29.9 C
تهران
جمعه 12 خرداد 1402 ;ساعت: 12:57
کافه لیبرال

چه بر سر عقل آمده است؟ راجر اسکروتن

عصر روشنگری آنچه را که در زندگی فکری اروپا ضمنی بود، تصریح کرد: باور به اینکه پژوهش عقلانی به حقیقت عینی می‌انجامد. حتی آن دسته از اندیشمندان عصر روشنگری که به عقل اعتماد نداشتند، مانند دیوید هیوم، و آنهایی که سعی کردند قدرت آن را محدود کنند، مانند کانت، هرگز اعتماد خود را به استدلال عقلانی از دست ندادند. هیوم با ایده‌ی اخلاق عقلانی مخالف بود، ولی تمایز بین درست و غلط را از منظر علم طبیعی احساسات توجیه می‌کرد و این را بدون بحث، درست در نظر می‌گرفت که ما می‌توانیم حقیقت درباره‌ی ماهیت بشر را کشف کنیم و بر اساس آن بنیانی استوار بنا کنیم. کانت ممکن است «عقل محض» را به عنوان توهم مردود دانسته باشد، ولی به جای آن عقل عملی را ارتقا بخشید و در دفاع از اعتبار مطلق قانون اخلاقی استدلال کرد. در  200سال بعدی، عقل جایگاه خود را بـه عنوان قاضی حقیقت و بنیان معرفت عینی حفظ کرد.

در حال حاضر عقل هم به عنوان یک ایده‌آل و هم به عنوان یک واقعیت در حال عقب‌نشینی است. به جای آن «دیدگاه از بیرون» آمده است- که تمام سنت آموزش ما را زیر سوال می برد. به ما گفته می شود که توسل به عقل صرفا توسل به فرهنگ غربی است، فرهنگی که عقل را اسم رمز خود قرار داده و مدعی عینیتی است که هیچ فرهنگ دیگری نمی‌تواند مالک آن باشد. علاوه بر این فرهنگ غربی با ادعای عقل به عنوان بنیان خود، اروپامحوری خطرناک خود را پنهان کرده‌است و گونه‌های غربی تفکر را به گونه‌ای آراسته است که گویی نیرویی جهانی دارند. بنابراین، عقل یک دروغ است و با برملاکردن این دروغ، استبدادی که در قلب فرهنگ اروپایی است برملا می شود. در پس حمله به عقل خصومتی خطرناکتر وجود دارد:

خصومت نسبت به فرهنگ و برنامه‌ی درسی‌ای که از عصر روشنگری به ارث برده‌‌ایم.

اگر به بررسی مرشدان دانشگاهی جدید بپردازید – آنهایی که نوشته‌هایشان در سری مقالات بی‌پایان حمله به فرهنگ غربی بیش از دیگران مورد استناد قرار می گیرند- خواهید دید که همه‌ی آنها مخالف حقیقت عینی هستند. نیچه یکی از آنهایی است که مورد علاقه‌ی این افراد است، چرا که نکته‌ی مد نظر خود را بی‌پروا بیان کرده است: «حقیقتی وجود ندارد، تنها تفسیر وجود دارد.» حال، یا آنچه که نیچه می گوید حقیقت دارد – که در آن صورت نمی‌تواند صدق کند چرا که هیچ حقیقتی وجود ندارد- یا غلط است. ممکن است فکر کنید همین قدر کافی است. ولی نه: این نکته را می توان با صراحت کمتری خاطرنشان کرد؛ به گونه‌ای که پارادوکس آن پنهان شود. این نکته جذابیت آن دسته از متفکران پس از نیچه – میشل فوکو، ژاک دریدا، و ریچارد رورتی- را توضیح می دهد، متفکرانی که شهرت فکری خود را نـه مدیون استدلال های خود (که استدلال های به درد به خور بسیار کمی دارند) که مدیون نقش خود در قدرت دادن به رد مراجع قدرت و تعهد مطلقشان به ناممکن بودن تعهدهای مطلق هستند. ‌همه‌ی این متفکران، این دیدگاه را دارند که حقیقت، عینیت، ارزش، و معنی واهی هستند و تنها چیزی که می‌توانیم داشته باشیم و نیاز داریم آسایش خاطر نظرات خودمان اسـت.

📍استدلال کردن علیه این مرشدها بی‌فایده است. هیچ استدلالی، هر چه قدر هم عقلانی، نمی‌تواند جلوی میل بسیار زیاد خوانندگان عادی این آثار بـه باور این مطالب را بگیرد. هر چه باشد، استدلال عقلانی دقیقا آن چیزی را فرض می گیرد که این‌ها زیر سوال می‌برند- یعنی امکان استدلال عقلانی. حداقل یکی از آنها – میشل فوکو- جایگاه اولیا و مقدسین را یافته است: کتاب «قدیس فوکو» نوشته‌ی دیوید هالپرین، به خاطر پیام آزادی‌بخش فوکو در حمله‌اش به تفکر ساختارمند. ولی هر یک از این‌ها شهرت خود را به گونه‌ای جدید از ایمان دینی مدیون هستند: ایمان بـه نسبی بودن همه‌ی نظرات، حتی همین نظر.

