✍️ محمدمهدی اردبیلی
🔺شاید برای یک روشنفکر، یک فعال سیاسی، یک فیگور اجتماعی مهم باشد که چه تصویری در اذهان مردم دارد.
🔺 [اما] روشنفکر همواره میکوشد تا سوءتفاهم را رفع کند و ازچهرهی خود دفاع کند. او دغدغهی قضاوت و مقبولیت اجتماعی را دارد.
🔺 فیلسوف اما به هیچ کس متعهد نیست. اگر او بنا باشد نگران چیزی باشد، باید خود را تنها به دو امر متعهد بداند: اول شدت و دوم صداقت.
🔺 از یک سو، او مسئول است که میانمایه نیاندیشد و ننویسد، و ایدههایی شدید خلق کند. پس او نه به مردم متعهد است، نه به اخلاق، نه به حاکمیتِ سیاسی و نه حتی به بقای نوع بشر.
🔺 هرکدام از این تعهدات کاذب، هم از شدتمندیِ ایدهی او میکاهند و هم تعهدش به بیان حقیقت را قربانی میکنند. از سوی دیگر، صداقت، همان تعهد فیلسوف به بیان حقیقت است. این تعهد به حقیقت، هیچ ربطی به برداشت رئالیستی از حقیقت در مقام مطابقت با واقع ندارد.
🔺 صداقت در مقام تعهد به حقیقت، هیچ معنایی ندارد جز به کارگیری تمام توانِ یک فرد برای واندادن دربرابر میلش به اغوای خویش از سوی خودش، مردمش یا فرهنگش.
🔺 لذا برای فیلسوف بر خلاف روشنفکر یا دیگر فیگورهای اجتماعی، سوءفهم سخنانش از سوی دیگران از اولویت برخوردار نیست. فیلسوف ایدهها را به میانهی جهان پرتاب میکند. اینکه یک ایده چه سرنوشتی پیدا کند از محدوده اختیارات و درنتیجه، مسئولیتِ فیلسوف خارج است.
🔺 اوفقط مسئول خلق و پرتاب ایدههایی شدتمند است. او مانند مهندسی است که سلاحی میسازد. او تنها مسئول است که سلاحش را قویتر ومخربتر سازد. اینکه چه کسی این سلاح را در بلندمدت به کار بندد درحوزهی اختیارات او نیست.
🔺چه ایدههای رادیکالی که به سلاحی در دست محافظهکاران بدل شدند وچه ایدههای محافظهکارانهای که نتایجی انقلابی در پی داشتند. اینجا بحث برسر مسئولیتِ اجتماعی-سیاسی-حقوقی نیست (البته فیلسوف نیز واجد مسئولیتی حقوقی-اجتماعی-سیاسی است، اما در مقام شهروند نه در مقام فیلسوف)، بلکه اینجا بحث برسر مسئولیت فیلسوف در قبال خلاقیت “خود” در مقام گرهگاهی منحصر به فرد در تاریخ است که هر چند ذاتاً کلی (در پیوند با کل تاریخ و بشریت) است، اما به هر حال تجلیای تکین در اینجا واکنون یافته است.
🔺 تعهد فیلسوف این است که امکانات خلاقانهی خود را به سرحداتش برساند (این خصلت البته فقط منحصر به فیلسوف نیست، خالق یک اثر ادبی یا هنری نیز چنین تعهدی دارد، تفاوت ادیب یا هنرمند با فیلسوف اولویتی است که فیلسوف به “مفهوم” میبخشد).
🔺در این معنا معیارهای اخلاقیای که فیلسوف به آنها باور دارد، با معیارهای اخلاق عرفی از دو جهت متفاوتند: اولاً معیارهای اخلاق عرفی کارکردیاند و راههایی برای تشخیص فضیلت و رذیلت به دست میدهند. اما اخلاقِ فیلسوف ذاتاً نفیکننده و تخطیگر است.
🔺ثانیاً هر لحظه که فیلسوف بر اساس معیاری عرفی، دقیقا به آن سبب که عرفی است، عمل کند، همان لحظه دچار خودسانسوری میشود و شدتِ خلاقیتش سرکوب و قدرت پرتابهی مفاهیمش را تضعیف میکند: این همان است که “خیانت فیلسوف” نامیده میشود. برای او اهمیتی ندارد که مردمش، حکومتش و اخلاقیات از او چه میخواهند، او فقط باید نگران خیانت نکردن به شدتمندیِ ایدهاش باشد.
