رواندرمانی اگزیستانسیال یا وجودی چیست؟
رواندرمانی اگزیستانسیال رویکردی پویا یا پویهنگر است و بر دلواپسیهایی تمرکز میکند که در هستی انسان ریشه دارند. در این کتاب به چهار دلواپسی غایی پرداخته میشود: مرگ، آزادی، تنهایی، و پوچی. رویارویی فرد با هر یک از این حقایق زندگی، درونمایۀ تعارض پویای اگزیستانسیال را میسازد.
مرگ
مرگ واضحترین و قابل درکترین دلواپسی غاییست. اکنون وجود داریم، ولی روزی میرسد که دیگر نیستیم. مرگ خواهد آمد و گریزی از آن نیست. حقیقت هولناکیست و ما با وحشت مرگ به آن پاسخ میدهیم. بهقول اسپینوزا «همهچیز در تقلای بقا و زندهماندن است.» و تعارض اگزیستانسیال اصلی تنشیست که میان آگاهی از اجتنابناپذیری مرگ و آرزوی ادامۀ زندگی وجود دارد.
آزادی
آزادی دلواپسی غایی دیگریست که کمتر قابل درک است. معمولا آزادی را مفهومی کاملا مثبت و خالی از ابهام تصور میکنیم. آیا انسان در سراسر تاریخ ثبتشدهاش در حسرت آزادی و ستیز برای آن نبوده است؟ با وجود این، وقتی آزادی را از منظر انگیزۀ غایی مینگریم، چشمها با هراس خیره میماند. «آزادی» در مفهوم اگزیستانسیالش، فقدان ساختار خارجیست. بهاینترتیب فرد برخلاف تجربیات روزمره، دیگر به جهانی موزون و ساختاریافته که پردازشی سرشتی دارد وارد نمیشود و حتی آن را ترک میکند. در عوض، فرد بهطور کامل مسئول –یا بهعبارتی مولف- دنیا، الگوی زندگی، انتخابها و اعمال خویش است. «آزادی» از این دید، مفهومی مرعوبکننده دارد: به این معناست که زیرِ پایمان زمینی نیست، هیچ نیست جز حفرهای تهی و گودالی ژرف. پس پویایی کلیدی اگزیستانسیال، همان برخورد میان رویاروییمان با بیپایگیِ همهچیز و آرزویمان برای جای پایی محکم و ساختاریافته است.
تنهایی اگزیستانسیال
سومین دلواپسی غایی تنهاییست، نه انزوای بینفردی یا تنهاییِ ملازمش مطرح است و نه انزوای درونفردی (جدایی از بخشی از وجود خویش)، بلکه با انزوای بنیادین –جدا افتادن هم از مخلوقات و هم از دنیا- مواجهیم ورای سایر انواع تنهایی. هرچقدر به یکدیگر نزدیک شویم، همیشه فاصلهای هست، شکافی قطعی و غیر قابل عبور؛ هر یک از ما تنها به هستی پا میگذاریم و باید بهتنهایی ترکش کنیم. پس تعارض اگزیستانسیال تنشیست میان آگاهی از تنهایی مطلق و آرزویمان برای برقراری ارتباط، محافظت شدن و بخشی از یک کل بودن.
پوچی
چهارمین امر مسلم هستی یا دلواپسی غایی پوچی و بیمعناییست. اگر باید بمیریم، اگر خود باید دنیایمان را بنا کنیم، اگر هر یک در جهانی بیتفاوت به ما مطلقاً تنهاییم، پس زندگی چه معنایی دارد؟ چرا زندگی میکنیم؟ چطور باید زندگی کنیم؟ اگر هدفی مقدر و ازپیشتعیینشده وجود ندارد، پس هر یک از ما باید معنای خویش را در زندگی بسازیم. ولی آیا معنایی که خود برای خویشتن میآفرینیم، بنیۀ لازم برای تابآوردن این زندگی را دارد؟ این تعارض پویای اگزیستانسیال ریشه در معمای مخلوقی در جستوجوی معنا دارد که به درون جهانی خالی از معنا افکنده شده است.
یک نکته
زمانِ حالی که آینده را میسازد، مهمترین زمان در درمان اگزیستانسیال است.