فوکو به ما میگوید که حقیقت مطلق نیست، و نمی‌توان آن را به شکلی فرا تاریخی – به شکلی که گویی از منظر خداوند- فهمید یا بررسی کرد. حقیقت فرزند «گفتمان» است، و با تغییر گفتمان، حقیقت درون آن نیز تغییر می کند. عبارت «گفتمان» از چه حکایت می کند؟ به هر ژورنالی در علوم انسانی نگاهی بیاندازید و این ایده محور هزاران مناظره‌ی ساختگی است: «آلت‌محوری غربی و گفتمان جنسیت»، «گفتمان برتری نژادی سفیدپوست‌ها و رمان‌های کنراد»، «گفتمان محرومیت: دیدگاهی کوییر»، و الی آخر. استدلال را «گفتمان» توصیف کردن، به پس استدلال‌ها می‌روید، و به حالت ذهنی‌ای که این استدلال‌ها از آن جوشیده خواهید پرداخت. شما دیگر با حقیقت یا عقلانیتِ نظر شخص دیگری که با او مستقیما صحبت می‌کنید، مواجه نیستید بلکه به طور مستقیم با نیروی اجتماعی ای که از طریق آن، شخص با شما صحبت می کند مواجه هستید. سوال، دیگر «چه می گویی نیست؟» نیست، بلکه به «از کجا صحبت می کنی؟» تبدیل می شود. این فتح فوکو بود، واژه‌ای ارائه کرد که ما را قادر بسازد که هر اندیشه‌ای را از زمینه‌اش جدا کنیم و زمینه را از خود اندیشه مهمتر برشماریم.

برای فوکو، گفتمان محصول یک دوره است، و وجودش به خاطر «قدرت» اجتماعی غالب است. این همان چیزی است که مارکس آن را ایدئولوژی می‌نامید: مجموعه‌ای از ایده‌هایی که به خودی خود صلاحیتی ندارند بلکه واقعیت اجتماعی را پنهان و رازآلود می‌کنند. حقیقت چیزی جز قدرتی که آن را مناسب جلوه می‌دهد نیست؛ و با کنار زدن ماسک قدرت ما حقیقت را متزلزل می‌کنیم. در هر دوره‌ای، افرادی هستند که گفتمان غالب را برنمی‌تابند. این افراد تهدید می‌شـوند، به حاشیه رانده می‌شوند و حتی ممکن است به عنوان دیوانه محبوس شوند. صدای این افراد صدای «ناعقل» است، و برای افراد صاحب قدرت، آنچه این افراد می‌گویند حقیقت نیست بلکه هذیان است. هرچند، فوکو برای ما روشن می‌سازد که هیچ عینیتی در محکوم کردن جنون وجود ندارد: بلکه ابزاری بیش نیست که به وسیله‌ی آن قدرت تثبیت شده، یعنی قدرت نظم بورژوایی، با محافظت از گونه‌ی حقیقت خود در مقابل گفتمان‌های رقیب که این حقیقت را رد می‌کنند، خود را حفظ می‌کند.

فوکو و پیروانش این استدلال را تعمیم می‌بخشند، تا به ما بگویند که دیدگاه‌های سنتی در مورد انسان، خانواده، روابط جنسی و اخلاق جنسی، فراتر از قدرتی که آنها را تایید می‌کنـد، صلاحیتی ندارند. در کتاب سه جلدی «تاریخ جنسیت»، فوکو یک گام فراتر هم می‌رود. از نظر او لذت جنسی به خودی خود مشکلی ندارد، و هیچ دلیلی در طبیعت چیزها برای کنترل یا سرکوب لذت جنسی وجود ندارد. اگر سکس تبدیل به مسأله شود (problematze) به شکلی که برخی لذت‌ها را ممنوع کنیم و لذت‌های دیگری را تشویق کنیم، آنگاه این یک واقعیت عجیب اجتماعی است، که می‌توان آن را تبیین کرد ولی هرگز نمی‌توان توجیهش کرد. او مطالعه‌ی خود در مورد جنسیت را، با قرضی که از نیچه می‌گیرد، «تبارشناسی» اخلاق توصیف می‌کند – تبیینی از باورها که از آنجایی که به خودی خود اعتبار یا حقیقت ندارند، باید با توجه به زمینه‌های اجتماعی توضیح داده شوند و بدین شکل کنار گذاشته شوند.

چنین دیدگاهی برای فوکو بسیار مفید بود، شخصی که همجنسگرایی کنترل‌ نشده‌اش مورد انتقاد قرار نگرفت. مرگ او به واسطه‌ی ایدز پایانی بر غارتگری‌های او بود، ولی از تاثیر او نکاست: بلکه بر عکس، باعث شد تفکرات او با هاله‌ای از سنجیده‌روی سیاسی (Politcal Correctnes) تاجگذاری شود. فوکو تنها مروج لذت های فوری نبود بلکه شهید آن راه بود. با این حال، این هاله‌ی درستکاری نباید باعث بشود نفی اخلاق جنس او را بپذیریم. چرا که تبارشناسی فوکو تمایزی بین علت و معلول قائل نیست. به رغم همه‌ی حرف‌هایی که فوکو در رد آن می‌زند، اینکه جامعه‌ی انسانی و تکامل فردی توسط ازدواج غیرهمجنسگرایان راحت‌تر تضمین می‌شود ممکن است به لحاظ عینی صحیح باشد، و سرمایه‌ی اجتماعی و سیاسی یک دوره در جایی که افراد خود را وقف بزرگ کردن فرزندانشان در خانه می‌کنند راحت‌تر به نسل بعد منتقل می‌شود. اخلاقیات قدیمی به جای اینکه معلول قدرت اجتماعی باشد، ممکن است علت آن باشد. اینکه علت است یا معلول، در روش تشخیصی فوکو هیچ‌چیزی وجود ندارد که بتواند به ما بگوید کدام است. فرض تماما بر این است که با پیگیری یک باور و رسیدن به‌ قدرت افرادی که صاحب آن باور هستند، ادعای عینیت آنها را خنثی می‌کنید. ولی این فرض می‌تواند قطب مخالف حقیقت باشد.