🔺 فیلسوف، از آن حیث که فیلسوف است، روشنفکر یا فعال سیاسی نیست. البته یک فرد میتواند هم فیلسوف باشد هم یک فعال سیاسی هم یک روشنفکر. اما شٲنیت این سه فیگور، بایکدیگر متفاوت است. او دقیقاً از آن حیث و در آن دم که فیلسوف است فعال سیاسی یا روشنفکر نیست، چرا که فلسفه، حتی در رادیکالترین و فعالانهترین سطح، درساحت متافیزیک و مفاهیم عمل میکند. فروکاستن فلسفه به فعالیت سیاسی یا روشنفکری، که این روزها با برچسب فلسفهی رادیکال رایج هم شده است، و بدین طریق شانه خالی کردن از مواجهه با تنشِ مفهوم و پذیرش مسئولیت تناقضات متافیزیکی، و پنهان کردن این تنشها وتناقضات پشت شورمندیها و هایوهوی سیاسی یکی از مخاطرات فلسفه در جهان امروز است.
🔺 فلسفهی رادیکال، در معنایی راستین، که هم فلسفه باشد هم رادیکال، اگر هم انقلابی راه بیاندازد ابتدا درساحت متافیزیک است و شٲن فلسفه، شٲن مفاهیمِ متافیزیکی است و بازاندیشی مکرر و بیپایان به مبانی و معیارها.
🔺 هیچکس در جهان نمیتواند در این ساحت عمل و زندگی کند جز فیلسوف.
اما تعهد فیلسوف به صداقت او را به کجا میکشاند؟ درزمانهی زوال و انسداد، درزمانهی فروپاشیِ نه تنها حقیقت، بلکه تمام معیارهایش، فیلسوف چه باید بکند؟
🔺 آیا از او کاری برمیآید جز آیهی یاس خواندن ویادآوری انسداد؟ البته که تعهد فیلسوف ایجاب میکند که “هیچگاه صداقتش را فدای رضایت مردم نکند”.
🔺 درعین پذیرش شکست و برملاسازی تمام فریبهای ایدئولوژیک و افشای نیهیلیسم همهجاحاضر، وظیفهی اصلیِ او اما واندادن در برابر غلبهی مطلق و سر مدیِ شرّ وتلاش دائمی برای گشودنِ انسداد فلسفه، و در یک کلام، “همواره مترصد بودن” است.
🔺 در این نقطه است که به تعبیر همین متن، راه فیلسوف از روشنفکر جدا میشود.
🔺 اینکه عدهای کوشش میکردند تا فاشیسم را به هر طریقی به هگل نسبت دهند و او را مسئول ظهور جریان فاشیستی تلقی کنند که در فقدان فیلسوف و قرائت ایدئولوژیک از او پدید آمد، تنها میتواند فریبکاری و دغلبازیهای مضحک آنها، و تودهها را هویدا کند.
🔺 اینکه کسی پس از فیلسوف نتوانست روی لبه تیغ حرکت کند، پایش لغزید، و تیغ هگل، رگ او را زد، اینکه فلسفه او، کج و معوج فهمیده شد، اینکه کل begreifen نشد، مسئولیتش بر عهده فیلسوف نیست. این فیلسوف نیست که باید خودش را تا سطوح پست و حقیر تنزّل دهد، بلکه بالعکس، اگر در توان کسانی که در آگاهیشان، واقعیتی به مثابه “تربیّت فلسفی” وضع شده است، باشد، همانها، باید و وظیفه دارند که خودشان را تا سطح فیلسوف بالا بکشند(در بهترین حالت ممکن از او به مثابه یک دانشجوی مادامالعمر بیاموزند).
🔺 پس آیا نباید تامل کنیم که تودهها و روشنفکران آنها، به جای سرزنش فیلسوفان باید خودشان را سرزنش کنند؟ چگونه است که آنها همواره یقه برای دموکراسی و بیشترین مداخلات در امر مهیب سیاست پاره کردهاند، خودشان ساختند، تخریب کردهاند، انقلاب کردهاند، اما در نهایت فیلسوف مقصّر است؟ در هر صورت شاید روزی کسی یا کسانی بتوانند و پیدا شوند تا تودهها و روشنفکرانی که میخواهند در ترازوی تودهها جایی داشته باشند، از دست خودشان نجات دهد.