فصل اول
در فصل اول کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال به تاریخچۀ فلسفه اگزیستانسیال و تاریخچۀ رواندرمانی اگزیستانسیال هم پرداخته میشود؛ اما من اینجا بهدلیل حفظ ایجاز کلام از ذکر آنها پرهیز کردم. اگر طرفدار اگزیستانسیالیسم هستید، حتما از مطالعۀ این بخش کتاب نیز لذت خواهید برد.
رولو مِی Rollo May
در این کتاب بارها از «رولو مِی» نام برده میشود؛ او کیست؟ رولو می (1909-1994) روانشناس و نویسندۀ امریکایی که پدر رواندرمانی اگزیستانسیال لقب گرفته است و با کتاب هستی (1956) این رویکرد را در امریکا معرفی کرد. او از نخستین کسانی بود که نظرات فروید را دربارۀ طبیعت انسان کنار نهاد و معتقد بود مشخصۀ اصلی طبیعت انسانی آزادیست، و چون آزادی مسئولیت میآورَد، فرار از آن به ناهنجاری روانی میانجامد. تفاوت او با دیگر روانشناسان انسانگرایی چون مزلو و راجر در آگاهی موشکافانهترش نسبت به ابعاد تراژیک هستی انسان بود.
یک جمله
یک اصل اساسی در انسانگرایی این است: «انسان از مجموعۀ اجزای خویش برتر است.»
بخش اول: مرگ
در آغاز این بخش اروین یالوم توضیحاتی آورده است:
در چهار فصل بعدی به نقشی میپردازم که مفهوم مرگ در ناهنجاری روانی و رواندرمان ایفا میکند. فرضیات اساسیام سادهاند:
ترس از مرگ نقش عمدهای در تجربۀ درونی ما دارد؛ ذهنمان را بهطرز بیبدیلی تسخیر میکند؛ مدام زیر پوستمان در غرش است و حضوری تیره و آشفته در حاشیۀ خودآگاهی دارد.
کودک در سنین پایین دلمشغولی فراگیری با مرگ دارد و وظیفۀ تکاملی اصلیاش کنار آمدن با وحشت نابودیست.
ما برای روبهروشدن با این ترسها دفاعهایی در برابر مرگآگاهی برمیانگیزیم، دفاعهایی مبتنی بر انکار که ساختار شخصیتمان را شکل میدهد و اگر این ساختار ناساز باشد، منجر به سندرم بالینی میشود. بهعبارت دیگر، ناهنجاری روانی حاصل شیوههای غیرموثر برای چیرگی بر مرگ است.
و بالاخره، بر پایۀ مرگآگاهی میتوان رویکردی موثر و نیرومند در رواندرمانی بنا نهاد.
فصل دوم کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال مروری کلی بر نقش مفهوم مرگ در رواندرمانی دارد، سپس به شواهد بالینی و پژوهشی مرتبط میپردازد و بعد روشن میکند چرا تفکر روانکاوانۀ سنتی، مرگ را با دقت و موشکافی، از نظریه و اسلوب رواندرمانی حذف کرده است.
فصل سوم تکامل مفهوم مرگ در کودکان را به بحث میگذارد و بر سازوکارهای دفاعیای متمرکز است که بهوجود میآیند تا فرد را از اضطراب مرگ حفظ کنند.
فصل چهارم به ارائۀ الگویی برای ناهنجاری روانی میپردازد که بر این دفاعهای انکارکنندۀ مرگ بنیان نهاده شده است؛ و فصل پنجم سازوبرگ نظری و کاربردیِ رویکرد درمانیِ مبتنی بر مرگآگاهی را توصیف میکند.
وابستگی دوسویۀ زندگی و مرگ
یک. زندگی و مرگ به یکدیگر وابستهاند؛ همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید؛ مرگ مدام زیر پوستۀ زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تاثیر فراوان دارد.
دو. مرگ سرچشمۀ اصلی و آغازین اضطراب است و در نتیجه منشا اصلی ناهنجاری روانی نیز هست.
سه. اگرچه مرگ آدمی را نابود میکند، اندیشۀ مرگ نجاتش میدهد.
چهار. مرگ موقعیتیست که امکان زندگی اصیل و موثق را برایمان فراهم میکند.