شالوده‌شکنی مرتبط با دریدا نیز به دلیل مشابه شهرت تحلیل قدرت فوکو، مشهور است. هیچ کس نمی‌داند – یا دست‌کم هیچ کس توضیح نداده است- شالوده‌شکنی چیست. ولی ابهام آن بخش زیادی از جذابیتش را تشکیل می‌دهد. شالوده‌شکن با ارائه‌ی صفحات زیادی از سخنان نامفهوم می‌تواند به فرضیه‌ی مهمش برسد: معنا غیرممکن است. چیزی تحت عنوان معنای عینی و قابل انتخاب برای یک واژه یا استدلال وجود ندارد. در جارگون رسمی، «معنای دلالت‌شده‌ی استعلایی» وجود ندارد. هر واژه‌ای، زمانی که بیان شود، گروگان تفسیر است، و تصمیم برای تفسیر واژه به این شکل یا آن شکل در وهله‌ی آخر سیاسی است – تنها پرسش‌های واقعی، پرسش‌های قدیمی‌ای که لنین بیان کرد هستند: چه کسی؟ چه کسی را؟ چه کسی تفسیر را انجام می‌دهد، و این تفسیر علیه چه کسی به عنوان قربانی او انجام می‌شود؟ به عنوان مثال اگر مردهای سفیدپوست مرده تفسیر جین آستین را در انحصار خود دارند، آیا تعجب بر انگیز است که در خوانش «رسمی» رمان‌های آستین جایگاه خاصی برای زنان و خواسته‌های آنان وجود ندارد؟ آیا عجیب است که این رمان‌ها در راستای حقانیت – و نه رد- ازدواج بورژوایی تفسیر می‌شوند؟ در مواجهه با متون متعلق به قوانین سنتی، می‌توانیم آن‌طوری که می‌خواهیم شالوده‌شکنی را روی آن اجرا کنیم، چرا که تنها قیدی که ما را محدود می‌کند، قیدهایی هسـتند کـه خود انتخاب کرده‌ایم. نقد شالوده‌شکنانه مانند اجرای مدرن تئاتر سنتی است: متن علیه خودش خوانده می‌شود، تا هر معنایی که منتقد یا تولید کننده انتخاب می‌کند منظور نمایند. هدف همیشه سیاسی است: برملا کردن مراجع قدرت قدیمی به نام آزادسازی.

«پراگماتیسم» ریچارد رورتی نیز به شکلی مشابه عمل می‌کند، و با تردستی به نتایج از پیش تعیین شده‌ی سیاسی می‌انجامد. ولی از آنجایی که پراگماتیسم محصول بومی آمریکاست و تاریخ قابل احترامی دارد، افراد همیشه آن را با سوظنی که حال بـه لطف رورتی لایق آن شده، بررسی نمی‌کنند. بنابراین، می‌ارزد دستاورد خرابکارانه‌ی آن را بررسی کنیم.

به بیانی خام، پراگماتیسم دیدگاهی است که در آن «حقیقت» به معنای «سودمند» است. سودمندترین باور، باوری است که بهترین امکان دستکاری کردن جهان را بـه ما می‌دهد: باوری که وقتی بـر اساس آن عمل می‌کنیم بیشـترین احتمال موفقیت را دارد. مشخصا این توصیفی کافی از تفاوت بین صدق و کذب نیست. هر شخصی که در دانشگاه‌های آمریکا بـه دنبال شغل می‌گردد باورهای فمینیستی را سودمند خواهد یافت، همانطور که باور های نژادپرستانه برای اعضای بلندپایه‌ی دانشگاه در آلمان نازی سودمند بودند. ولی این نکته به سختی می‌تواند نمایانگر درستی این باورها باشد.

پس منظور واقعی ما از «سودمندی» چیست؟ یک پیشنهاد این است: یک باور هنگامی سودمند است که بخشی از یک نظریه‌ی موفق باشد. ولی نظریه‌ی موفق نظریه‌ای است که پیش‌بینی‌های درست انجام می‌دهد. بنابراین در یک دایره دور خود چرخیده‌ایم، حقیقـت را با سودمندی و سودمندی را با حقیقت تعریف کرده‌ ایم. البته یافتن گونه‌ای از پراگماتیسم که به نتیجه‌ای مانند «گزاره‌ی درست، گزاره‌ای است که همانند گزاره‌های درست که سودمند هستند، سودمند است» نرسد دشوار است. بی‌عیب و نقص ولی توخالی.

📌برای رورتی که تهدید توخالی بودن، مانعی محسوب نمی‌گردد، پراگماتیسم بـه عنوان سلاحی علیه ایده‌ی قدیمی عقل نگریسته می‌شود. با اینکه او در تلاش خود برای بیان اینکه پراگماتیسم واقعا چیست، به شکلی مفتضحانه شکست می‌خورد، برای پیروانش این شکست هیچ اهمیتی ندارد، پیروانی که بـا آن کنار می‌آیند، همانطور که با تهی بودن «تبارشناسی» اخلاق فوکو و مزخرفات غیرقابل فهم شالوده‌شکنانه کنار آمده‌اند. همین که رورتی پراگماتیسم خود را به عنوان یک ورد جادویی علیه ایده‌ی قدیمی عقل احضار کند و در راستای نسبی‌گرایی فرهنگی آن را به کار گیرد، کافی است. این نکته است که او را مستحق جایگاه مرشد شدن در دپارتمان‌های علوم انسانی می‌کند.

