و آنسو نمیرود، چون جایگاهش، فراسوی همۀ جریان زودگذر سیاسی تعریف شده است. او نمایندۀ مردم بینانسلی (cross-generational) است. او نمایندۀ تاریخ و کل میراث فرهنگی یک کشور است. و بهعبارتی دیگر، ملکه یا پادشاه نمادینترین چهرۀ تداوم سرزمینی و بینانسلی است.
▪️جای دیگری که اسکروتن به پادشاهی اشاره میکند، بخشهایی از نوشتههایش است که به یکی از فیلسوفهای محبوبش، هگل پرداخته است. او در کتاب متفکران محافظهکار (۱۹۸۸) که مجموعه مقالاتی از خودش و دیگران است به دلایل اهمیت پادشاهی مشروطه برای هگل، به این فیلسوف هم پرداخته است. آنچه برای اسکروتن در اندیشۀ هگل درخشان و ژرف است، نگاه او به پیوستگی پیکرۀ جامعۀ مدنی و دولت، در رابطهای دیالکتیکی است، آنچه بهزعم او، در رژیمهای تمامیتخواه مدرن نادیده گرفته شد.
▪️بههمین دلیل، نظریۀ دولت هگل در پیوند با جامعۀ مدنی و تاریخیت نهفته در آن، ریشه دارد. برای هگل، قانون اساسی یک قانون نوشتهشده و ساختهشده نیست، بلکه واقعیتی است «در خود» و «برای خود» که فراسوی امور ساختهشده بهدست بشر وجود دارد. این نگاه باعث میشود هگل در کتاب خطوط اساسی فلسفۀ حق معتقد باشد که در شخص ملکه یا پادشاه، وحدت و یگانگی دولت، از خطر در افتادن در قلمرو «جزئیّت، دمدمیمزاجی، اهداف و نظرات شخصی» در امان میماند. هگل، موروثی بودن پادشاه یا ملکه را عامل ثبات برای پرهیز از تلاطمهای سیاسی میداند، و همچنین هشدار میدهد که پادشاه یا ملکه را نباید با دیگر نهادهای سیاسی چون قوۀ مجریه، پارلمان یا دیگر نهادهای مدنی، مانند مالکیت خصوصی، قانون و حقوق مدنی اشتباه گرفت. اسکروتن میگوید رابطۀ دیالکتیکی میان مفاهیم را باید در اندیشۀ هگل در نظر گرفت، یعنی به استقلال و در عین حال، پیوند و وابستگی نهادهای مختلف از جمله پادشاهی در فلسفۀ سیاسی او، همزمان توجه کرد.
▪️نکتۀ دیگری که در نهاد سامانه پادشاهی برای اسکروتن اهمیت دارد، این است که در کنار نمایندگی پارلمانی (parliamentary representation)، مونارشی نیز یک نهاد نمایندگی (representative) است. مسئلهای که معمولاً با هم اشتباه میشود این است که نهاد نمایندگی به نیابت و واگذاری (delegation) محدود میشود، در حالیکه نمایندگی یا تمثل سیاسی همانطور که گفته شد در نهاد پادشاهی، به کل ملت در گذشته و، حال و آینده آنها، به عرف، به تاریخ و سرزمین آن پیوند میخورد.
▪️در واقع پادشاه، نمایندۀ استعلایی (transcendental) ملت است و به یک زمان یا منطقۀ خاص محدود نمیشود. او نمایندۀ «کل» است، کلی که میتواند بیشترین کثرت ممکن را داشته باشد.
▪️اسکروتن با اشاره به ادموند بِرک، مینویسد که اگر در نیابت، نایبان یا نمایندگان ، تنها به سازندگان آن نهاد تعهد دارند، در نمایندگی، نمایندگان نسبت به خود آن نهاد نیز احساس وظیفه میکنند. بهمعنای دیگر، در نمایندگی، نهاد، پیش از اعضای سازندۀ آن وجود دارد. این نکته در سراسر آثار اسکروتن و آنچه او در آثار متفکران محافظهکار، از برک تا هگل میبینید، بارها تکرار میشود. باید کشور یا جامعهای، منسجم و دارای تداوم باشد که در آن، نهادهای دموکراتیک و دیگر نهادهای قراردادی شکل بگیرند.
▪️ از این جهت، پادشاهی مشابه دادگستری، و در تکمیل یکدیگر، نهادی فرادستی و بهترین مدل برای امکان زیستِ مسالمتآمیز و دموکراتیک میان شهروندان است. آنچه از نظر اسکروتن توانسته انگلستان را به یک نظام پیشرفتۀ سیاسی تبدیل کند، هارمونی میان پارلمان، نظام قضایی این کشور و پادشاهی است. در این میان، «اصل وراثت» نه فقط در پادشاهی بلکه در آریستوکراسی و بخش دوم پارلمان بریتانیا، یعنی «مجلس اعیان»، باعث شده است که کشور نه فقط برای منافع کوتاهمدت بلکه در جهت منافع بلند مدت دیده شود. اسکروتن در اینجا نیز، به ادموند بِرک اشاره میکند که اصل وراثت «یکی از روشهای اثباتشدۀ کمشماری است که نگرش بلندمدت را در دل سیاست جای میدهد.»