اضطرابِ مرگ
همانگونه که فروید گفته است اجتماع انسانی اولیه و مولکولهای زندگی اجتماعی بهدلیل ترس از مرگ شکل گرفته است: انسانهای نخستین از ترسِ جدایی و آنچه در تاریکی کمین کرده، گرد هم آمدند و بههم نزدیک شدند. ما جامعه را زنده نگه میداریم تا خود را جاودان کنیم و تاریخنویسی دربارۀ اجتماع، جستوجویی نمادین است برای جاودانگی غیرمستقیم و باواسطه. در واقع، همانگونه که هگل گفته، تاریخ خود شرح رفتار انسان با مرگ است.
شایعترین ترسها از مرگ
مرگ من بستگان و دوستانم را دچار اندوه و ماتم میکند.
همۀ نقشهها و برنامههایم به پایان میرسند.
شاید روند مرگ دردناک باشد.
دیگر نمیتوانم چیزی را تجربه کنم.
دیگر نمیتوانم از افراد تحت تکلفم مراقبت کنم.
از این میترسم که اگر دنیای بعد از مرگ واقعیت داشته باشد، چه بلایی بر سرم میآید.
از این میترسم که بعد از مردن، چه بر سر جسمم میآید.
چگونه میتوان با اضطراب جنگید؟
باید «چیزی» را جایگزینِ «هیچچیز» کنیم. منظور کیرکگور از عبارت «هیچچیز که مایۀ دلهره است، بهتدریج به یکچیز بدل میشود» هم همین است. و رولو مِی آن را اینگونه بیان کرده است: «اضطراب در صدد بدل شدن به ترس است.» اگر ترس از هیچچیز را به ترس از یکچیز بدل کنیم، میتوانیم پیکاری برای حفظ جان خود تدارک ببینیم، یعنی یا از چیزی که میترساندمان دوری کنیم، متحدانی در برابرش بیابیم و آیینهایی جادویی برای فرونشاندن و آرام کردنش بهجا بیاوریم یا نبردی سازمانیافته ترتیب دهیم تا از ترس زهرزدایی کنیم.
یک مثال ادبی
چهار هزار سال پیش، در یکی از نخستین آثار ادبی مکتوب، حماسۀ بابلی گیلگمش، قهرمان داستان بهخوبی میداند که مرگ دوستش انکیدو، مرگ خودش را پیشگویی میکند: «این چه خوابیست که بر تو چیره شده؟ در ظلمت فرورفتهای و صدای مرا نمیشنوی. آنگه که بمیرم، من نیز مانند تو نخواهم شد، انکیدو؟ اندوه به قلبم راه مییابد، میترسم از مرگ.»
جملهای از فروید
فروید در جایی از پیشینیان خود اینگونه یاد کرده است: «افراد زیادی با ناخودآگاه لاسیدند، ولی من نخستین کسی بودم که با آن ازدواج کردم.»
مرگ و ناهنجاری روانی
بسیاری از نظریهپردازان اگزیستانسیال از بهای گزافی گفتهاند که ستیز برای کنار آمدن با اضطراب مرگ به انسان تحمیل میکند. کیرکگور میدانست انسان خود را محدود و خوار و خفیف میکند تا از احساس «وحشت، تباهی و نابودیای که در همسایگی هر انسانی خانه دارد» بپرهیزد. اوتو رنک رواننژند را انسانی میداند «که وام (زندگی) را نمیپذیرد تا مجبور به پرداخت بدهی (مرگ) نشود.» پل تیلیش گفته است: «رواننژندی راه پرهیز از نیستیست با پرهیز از هستی.» ارنست بکر نیز به نکتهای مشابه اشاره کرده است: «طنز بشری در این است که ژرفترین نیاز، رهایی از اضطراب مرگ و نابودیست؛ ولی چون خودِ زندگی برانگیزانندۀ این اضطراب است، ناچاریم از بهتمامی زیستن اِبا کنیم.» رابرت جی لیفتون اصطلاح «کرختی روانی» را بهکار بُرد تا نشان دهد فرد رواننژند چگونه از خود در برابر اضطراب مرگ حفاظت میکند.