در کلام رورتی «پراگماتیست‌ها حقیقت را به عنوان آنچه که باور به آن برای ما خوب است، در نظر می‌گیرند… ایزوله کردن گونه‌ای از عقلانیت طبیعی یا فرا فرهنگی که می‌تواند به نقد فرهنگ‌هایی به‌خصوص و تمجید دیگر فرهنگ‌ها بپردازد برای پر کردن فاصله‌ی بین حقیقت و توجیه نگریسته نمی‌شود، بلکه به عنوان فاصل‌های میان‌ِخوب واقعی و بهتر ممکن در نظر گرفته می‌شود… برای پراگماتیست‌ها، میل به عینیت تمایل به فرار از محدودیت‌های اجتماع خود نیست، بلکه صرفا تمایل به بیشترین توافق بین‌الاذهانی ممکن است، تمایل به بسط ارجاع «ما» تا حدی که می‌توانیم.» به عبارت دیگر، پراگماتیسم ما را قادر می‌سازد ایده‌ی «عقلانیت فرا فرهنگی» را طرد کنیم. ایده‌های قدیمی حقیقت عینی و جهانی معنایی ندارند؛ و تنها چیزی که اهمیت دارد این است که ما توافق داریم. ولی «ما» کی هستیم؟ و بر سر چه چیزی توافق داریم؟ بــه نوشته‌های رورتی نگاه کنید تا به سرعت متوجه شوید. «ما» همه فمینیست، لیبرال، مروج آزادی همجنسگرایان و برنامه درسی آزاد هستیم؛ «ما» به خدا یا به هر دین موروثی دیگری باور نداریم؛ ایده‌های قدیمی مرجع قدرت، نظم، و انضباط شخصی هم برای «ما» اهمیتی ندارند. «ما» در مورد معنای متن‌ها با ساختن توافق از طریق واژه‌ها که خود ما را هم شـامل می‌شود تصمیم می‌گیریم. هیچ محدودیتی، فراتر از آن اجتماعی که تصمیم گرفته‌ایم به آن تعلق داشـته باشیم برای ما وجود ندارد. و از آنجایی که حقیقتی عینی وجود ندارد و تنها توافق خودساخته‌ی خودمان وجود دارد، جایگاه ما، از هر جایگاهی بیرون از جایگاه ما غیرقابل نقد است. پراگماتیست نه تنها می‌تواند تصمیم بگیرد چه افکاری داشته باشد؛ بلکه می‌تواند از خود در برابر هر شخصی که مثل او فکر نمی‌کند، محافظت کند.

شکی نیست که پراگماتیست واقعی همانطور که هر چیز دیگری را اختراع می‌کند، تاریخ را هم با متقاعدکردن «ما» برای موافقت با او، اختراع خواهد کرد. با این حال، ارزشش را دارد که تنها برای این که ببینیم دیدگاه رورتی از عقل انسان به چه اندازه خطرناک و متناقض است، نگاهی بـه تاریخ بیندازیم. «امت» اسلامی – جامعه‌ی همه معتقدان- گسترده‌ترین توافقی است که جهان بـه خود دیده و خواهد دید. امت اسلامی بـه طور آشکارا توافق (اجماع) را بـه عنوان معیار و در واقع جایگزینی برای حقیقت می‌دید و درگیر تلاشی بی‌پایان برای دربرگرفتن افراد تا حد ممکن به شکل اول شخص جمع است. علاوه بر این، هر منظوری که رورتی از باورهای «خوب» یا «بد» دارد، مطمئنا مسلمان معتقد باید برخی از بهترین باورها را داشته باشد: باورهایی که امنیت، پایداری، و خوشبختی به بار می‌آورند، دخالت در جهان را ممکن می‌سازند و با منفجر کردن کافرانی که به گونه‌ی دیگری می‌اندیشند وجدانی مسرور ایجاد خواهد کرد.

با این وجود، آیا در هیچ کجا این احساس آزاردهنده وجود ندارد که باورهای دلگرم‌کننده شاید حقیقت نداشته باشد و باورهای سست خداناباور پُست‌مدرن شاید اندکی بهتر از آنها باشد؟ در تلقی رورتی از پراگماتیسم، این چیزی نیست که پراگماتیست بتواند بگوید. به هر حال، خداناباوران پُست‌مدرن، برخلاف مسلمانان معتقد، اجتماعی ندارند – حتی اجتماع فرضی هم نیستند. آنان هیچ سرخط اعتقادی یا مجموعه اعتقادات، کتاب مقدس و توافق رسمی ندارند. با این حال، رورتی یک خداناباور پُست‌مدرن است. چرا؟ نه به این دلیل که عضو اجتماع ناباوران است، بلکه به این دلیل که او فکر می‌کند خداناباوری درست است. پراگماتیسمی که توافق را به عنوان حقیقت جا می‌زند، فریب و دغل از کار در می‌آید.

عصر روشنگری، از دید خود شامل تجلیل از ارزش‌های جهانی و طبیعت یکسان بشری بود. هنر عصر روشنگری در تلاشی قهرمانانه برای حمایت از تصویری از انسان به عنوان موجودی آزاد و خودساخته شامل دیگر مکان‌ها، زمان‌ها و فرهنگ‌ها می‌شد. این تصویر از برنامه‌ی درسی قدیمی‌ای الهام گرفته و همچنین الهام بخش آن بود، و دلواپسی اولیه‌ی دانشگاه پست‌مدرن زیر سوال بردن آن بود. این نگرانی شهرت یک مربی نسبی‌گرای دیگر را توضیح می‌دهد – ادوارد سعید، که کتاب «شرق‌شناسی» او نشان داد چگونه خود عصر روشنگری را به عنوان گونه‌ای از امپریالیسم فرهنگی کنار بنهیم. ادوارد سعید بر این باور است که شرق در هنر و ادبیات غربی، به عنوان چیزی عجیب و غریب، غیرواقعی، تئاتری و بنابراین غیرجدی پدیدار می‌شود. هنر شرق‌شناسانه‌ی عصر روشنگری اروپا به جای آنکه تایید سخاوتمندانه‌ی فرهنگ‌های دیگر باشد، تلاشی است برای تحقیر این فرهنگ‌ها و فروکاستن آنها به بخش‌های تزیینی در درون قدرت مطلقه‌ی پیشرفت غربی.