▪️ نگاه اسکروتن مانند تمام محافظهکاران، و نیز اقتصاددانان مکتب اتریش، چنانکه خود در نوشتههایش به آن اشاره میکند، این است که آنچه تجربۀ بشری اثبات میکند، بهترین دلیل برای «عقلانیت» (rationality) در سیاست است(۱) اصل وراثت مانند بازار آزاد، شاید در نگاه یک عقلگرای سوسیالیست، غیرعقلانی و زیانبار باشد، اما معمولاً رویکرد مکانیکی و برنامهریزیشده در سیاست که در آن، اهداف و انگیزههای افراد نامشخص و معمولاً تابع غرایز است، در موارد بسیاری به نتایج مغایر با عقل منجر شده است.
▪️ نگاه اسکروتن به پادشاهی، برآمده از تجربۀ اروپا و انگلستان است. او حتی در کتاب محافظهکاری: فراخوانی به یک سنت بزرگ (۲۰۱۷) دیوید هیوم را که یک آمپریستِ آتئیست بوده به این دلیل که به نهاد کلیسای آنگلیکن و نهاد پادشاهی ملتزم بود و خود را یک Tory میدانست، در ردۀ پیشگامانِ محافظهکارِ پیش از شکلگیری مکتب محافظهکاری، جای میدهد.
✍️ نویسنده: محمد ایزدی
➖➖➖➖
📌 پانوشت
✍️ بهروز زواریان
۱) این پرسش افزوده من است: آیا میتوان کشوری را از طریق سیستمی اداره کرد که هیچگونه تجربه تاریخی پشتوانه آن نیست؟ به عبارت دیگر ، چگونه ممکن است نهادهایی را که تجربه خود را در تاریخ پس دادهاند کنار گذاشت و آن کشور را از کانال سیستمی که نمیدانیم مبانی آن در صورتی که از بستر تاریخیشان جدا شوند، به چه نتایج اسفباری ختم خواهند شد، اداره کرد؟
۲) به راستی اگر تأسیس یک جمهوری آزاد مانند آمریکا در هر جایی ممکن است، چرا روسیه، و کشورهایی از این دست نتوانستند علیالإطلاق، مانند جمهوری آمریکا کاملا آزاد باشند و، بالعکس به وحشتناکترین استبدادهایی ختم شدند که در جهت مخالف آزادی، ماشین کشتار و سرکوب را روشن کردند؟ پاسخ به این پرسش تاحدودی روشن است:«در آمریکا، نهادها و نیروهای واسطهای وجود دارند که امکان ظهور آنها در کشورهایی که فاقد ظرفیت لازم برای ظاهر شدن عیناً همان نهادها بودهاند، وجود ندارد یا نداشته است، پس، زمانیکه گمان کنیم میتوان بخشی از نهادها و مفاهیم را که در ذهن، زبان و تاریخ یک کشور سابقه نداشته، اتخاذ کرد و بخشی از نیروهای واسطه تحدید کننده قدرت را به طاق نسیان سپرد، نتیجه آنچه که قرار است محقق شود نامعلوم خواهد بود، و هیچ عاقلی کشوری را روی امر نامعلوم اداره نمیکند، به دیگر سخن، نمیتوان ستونهای امر معلوم را در زمین سست و، شنهای روان بیابان امر مجهول قرار داد و ساختمان را روی آن بناء کرد، از این دست است این شاهد مثال که در آمریکا رئیس جمهور نمیتواند به تنهایی تصمیمگیرنده نهایی باشد، که اگر اینگونه باشد _به عنوان مثال، شرکتهای خصوصی غولپیکر از جمله شرکتهای نفت که دولت نمیتواند مطلقا روی آنها تسلطی داشته باشد مگر در تعیین خطمشی و سیاستهای کلی دولت آمریکا_ جایی که تصمیم صرفاً رئیسجمهور بخواهد منافع آنها را تهدید کند، به عنوان نیرویی قدرتمند در برابر آن تصمیم مخاطره آمیز علیه منافع شرکت، عمل خواهند کرد. حال، اگر این نیروها، در کشورهایی که فاقد ظرفیت لازم هستند، ظهور نکرده باشند_شرکتهای خصوصی فقط یک شاهد مثال است_ طبیعتاً یک جمهوری که به تعبیر روشنفکران به راحتی منتقل میشود(کذافیالأصل)_ میتواند به بدترین نوع استبداد، یعنی جایی که قدرت و اقتدار به لحاظ حقوقی و سیاسی در یک شخص جمع میشود_ ختم شود.
🔺 اکنون به آن پرسش اساسی بازگردیم و تأمل کنیم، آیا میتوان کشوری را روی موهومات، با لفاظیهای روشنفکران اداره کرد؟ نخستین اصل ما جدیدها هم این است که همین احمقهای روشنفکر را نادیده بگیریم و به جای آن حماقتهای تاریخی، تاریخ/تجربه را در اولویت قرار دهیم.