تکهای از قسمت قهرمانیگری اجباری یا Compulsive Heroism
با اینکه اقدام به خودکشی بهدلیل ترس از مرگ، یک پارادوکس است، چندان ناشایع نیست. خیلیها گفتهای با این مضمون داشتهاند: «آنقدر از مرگ میترسم که بهسمت خودکشی رانده میشوم.» فکر خودکشی تا حدودی از وحشت میکاهد. عملی فعالانه است؛ به فرد اجازه میدهد چیزی را تحت کنترل درآوَرَد که تاکنون او را کنترل میکرده است. بهعلاوه، همانطور که چارلز وال متوجه شده، در بسیاری از خودکشیها، دیدگاهی جادویی نسبت به مرگ وجود دارد و آن را موقتی و بازگشتپذیر تلقی میکند. شاید فردی که اقدام به خودکشی میکند تا کینه و خصومتش را ابراز کند یا در دیگران احساس گناه پدید آوَرَد، به ادامۀ آگاهی پس از مرگ باور دارد و تصور میکند میتواند پیامد مرگ خویش را مزمزه کند و از آن لذت بَرَد.
معتاد به کار
نبرد دیوانهوار با زمان میتواند نشانۀ ترس قدرتمند از مرگ باشد. افراد معتادبهکار دقیقا طوری با زمان برخورد میکنند که گویی زیر فشار مرگ قریبالوقوعند و باید بدَوَند و تا آنجا که ممکن است بیشتر بهدست آورند.
الگوی خودشیفتگی به شیوههای گوناگون ظاهر میشود
برخی بیماران احساس میکنند ممکن است دیگران را برنجانند، ولی خود را از هر نکوهش و انتقادی معاف میبینند؛ طبعاً فکر میکنند عاشق هر کسی بشوند، او هم در مقابل عاشقشان میشود؛ فکر میکنند نباید برای دیگران صبر کنند؛ هدیه، غافلگیری و توجه از دیگران میخواهند، ولی خود چیزی به کسی نمیدهند؛ فکر میکنند همین که وجود دارند کافیست تا مورد عشق و احترام قرار گیرند.
اضطراب زندگی
درمانگران بالینی زیادی از «رواننژندی موفقیت» گفتهاند؛ وضعیت عجیبی که در آن فرد درست در لحظۀ دستیابی به موفقیتی که مدتها برای آن جنگیده، نه تنها به شادی و شعف نمیرسد، بلکه به ملالی فلجکننده دچار میشود که اغلب عدم موفقیتش را حتمی میکند. فروید این پدیده را سندرم «شکست خوردن از موفقیت» خوانده است. رنک آن را بهعنوان «اضطراب زندگی» توصیف کرده است: ترس از مواجهه با زندگی بهمثابه یک موجود مستقل و مجزا. مزلو توضیح میدهد ما انسانها از بهترین و برترین امکاناتی که برایمان فراهم میشود دوری میکنیم (همانطور که در برابر بدترین و پستترینشان عقب میکِشیم) و این پدیده را «عقدۀ یونس» مینامد زیرا یونس هم مانند همۀ ما نتوانست عظمت خود را تاب آوَرَد و کوشید از سرنوشتش دوری کند.
چطور میتوان این تمایل عجیب انسان را به انکار خویش توضیح داد؟ شاید نتیجۀ درآمیختگی موفقیت و پرخاشجویی باشد. بعضی افراد موفقیت را وسیلهای میدانند برای پیشی گرفتن کینهتوزانه و انتقامجویانه از دیگران؛ میترسند دیگران از انگیزۀ آنان باخبر شوند و وقتی موفقیت زیادی بزرگ شد، از آنها انتقام بگیرند. فروید معتقد بود این مسئله با ترس از پیشی گرفتن از پدر و در نتیجه قرار گرفتن در معرض اختگی مرتبط است. بِکِر درک ما را فراتر میبرد و میگوید هولناکترین نتیجۀ پیشی گرفتن از پدر، لزوماً اختگی نیست، بلکه مواجهه با این چشمانداز ترساننده است که فرد به پدرِ خود بدل شود. والدین پشتوانهای تسلیبخش و حتی جادویی در برابر رنجی هستند که آگاهی از فانی بودن خویش به ارمغان میآورد و پدر خود شدن، بهمعنای دست کشیدن از چنین پشتوانۀ محکمیست.
بنابراین فردی که در زندگی غوطهور میشود، محکوم به اضطراب است. قدبرافراشتن و گذشتن از طبیعت، پدرِ خود شدن یا بهاصطلاح اسپینوزا «خدای خود شدن»، بهمعنای تنهایی محض است؛ بهمعنای اتکا به خود بدون اسطورۀ نجاتدهنده یا رهاییبخش و بدون آرامش حاصل از حضور در حلقۀ انسانهاست. اینگونه بیدفاع ایستادن در برابر تنهایی حاصل از فردیت، برای بسیاری از ما قابل تحمل نیست. وقتی اعتقادمان به استثنا بودن و گزندناپذیری نتواند رنجمان را پایان دهد، آرامش را در وجه دیگر نظام مبتنی بر انکار جستوجو میکنیم: اعتقاد به وجود نجاتدهندهای غایی.