استدلال سعید به دفاع از برنامه‌ی درسی چندفرهنگی، بسیار نزدیک است. به ما گفته می‌شود که برنامه‌ی درسی قدیمی، که محصول عصر روشنگری است، تک‌فرهنگی بوده و به دنبال تثبیت این دید است که فرهنگ غربی به خودی خود از دیگر رقیب‌های خود برتر است. همچنین این فرهنگ مردسالارانه، و محصول مردان اروپایی سفیدپوست مرده است، که از آن زمان تا به حال همه‌ی قدرت خود را از دست داده‌اند. و فرضیه‌ی آن، که دیدگاهی جهانی و عقلانی وجود دارد که از آن طریق می‌توان همه‌ی بشریت را مطالعه کرد، چیزی جز عقلانی ِکردن جاه‌طلبی امپریالیستی این فرهنگ نیست. در نقطه‌ی مقابل، ما که در محیطی چندفرهنگی و بی‌شکل در شهر پست‌مدرن زندگی می‌کنیم، باید دل و ذهن‌مان رو به همه‌ی فرهنگ‌ها گشوده باشد و به هیچ یک تعلق خاطر نداشته باشد. نتیجه‌ی گریزناپذیر این نکته نسبی‌گرایی است : به رسمیت شناختن اینکه هیچ فرهنگی نمی‌تواند ادعای درستی کند و هیچ فرهنگی را نمی‌توان از بیرون آن فرهنگ قضاوت کرد یا به کناری نهاد.

ولی دوباره یک پارادوکس وجود دارد. آن‌هایی که این رویکرد چندفرهنگی را تبلیغ می‌کنند طبق قاعده در نفی فرهنگ غربی خیلی با حرارت عمل می‌کنند. ادوارد سعید هم مستثنا نیست. در حالی که ما را نصیحت می‌کند که هر فرهنگ را برحسب معیارهای خودش قضاوت کنیم، از ما می‌خواهد که فرهنگ غربی را از دیدگاهی بیرون از آن داوری نماییم – تا آن را در مقابل دیگر جایگزین‌ها قرار دهیم و آن را به عنوان یک فرهنگ نژادپرست و قومیت‌محور مورد داوری قرار دهیم.

ولی نقدهای ارائه شده به فرهنگ غربی در واقع تایید مدعای برتری آن است. به برکت عصر روشنگری و نگرش جهانی به ارزشهای انسانی است که برابری جنسیتی و نژادی به نظر ما طبیعی و بدیهی می‌آیند. نگرش جهانی درباره‌ی انسان است که ما را وامی‌دارد که تا این حد از هنر و ادبیات غربی توقع داشته باشیم – بیش از آنچه که از هنر و ادبیات جاوا، بورنئو یا چین باید توقع داشته باشیم. این تلاش برای در آغوش کشیدن دیگر فرهنگ‌ها – تلاشی که همتایی در هنر سنتی عربستان، هند یـا آفریقا ندارد- است که هنر غربی را به گروگان عیب‌جویی‌های تنگ‌ نظرانه‌ی سعید تبدیل کرده است. و تنها نگاهی بسیار تنگ‌نظرانه به سنت هنری ما است که رویکرد چندفرهنگی درون روشنگری را کشف نمی‌کند، رویکردی که بسیار بیشتر از هر آنچه اکنون تحت نام «چندفرهنگی» آموخته می‌شود، ابتکاری است. فرهنگ ما با احساسات جامعه‌ی تاریخی معینی ملازم است، در حالی که ارزش‌های انسانی جهانی را تجلیل می‌کند. این در تجربه‌ی مسیحی ریشه دارد ولی از این منبع، سرمایه‌ای از احساس انسانی استخراج می‌کند که به شکل بی‌طرفانه‌ای بر جهان‌هایی که متصور می‌شویم، گسترده می‌شود. از «ارلاندو فیوروسو»ی آریستو تا «دون ژوان» بایرون، از «پوپه‌آ»ی مونته‌وردی تا «هیاواتا»ی لانگفلو، از«قصه‌ی زمستان» شکسپیر تا اپرای «مادام باترفلای»، فرهنگ ما به شکل پیوسته به قلمرویی از معنویت وارد شده است کـه در نقشه‌ی مسیحی جایی ندارد.

📌روشنگری که ایده‌آل حقیقت عینی را پیش روی ما گذاشت، همچنین غبار دکترین دینی را برای ما از بین برد. وجدان اخلاقی، که از دینداری عملی جدا شده بود، شروع به نگاه کردن به خود از بیرون کرد. در همان زمان، شفتسـبری، هاچسون و هیوم با چنان قدریت از باور به طبیعت انسانی جهانی دفاع کردند که شک گرایی تحت کنترل ماند. این پیشنهاد که هیوم و شفتسبری در پیگیری همدلی انسانی، صرفا بعدی از فرهنگ «غربی» را توصیف می‌کنند، برای هم‌عصران روشـنگری آن‌ها بی‌معنا می‌بـود. از نظر آن‌ها، «علوم اخلاقی»، که شامل مطالعه‌ی ادبیات و هنر هم می‌شد، آن چیزی را شکل می‌داد که تی.اس.الیوت بعدها «پیگیری مشترک قضاوت صحیح» نامید. و اینِ‌پیگیری مشترک، اندیشمندان بزرگ دوران ویکتوریایی را به خود مشغول کرده بود، افرادی که با اینکه اولین پیگیری‌ها را درون جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی انجام می‌دادند، به اعتبار عینی نتایج خود و طبیعت جهانی انسان که در آن‌ها بازنمایی خواهد شد، باور داشتند.

همه‌ی اینها کاملا تغییر کرده‌اند. به جای عینیت ما تنها «بین ذهنی» داریم – به عبارت دیگر، توافق. اکنون حقیقت، فکت و ارزش قابل مذاکره است. هرچند، نکته‌ی عجیب این است که این سوبژکتیویسم سردرگم دست در دست سانسور شدید است. آنهایی که توافق را جای حقیقت می‌گذارند، خود را در حال تمایز بخشیدن بین توافق غلط و حقیقت خواهند یافت. از این رو، توافقی که رورتی فرض می‌گیرد همه‌ی محافظه‌کاران، سنت‌گرایان، و ارتجاعی‌ها را حذف می‌کند. تنها لیبرال‌ها می‌توانند عضوی از آن باشند؛ دقیقا همانطور که فقط فمینیست‌ها، رادیکال‌ها، فعالین همجنسگرایی، و مخالفان اقتدارگرایی می‌توانند از شالوده‌شکنی بهره ببرند؛ دقیقا همانطور که فقط مخالفان «قدرت» می‌توانند از تکنیک‌های خرابکاری اخلاقی فوکو بهره ببرند؛ و دقیقا همانطور که فقط چندفرهنگی‌ها می‌توانند از نقد سعید بـه ارزش‌های روشنگری بهره گیرند.

⚜️نتیجه‌ی گریزناپذیر این است که مرشدان امروز برای وارد کردن همه‌ی دیدگاه‌ها به تبلیغ سوبژکتیویتی، نسبیت، و بی‌خردگرایی نمی‌پردازند بلکه این‌ها دقیقا برای حذف دیدگاه افرادی که بـه صلاحیت‌های قدیمی و حقایق عینی باور دارند، مطرح می‌شوند.  اگر دیدگاه‌هایی را که در آکادمی‌های مدرن ترویج می‌شوند مطالعه کنید، درخواهید یافت که دوگونه هستند: آن‌هایی که از زیرسوال بردن مدام ارزش‌های سنتی به وجود می‌آیند، و آن‌هایی که از تلاش برای جلوگیری از زیرسوال بردن جایگزین‌های لیبرال ایجاد می‌شوند. همه‌ی باورهای زیر در کامپوس (پردیس دانشگاهی) معمولی آمریکا ممنوع هسـتند:   1)باور به برتری فرهنگ غربی   2)این باور که ممکن است تمایزهای اخلاقی مرتبطی بین جنس‌ها، فرهنگ‌ها و ادیان وجود داشته باشد  3)باور به ذائقه‌ی خوب، چه در ادبیات، موسیقی، هنر، دوستی یا رفتار و  4)باور به رسم‌های سنتی جنسی. می‌توانید به این باورها فکر کنید، ولی اعتراف به آن‌ها کار خطرناکی است، دفاع کردن از آن‌ها خطرناک‌تر، که ممکن است به «نفرت‌پراکنی» متهم بشوید – به عبارت دیگر، قضاوتی مخالف در مورد یک گروه انسانی داشته باشید. ولی خشونت نسبت به این باورها هیچگاه بر مبنای عقل نیستند و هیچگاه توجیهی عقلانی برایشان ارائه نمی‌شود.

📍دانشگاه پُست‌مدرن عقل را شکست نداده است بلکه آن را با نوع جدیدی از ایمان جایگزین کرده است – ایمانی بدون صلاحیت و بدون استعلا، مستحکم‌ترین نوع ایمان چرا که خود را به عنوان ایمان نمی‌بیند.

دین سنجیده‌روی سیاسی به آمریکا محدود نمی‌شود. اخیرا گلن هادل، مربی فوتبال انگلیسی، دیدگاهی را مطرح کرد مبنی بر اینکه افرادی که معلولیت جسمانی دارند در حال عذاب کشیدن در این دنیا به خاطر گناهانشان در دنیایی دیگر هستند (این دیدگاه زمانی که مطرح شد کاملا مورد قبول نماینده‌ی یک اقلیت قومیتی بود.) ولی به یک باره توسط کارگزینانش، توسط رسانه‌ها، و توسط دولت با مجموعه‌ای قابل توجه از محاکمه‌ی نمایشی مواجه شد. او سـپس اخراج شد. چنین محاکمات جادوگرانی در بریتانیا رو به افزایش هستند، و خارج از دادگاه توسط بروکراتها و کمیسیون‌های شبه‌مستقل مانند کمیسیون برابری نژادی برگزار می‌شوند. و اصل هادی همیشه این است «گناهکار تا بی‌گناهیش ثابت شود» به همین شکل، شما درخواهید یافت که همه‌ی آنهایی که «روش‌های» نسـبی‌گرایانه‌ای را که فوکو، دریدا، و رورتی به علوم انسانی معرفی کرده‌اند در آغوش می‌گیرند، پیروان دوآتشه‌ی کدهای سنجیده‌روی سیاسی‌ای هستند که انحراف را با عبارات مطلق و سختگیرانه محکوم می‌کنند. نظریه‌ی نسبی‌گرایانه وجود دارد تا بتواند از یک دکترین مطلق‌انگارانه دفاع کند. از این روست هنگامی که مشخص شد که یکی از رهبران معنوی سرشناس آن‌ها، پل دمن، زمانی همدلی‌هایی با نازی‌ها داشته است اغتشاش مفرطی وارد اردوگاه شالوده‌شکنی شد. اگر بگوییم از کشف اینکه پل دمن زمانی عضو حزب کمونیست بوده، اغتشاشی مشابه به وجود می‌آمد – حتی اگر او در برخی از بزرگترین جنایت‌های کمونیست‌ها مشارکت کرده بود- واضح است سخنی نامعقول خواهد بود. در آن صورت او از همان میزان تایید که به دیگر کمونیست‌ها و همسفرانش مانند لوکاچ، مرلوپونتی و سارتر داده شده بود، بهره می‌برد. حمله به معنا که توسط شالوده‌شکنان انجام می‌شـود حمله به معانی «ما» نیست، که همیشه همان گونه که بوده‌اند، باقی می‌مانند: رادیکال، برابرخواهانه، و پیشرو؛ این حمله به معانی مورد نظـر «آنهاست» – معانی‌ای که در سنتی فلسفی و هنری محصور شده‌اند و از یک نسل به نسل دیگری با روش‌های آکادمیک قدیمی منتقل گشته اند.