مرگ به مثابه یک موقعیت مرزی
«موقعیت مرزی» عبارت است از رویداد یا تجربهای ناگهانی که فرد را به رویارویی با «موقعیت» اگزیستانسیال خود در جهان سوق میدهد. رویارویی با مرگ خویش («مرگ من») موقعیت مرزی بینظیریست و این قدرت را دارد که دگرگونی عظیمی در شیوۀ زندگی فرد در دنیا پدید آورد. «گرچه نفْس مرگ آدمی را نابود میکند، اندیشۀ مرگ نجاتش میدهد.» مرگ مانند واسطهای عمل میکند و انسان را از یک مرتبۀ هستی به مرتبۀ والاتری میبرد: از مرتبۀ شگفتی در شیوۀ وجود چیزها به شگفتی در وجودِ چیزها. مرگآگاهی فرد را از مشغولیتهای فکری پیشپاافتاده دور میکند و به زندگی ژرفا، رنگوبو و چشماندازی کاملا متفاوت میبخشد.
البته پارادوکسی در این میان هست که باید بیشتر به آن بپردازم
آنکه «زندگی» نمیکند، بیش از همه از مرگ میهراسد. کازانتزاکیس میپرسد: «چرا همچون میهمانی سیروپُر، جشن زندگی را ترک نکنیم؟»
سندرم آشیانۀ خالی چیست؟
سندرم آشیانۀ خالی یا Empty Nest Syndrome به افسردگیای گفته میشود که در پدران و مادران، پس از آنکه کوچکترین فرزند خانه را ترک میکند، پدیدار میشود.
سندرم وحشت از زندگی
عبور به بزرگسالی دشوار است. افراد در اواخر دهۀ دوم و اوائل دهۀ سوم زندگی اغلب به اضطراب شدید مرگ دچار میشوند. در واقع، یک سندرم بالینی بهنام «وحشت از زندگی» در نوجوانان تعریف شده که عبارت است از خودبیمارانگاری آشکار و مشغولیت ذهنی با پیر شدن جسم، گذشت سریع زمان و گریزناپذیری مرگ.
آموختنِ چگونه مُردن
مونتنی در رسالۀ درخشانش با نام «فلسفهپردازی، آموختنِ چگونه مُردن است»، در زمینه یادآورهای عمده فانیبودن انسان، حرفهای زیادی برای گفتن دارد:
«…گورستانهایمان را در جوار کلیساها و مکانهای شهری پررفتوآمد میسازیم تا (بهگفتۀ لوکورگوس) مردمان معمولی، زنان و کودکان را عادت دهیم با دیدن یک مُرده سراسیمه نشوند و دیگر اینکه لازم است مشاهدۀ مدام استخوانها، گورها و تشییعکنندگان جنازه، ما را بهیاد وضعیتمان بیندازد… زمانی تصور میشد کشتار و خونریزی بر جذبۀ جشنها میافزاید/ غذا را با منظرۀ جنگاوران مسلح درمیآمیختند/ و گلادیاتورها در میان جامها بر زمین میافتادند تا/ خون فراوانشان بر همان سفره بریزد… و مصریان در پایان جشنهایشان، تندیس بزرگی از مرگ به میهمانان نشان میدادند و مردی بانگ میزد: «بنوشید و شاد باشید، چرا که وقتی بمیرید، شما نیز چنین خواهید بود.»
«…اگر ناشر بودم، فهرستی از انواع مرگ را با توضیحات گرد میآوردم. آنکه مُردن را به انسانها بیاموزد، زیستن را به آنان آموخته است.»
یک جمله از کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال
جان فاولز رماننویس در جایی نوشته است: «مرگ به سخنرانی میماند که سخنانش را نمیشنوید مگر زمانی که در ردیف اول نشسته باشید.»