در هنگام بررسی وضعیت فعلی حیات فکری اروپا و آمریکا سزاوار است که همه‌ی آنچه را که گفته شد، در خاطـر داشته باشیم. هرچند بخش‌هایی مانند فلسفه سال‌ها از این سوبژکتویسـیم رو بـه رشـد در امان بوده‌انـد، ولی این بخش‌ها نیـز در حال تسلیم شدن هستند. معلم‌هایی که به آنچه که رورتی «گونه‌ای از عقلانیت طبیعی و فرافرهنگی» می‌نامد، متعهد هستند، (به عبارت دیگر افرادی که باور دارند می‌توان سخن درست جهانی و فرا تاریخی در مورد شـرایط انسانی گفت) روز به روز حفظ جذابیتشان برای دانشجویانی که مذاکره را به جای استدلال عقلانی گرفته‌اند، سخت‌تر می‌شود. شرح اخلاق ارسطو و اشاره کردن به اینکه فضیلت‌های اصلی و اساسی‌ای که ارسطو از آنها دفاع کرد، همانقدر بخشی از خوشبختی مردمان مدرن هستند که برای مردمان یونان باستان بودند، در حکم دعوت به امری نامفهوم است. بهترین کاری که دانشجوی مدرن می‌تواند انجام دهد کنجکاوی اسـت: او اذعان خواهد کرد که این نوع نگاه گذشتگان بوده است. اما این که نظر من چیست، مسأله دیگری است.

از این موقعیت سردرگم‌کننده‌ی شک‌گرایی، دانشجو ممکن است جهشی ایمانی داشته باشد. و این جهش هیچگاه به عقب به سوی برنامه‌ی درسی قدیمی، به سوی قواعد قدیمی، باور قدیمی به استانداردهای عینی و گونه‌های تثبیت شده‌ی زندگی نیست. همیشه جهشی به سـمت جلو است، به دنیای انتخاب و نظرات آزاد، جایی که هیچ چیزی صلاحیت ندارد و هیچ چیز بـه لحاظ عینی غلط یا درست نیست. در این دنیای پست مدرن چیزی به نام رای مخالف وجود ندارد – مگر اینکه از سوی داوری مخالف باشد. دنیا دنیای زمین بازی است، جایی که همه به یک اندازه در مورد فرهنگ و «سبک زندگی» خود و نقطه نظراتشان حق دارند.

گرچه تناقض‌آمیز است ولی به همین دلیل است که برنامه‌ی درسی پُست مدرن تا این اندازه خرده‌گیرانه اسـت – درست به همان شکل که لیبرالیسم خرده‌گیرانه است. هنگامی که همه چیز مجاز است، منع‌کردن منع‌کننده‌ی حیاتی است. همه‌ی فرهنگ‌های جدی بر مبنای تمایز بین غلط و درست، صـدق و کذب، ذائقه‌ی خوب و بد، دانش و جهل بنا نهاده شده‌اند. در گذشته علوم انسانی به جاودانه‌سازی این تمایزها متعهد بودند. حمله‌ی پست‌ مدرن به برنامه‌ی درسی و تلاش پرشور برای اِعمال استاندارد «سنجیده‌روی سیاسی» از این رو است – که به معنی استانداردی برای عدم حذف و عدم داوری است.

ولی حمله به برنامه‌ی درسی قدیمی بی‌اساس است، چرا که برنامه‌ی قدیمی خیلی با تک‌فرهنگی فاصله داشت. نیاکان ما واقعا فرهنگ‌هایی را که کاملا برای آنها بیگانه بودند مطالعه می‌کردند. آنها زبان و ادبیات یونانی‌ها و رومی‌ها را می‌آموختند، خداهای غیرمسیحی را فهمیدند، دوست داشتند و حتی به روش خود خدایان پاگان را می‌پرستیدند، از زبان‌های عبری، سانسکریت و … ترجمه می‌کردند، و با کنجکاوی سیری ناپذیری در زمین سفر می‌کردند با این باور که هیچ چیز انسانی برای آنها بیگانه نیست. برای دانش‌آموخته‌ی سده‌ی نوزدهمی، طبیعت ثانویه بود که زبان کشوری را که به آن سفر می‌کرد بیاموزد، ادبیات، دین، تاریخ و آداب و رسومش را مطالعه کند -گاهی تا سرحد بومی شدن، مانند بسیاری از بریتانیایی‌ها در هند و بسیاری از هندی‌ها در بریتانیا. روشنگری اروپایی، که با تجارت و ماجراهای استعماری به شرق مدیترانه رفت، با افق یادگیری جهانی الهام‌بخش طبقه‌ی روشنفکر مصر و لبنان بود. ادوارد سعید محصول آن است: نقضی زنده بر نظریه‌های مورد علاقه‌ی خودش.