مرگ به مثابه خاستگاه اصلی اضطراب
بدون اضطراب نه میتوان زندگی را زیست و نه میتوان با مرگ روبهرو شد. اضطراب هم راهنماست و هم دشمن و میتواند راه هستی اصیل و موثق را به انسان بنماید.
واپس رانی اضطراب مرگ
اضطراب همواره با اتصال به یک اُبژه یا موقعیت خاص خاص بهبود مییابد. اضطراب میخواهد به ترس بدل شود. ترس یعنی ترسیدن از چیزی؛ جایگاهی در زمان و مکان دارد؛ و چون میتوان جایگاهش را تعیین کرد، میتوان تحمل و حتی «مهار»ش کرد (فرد یا از ابژه دوری میکند یا برنامۀ منظمی برای غلبه بر ترسش طراحی میکند)؛ ترس جریانیست که از سطح میگذرد و بنیانهای بشری را تهدید نمیکند.
معتقدم این روند وقایع ناشایع نیست. اضطراب مرگ عمیقاً واپسرانده شده و دیگر بخشی از زندگی روزمره ما نیست. گرگوری زیلبورگ در صحبت درباره ترس از مرگ گفته است: «اگر این ترس مدام در حیطۀ خودآگاه بود، قاعدتاً نمیتوانستیم کارکردی طبیعی داشته باشیم. باید بهدرستی واپسرانده شود تا ما را با اندکی آسایش زنده نگه دارد.»
مسئولیت گریزی
بیمار امروزی بیش از آنکه لازم باشد با غرایز سرکوبشدهاش روبهرو شود، باید با آزادیاش کنار بیاید.
جا به جایی مسئولیت
پذیرش مسئولیت پیششرط تحول درمانیست. تا زمانی که فرد معتقد است دیگری یا نیرویی بیرونی مسئول مشکل یا ملال اوست، تعهد به تحول فردی چه معنایی دارد؟ مردم برای یافتن راههای پرهیز از آگاهی نسبت به مسئولیت، زرنگی و ذکاوت خستگیناپذیری از خود نشان میدهند.
احساس گناه اگزیستانسیال
کلام تیلیش بسیار روشن است: «هستی آدمی فقط به او اعطا نشده، بلکه از او مطالبه نیز شده است. او در برابرش مسئول است؛ بهعبارت دیگر، اگر مورد سوال قرار گیرد، ناگزیر است پاسخ دهد که از خود چه ساخته است. آنکه از او میپرسد، قاضیاش یعنی خویشتن خویش اوست. این وضعیت اضطرابی میآفریند که اصطلاح نسبی آن اضطراب گناه و اصطلاح مطلق آن، اضطراب خودطردگری یا خودنکوهشگری است. از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند. در عمل خوداعترافگری اخلاقی، انسان میکوشد سرنوشتش را محقق کند و بالقوگیهایش را بهعمل درآورد.»
این دیدگاه تیلیش که «از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند» از کیرکگور گرفته شده که قسمی نومیدی را تشریح میکند که ناشی از عدم تمایل موجود به خود شدن است. بازنگری در خویش (آگاهی از گناه) نومیدی را تعدیل و ملایم میکند، ولی وقتی فرد نداند که در نومیدیست، هنوز در نومیدی عمیقتری بهسر میبرد. سوسیا، خاخام یهود هم کمی پیش از مرگ به همین مطلب اشاره کرده و گفته است: «وقتی به بهشت برسم، آنان از من نمیپرسند چرا موسی نبودی؟ بلکه خواهند پرسید چرا سوسیا نبودی؟ چرا همان چیزی نشدی که تنها تو میتوانستی بشوی؟»
مِی در جای دیگری احساس گناه (احساس گناه اگزیستانسیال) را اینگونه توصیف میکند: «یک هیجان مثبت سازنده… ادراک تفاوت میان آنچه هست و آنچه باید باشد.» بنابراین احساس گناه اگزیستانسیال (همانند اضطراب اگزیستانسیال) با سلامت روان همخوانی دارد و حتی از لوازم آن است. «وقتی انسانی به انکار بالقوگیهایش برمیخیزد و بالفعلشان نمیکند، در وضعیت احساس گناه قرار میگیرد.»
خواستن و عمل
یک ضربالمثل ژاپنی میگوید: «دانستن و عمل نکردن، با ندانستن یکیست.» آگاهی از مسئولیت بهخودی خود معادل تغییر نیست؛ بلکه نخستین گامیست که در فرایند تغییر برداشته میشود.