💎 همه‌ی این ِها ما را به طبیعت عمیقا تناقض‌آمیز نسبی‌گرایی جدید بازمی‌گرداند. در حالی که نسبی‌گرایی جدید بر این باور است که همه‌ی فرهنگ‌ها برابر هستند و قضاوت بین آن‌ها بی‌معناست، در عین حال به شکل پنهانی به نقیض این باور متوسل می‌شود. نسبی‌گرایی جدید سعی دارد ما را متقاعد کند که فرهنگ غربی، و برنامه‌ی درسی سنتی، نژادپرست، قومیت محور، مردسالارانه، و بنابراین خارج از قلمروی مقبولیت سیاسی است . با اینکه این اتهامات غلط هستند، آنها نگاه جهانی‌ای را که غیرممکن برمی‌شمارند، پیشفرض می‌گیرند.

📌آگاهی نیمه‌ خودآگاه از این تناقض، علت شهرت مرشدهایی را که بررسی کردم، توضیح می‌دهد. استدلال‌های آنها به گونه‌ی جدیدی از الهیات متعلق است: الهیات سنجیده‌روی سیاسی. همانند دیگر انواع الهیات، این کیفیت استدلال نیست که بحث را قابل قبول می‌کند بلکه ماهیت نتیجه است. باورهای نسبی‌گرایانه وجود دارند چرا که اجتماعی را دور هم نگاه می‌دارند: «امت» جدید بی‌ریشه‌ ها و ناراضی‌ ها. از این رو ما در دریدا، فوکو و رورتی یک دورویی مشترک در اهداف می‌بینیم:

📍از یک طرف همه ی ادعاها حقیقت مطلق را زیر سوال می‌برند و از طرف دیگر از ارتدکسی‌هایی که ِجماعت خودشان به آنها وابسته هستند، حمایت می‌کند. همان استدلالی که می‌خواهد ایده‌ی حقیقت عینی و ارزش‌های عینی را تخریب کند، سنجیده‌روی سیاسی را به عنوان یک امر اجباری مطلق و نسبی‌‌گرایی فرهنگی را به عنوان یک حقیقت عینی به دیگران تحمیل می‌کند.

واکنش ما به این چه باید باشد؟ مطمئنا اولین نتیجه‌ای که باید بگیریم این است که نسبی‌گرایی جدید خود را نقض می‌کند. خرده‌گیری مطلق آن اثباتی بر این مدعاست؛ همچنین است فرض ثابـت آن در مورد دیدگاه «فرافرهنگی» که خود، امکان وجود آن را نفی می‌کند. بدون چنین دیدگاهی، خود ایده‌ی تکثر فرهنگ‌ها را نمی‌توان بیان کرد. و اگر این دیدگاه «فراتر از فرهنگ‌ها» عقل نیست، پس چیست؟ نتیجه‌ی دومی که می‌توان گرفت این است که پروژه‌ی روشنگری، آنچنان که السدیر مک‌اینتایر آن را می‌نامد – پروژه‌ی استخراج اخلاق عینی از استدلال‌های عقلانی -همانقدر برای ما واقعی است که برای کانت و هگل بود. مشکل در ارائه‌ی دلایل عقلانی برای اخلاق یا اصول عینی نقد نیست. مشکل در متقاعد کردن مردم به پذیرفتن آنهاست. هرچند عده ای مانند جان گری وجود دارند که به ما می‌گویند کـه این پروژه شکست خورده است، این افراد هستند که شکست خورده‌اند نه خود پروژه.

ارائه‌ی دفاعی عقلانی از اخلاقیات سنتی و نشان دادن اینکه چرا طبیعت بشر و روابـط بشری به آن‌ها نیاز دارد، ممکن است. ولی این استدلال دشوار است. هر کسی نمی‌تواند آن را بفهمد، همه هم وقت و تمایل و حس تشخیصی لازم را ندارند. از این رو عقل، که سوال‌های آسان را بر می‌انگیزد در حالی که جواب‌های دشوار را فراهم می‌کند، بیشتر محتمل است که باورهای ما را از بین ببرد تا اینکه دلایل جدیدی برای آنها فراهم کند.

📌مشکل پروژه‌ی روشنگری این باور نیست که عقل می‌تواند اخلاق فرا فرهنگی ایجاد کند. چرا که این باور صحیح است. آنچه اشتباه است، این فرض است که انسان‌ها علاقه‌ای ضعیف به عقل دارند. اشتباه بودن این فرض را همه می‌توانیم در دنیای آکادمیک خود ببینیم: در نسبی‌گرایی مرشدهایشان و در مطلق‌گرایی کج اندیشانه‌ی آنها -مطلق‌گرایی در مورد امور اشتباه و به دلایل اشتباه، مطلق‌گرایی ای که همه چیز را حذف می‌کند به جز نسبی‌گرایان را.

✍️راجر اسکروتن، ترجمه زُهیر باقری‌ نوع‌پرست

برگرفته از کانال وزین لیبراسیون/لیبرالیسم

@cafe_andishe95

دریافت نسخه پی دی اف:

مطالب بیشتری که ممکن است مورد علاقه شما باشند

کاربرد دانش در جامعه، فردریش هایک

cafeliberal

ما و اسراییل و نفرین ایدئولوژی‌ها

cafeliberal

فردیت روشنگری و سنت پیش مدرن

cafeliberal

آزادی مثبت و آزادی منفی!

cafeliberal

چگونه سوسیالیسم می تواند کشوری را به فروپاشی کامل اقتصادی و اجتمایی برساند؟

cafeliberal

آقای آزادیخواه

cafeliberal

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه شما استفاده می کند. ما فرض خواهیم کرد که شما با این مسئله موافق هستید ، اما در صورت تمایل می توانید انصراف دهید. تائید بیشتر بخوانید