تنهایی اگزیستانسیال
فرایند عمیقترین جستوجوها –فرایندی که هایدگر «آشکارسازی» مینامدش- ما را به این شناخت رهنمون میشود که فانی هستیم، باید بمیریم، آزادیم، و گریزی از این آزادی نداریم. نیز میآموزیم که آدمی بیرحمانه تنهاست.
درمانگر بالینی با سه شکل متفاوت از تنهایی روبهروست: بینفردی، درونفردی، و اگزیستانسیال.
تنهایی اگزیستانسیال چیست؟
تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد. نیز بر تنهاییای اشاره دارد که بسیار بنیادیتر و ریشهایتر است: جدایی میان فرد و دنیا.
تنهایی اگزیستانسیال درهای است که از راههای مختلف میتوان به آن نزدیک شد. رویارویی با مرگ و آزادی، ناگزیر آدمی را به آن دره راهنمایی خواهد کرد.
مرگ و تنهایی اگزیستانسیال
آگاهی از «مرگ من» موجب میشود فرد عمیقاً دریابد که قادر نیست با دیگری یا برای دیگری بمیرد. هایدگر میگوید «با اینکه آدمی میتواند برای دیگری بهکام مرگ رود، این “مردن برای دیگری” هرگز بدان معنی نیست که آن دیگری از مرگ خود حتی به کمترین میزان رهایی یافته است. هیچکس قادر نیست دیگری را از مرگ خویش برهاند.»
آزادی و تنهایی اگزیستانسیال
البته این تجربۀ تهی بودن، گم شدن و محرومیت «جایی بیرون از ما» نیست: در درون ماست و برای یافتن آن نیازی به محرک خارجی نداریم. همۀ آنچه لازم دارد، یک جستوجوی درونی و صادقانهست. رابرت فراست بهزیبایی آن را به بیان درآورده است:
این ستارهها مرا با فضاهای خالیشان بههراس نمیافکنند
ستارههایی که نژاد انسان را به آنها راه نیست.
من این فضا را نزدیکتر، در درون خود دارم
صحرای متروکی که در خود دارم، مرا میهراساند.
جملهای دیگر از کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال
جدا نشدن بهمعنای رشد نکردن است، ولی هزینهای که باید برای جدایی و رشد پرداخت، تنهاییست.
تنهایی و ارتباط
هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنهاییم. ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند. بوبر میگوید: «یک رابطۀ خوب و صمیمی، بر دیوارههای سربهفلککشیدۀ تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بیچونوچرای آن فائق میشود و بر فراز مغاک وحشتانگیز عالَم، از وجود خود به وجود دیگری پل میزند.»
دو گونه عشق
مزلو دو گونه عشق را توصیف میکند که با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: «کاستی» و «رشد». «عشق کاستیمدار» [D-Love: Deficiency Love] عشقی «خودخواهانه» یا «عشق-نیاز» است، درحالیکه «عشق هستیمدار» [B-Love: Love of the Being of another Person] (عشقی که بر پایۀ هستی و موجودیت دیگری بنا میشود)، «عشق عاری از نیاز» یا «عشق عاری از خودخواهی»ست. عشق هستیمدار تملکگرا نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است؛ تجربهای غنیتر، والاتر و ارزشمندتر از عشق کاستیمدار است. عشق کاستیمدار را میتوان ارضا کرد، درحالیکه مفهوم «ارضا» برای عشق هستیمدار هیچ کاربردی ندارد. عشق هستیمدار کمترین میزان اضطراب-کینه را در خود جای میدهد (البته ممکن است اضطراب برای دیگری در آن مطرح باشد). عاشقان هستیمدار مستقلترند، خودمختاری بیشتری دارند، کمتر حسودی یا تهدیدکنندهاند، کمتر نیازمندند، ابراز علاقه در آنان کمتر است، ولی همزمان بیشتر مشتاقند به طرف مقابل خود در جهت خودشکوفایی یاری رسانند، از پیروزیهای آن دیگری بیشتر احساس غرور میکنند، نوعدوست، گشادهدست و پرورندهاند. عشق هستیمدار در معنایی عمیق، جفت را میآفریند، امکان خودباوری را فراهم میکند، احساس سزاوار عشق بودن را پدید میآورد و این هردو رشد مداوم و پیوسته را تسریع میکند.»
آمیختگی
«تعارض جهان شمول» انسانها این است که فرد تلاش میکند فردیت یابد، ولی فردیت یافتن مستلزم آن است که فرد تنهایی هولناکی را تاب آورد. رایجترین شیوۀ کنار آمدن با این تعارض، از طریق انکار است: فرد یک هذیان آمیختگی میآفریند و بهواسطۀ آن ادعا میکند «تنها نیستم، من جزئی از دیگرانم.» و به این ترتیب مرزهای ایگو را کمرنگ و ضعیف میکند و بخشی از یک فرد یا یک گروه میشود تا تعالی یابد.
رابطه جنسی و تنهایی
در رابطه جنسی جذبهای باشکوه و سحرآمیز نهفته است. سنگرِ قدرتمندیست در برابر آگاهی از اضطراب آزادی، زیرا تحت تاثیر افسون رابطه جنسی، هرگونه احساسی از این دست را که جهانمان را خود ساختهایم، از دست میدهیم. برعکس، یک نیروی قدرتمند بیرونی «تسخیر»مان میکند. طلسمشده بهسوی آن کشیده میشویم؛ «تسلیم»ش میشویم. میتوانیم در برابر این جذبه مقاومت کنیم، بهتاخیرش بیاندازیم یا تسلیمش شویم، ولی در برابر شهوتمان احساس «انتخاب» یا «آفرینش» نداریم: انگار بیرون از ماست؛ نیروی خویش را دارد و «عظیمتر از حیات» بهنظر میآید. افراد مبتلا به روابط جنسی جبری، در گزارشی که پس از بهبودی میدهند، از احساس ناخوشایندی میگویند که نسبت به زندگیشان دارند. دنیا خیلی پست و پیشپاافتاده شده و آنها میپرسند: «راستی همهاش همین است؟»
بیاختیاری یا اجبار جنسی یک پاسخ شایع به احساس تنهاییست. «جفتیابی» جنسی بیبندوبارانه برای فرد تنها مهلت و امانی قدرتمند هرچند موقت ایجاد میکند. موقت است چون رابطه نیست بلکه کاریکاتور یک رابطه است. رابطۀ جنسی بیاختیار (وسواسیجبری) همۀ اصول محبت و علاقۀ حقیقی را زیر پا میگذارد. فرد از دیگری بهعنوان یک ابزار استفاده میکند. تنها با بخشی از او ارتباط برقرار میکند و از آن استفاده میکند. ارتباط به این سبک، بهمعنای آن است که رابطه شکل میگیرد تا هرچه زودتر به رابطۀ جنسی ختم میشود نه اینکه رابطۀ جنسی وسیلهای باشد برای ابراز و نیز تسهیل رابطهای عمیقتر. فرد مبتلا به بیاختیاری و اجبار جنسی نمونهای عالی و تمامعیار از کسیست که با همۀ هستی طرف مقابل ارتباط برقرار نمیکند. برعکس، تنها با بخشی از او مرتبط میشود که نیازش را برآورده میکند. زبان خشن و بیپردۀ رایج در مسائل جنسی این مَنِش را بهخوبی بهبیان درمیآورد و نشانگر گول زدن، تهاجم، سوءاستفاده و خلاصه هر چیزیست جز علاقه و ارتباط.
مهمتر اینکه افراد مبتلا به بیاختیاری یا اجبار جنسی، جفت خود را نمیشناسند. در واقع، اغلب به نفعشان است که طرف مقابل را نشناسند و بخش اعظم وجود خود را نیز پنهان کنند؛ بنابراین، فقط آن بخشهایی از خود را نشان میدهند و آن بخشهایی از دیگری را میبینند که اغواگری و عمل جنسی را تسهیل کند. یکی از نشانههای انحراف جنسی این است که فرد با تمامی وجود دیگری ارتباط برقرار نمیکند بلکه فقط با بخشی از او مرتبط میشود.
پوچی
ویکتور فرانکل میگوید بیست درصد رواننژندیهایی که در تجربۀ بالینیاش با آنها روبهرو میشود، منشأ «ذهنزاد» (Noogenic) دارند یعنی ناشی از فقدان معنا در زندگیاند.
© 2023 | @vkends
دانلود کتاب روان درمانی اگزیستالیسم اروین یالوم
لینک کوتاه: https://bit.ly/45uoeYW