30.7 C
تهران
پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ;ساعت: 17:35
کافه لیبرال

شیرزنان لیبرتاریانیسم

در دهه‌ی ۱۹۴۰، آزادی کاملاً عقب نشسته بود. در همه‌ی قاره‌ها، مستبدان، مردم را سرکوب یا مرعوب می‌کردند. روشن‌فکران غربی توده‌کشانی چون ژوزف استالین را تطهیر کردند و دولت‌های غربی، از سبک شوروی الهام گرفته و با برنامه‌ریزی متمرکز، قدرت خود را گسترش دادند. جنگی که در اروپا، آفریقا و آسیا سربرداشت، پنجاه میلیون نفر را به کشتن داد. ایالات متحده هم، که از قرار معلوم آخرین امید آزادی بود، به این دام افتاد.

نویسندگان آمریکایی و شهره به دفاع از آزادی، رو به موت بودند. اِیچ.اِل. مِنکِن از سیاست تلخ به خاطره‌نویسی روی آورد، دیگرانی چون آلبرت جِی ناک و گَرِت گارِت هم در منجلاب بدبینی غرقه بودند.

در میانه‌ی این زمانه‌ی افتضاح، سه زن بی‌باک ترس را کنار زدند؛ جرأت کردند و اعلام داشتند که کالکتیویسم (نظامِ اشتراکی) شرّ است. آنان پای حقوق طبیعی ایستادند، پای تنها فلسفه‌ای که همه‌جا برای مخالفت با استبداد، بنیانی اخلاقی می‌ساخت،. این سه، فردگرایی اسطقس‌دار قدیمی را گرامی داشتند و در خیال، آینده‌ای را می‌بافتند که در آن مردم دیگربار آزاد بودند. آنان خوشبینی روح‌بخشی عرضه دادند که میلیون‌ها نفر را الهام بخشید.

همگی‌شان خارجیانی بودند با گذشته‌ای سخت. دوتاشان مهاجر بودند. یکی در منطقه‌ای مرزی چشم گشود، که آن زمان هنوز جزو ایالات متحده نشده بود. برای امرار معاش، به‌عنوان نویسنده، در بازارهای بازرگانی‌ای کار کردند که تحتِ سلطه‌ی دشمنان ایدئولوژیک بود. هریک زمانی به زمین سخت خورده و ورشکست شده بودند. از مردان شکست عشقی خوردند… یکی پابند ازدواجی بی‌شر‌و‌شور ماند، دو نفر دیگر هم طلاق گرفتند و هرگز مجدداً ازدواج نکردند.

این زنان که گذشته‌ای چنین سخت داشتند در یک سال، ۱۹۴۳، کتاب‌های مهمی منتشر کردند: به ترتیب «کشف آزادی»، «خداوندگار ماشین» و «سرچشمه». به قول جان چمبرلِین، ژورنالیست، این زنان «با نگاهی سرزنش‌آمیز به جمع فکری مردانه، تصمیم گرفته بودند تا بار دیگر ایمان به فلسفه‌ی قدیمی [لیبرال] را شعله‌ور سازند: هیچ‌کدام از آنان نه اقتصاددان بود و نه دکترا داشت». آلبرت جِی ناک می‌گوید: «آنان، ما نویسندگانِ مرد را طرد کردند. آنان نه اشتباه کردند و نه بیهوده‌کاری… همه‌ی تیرها[ی‌شان] مستقیم به هدف می‌خورد.»

شیرزنان لیبرالیسم به رُز وایلدر لِین، ایزابل پَترسون و آین رَند، سه زنی که جنبش لیبرتارین مدرن را الهام بخشیدند خواهد پرداخت. در ادامه، بخش اول این مجموعه که به رز وایلدر لین می‌پردازد را مطالعه می‌کنید.

– ترجمه‌ی محمد نصیری

منبع

********************************************************************************************************

آین رَند

aynرَند ظهوری برق‌آسا داشت. باربارا برندنِ زندگینامه‌نویس، رند را وقتی در ۲۱ سالگی به آمریکا رسید این‌گونه توصیف می‌کند که: «پوشیده در موهایی کوتاه و صاف؛ چهره‌ای مربع‌شکل با آرواره‌هایِ سرِجایِ خود؛ دهان گشاد شهوت‌آفرین‌اش بسته و پای چشمان تیره‌ی بزرگش به‌شدت کبود بود؛ انگار که صورت یک شهید یا یک مفتش انکیزیسیون یا یک قدیسه باشد. چشمان از شهوتی می‌سوختند که هم‌زمان عاطفی و عقلانی بود… گویا می‌خواهند فرد بیننده را بسوزانند و جای درخشش محو خود را روی بدن وی به‌جا بگذارند.» بعدها سیگار پشت سیگار و نشستن‌های پیاپی وی را قربانی خود کردند. اما رند، آن‌چنان‌که یک ویراستار کتاب، هِرام هِیدن، به یاد می‌آورد هنوز هم فراموش نشدنی است: «زنی کوتاه و محترم،  با موی سیاهی که از جلو کوتاه شده و روی پیشانی ریخته بود… چشمانش هم به قدر موهایش سیاه و گیرا بود.»

رند، با نام اصلی آلیسا روزنبام، ۲ فوریه‌ی ۱۹۰۵ در سن پترزبورگ به‌دنیا آمد. پدرش، فرانتس روزنبام، به‌عنوان یک شیمیدان خودش را از فقر به طبقه‌ی متوسط بالا کشیده بود. مادرش، آنا، برون‌گرایی بود که به کار شدید اعتقاد داشت و در زندگی اجتماعی سخت‌کوشِ روسیه کامیاب شده بود. آلیسا نه به کار، نه به مهمانی علاقه‌ای نداشت.

آلیسا از سن خودش پیش‌رس‌تر بود. بعد از مدرسه، در خانه فرانسه و آلمانی می‌خواند. با الهام از کمیک استریپ مجله، رو به داستان‌نویسی آورد و در نه سالگی تصمیم گرفت نویسنده شود.

تزار که وارد جنگ جهانی اول شد، زندگی مرفه خانواده‌ی روزنبام هم به پایان رسید، زیرا اقتصاد کشور نابود گشت. ظرف یک سال، بیش از یک میلیون روس کشته یا زخمی شدند. دولت گسسته بود و مردم گرسنه. بلشویک‌ها از هرج و مرج استفاده کردند و سال ۱۹۱۸ قدرت را تصاحب کردند.

انقلاب روسیه آلیسای جوان را برآن داشت تا داستان‌هایی درباره‌ی قهرمانانی بنویسد که با شاهان یا دیکتاتورهای کمونیست می‌جنگند. در همین زمان بود که ویکتور هوگوی رمان‌نویس را کشف کرد، که سبک دراماتیک و قهرمانان برجسته‌اش تخیل وی را شیفته‌ی خود کرده بود. او گفت که «من مسحور حس زندگی هوگو بودم. او کسی بود که چیزهای مهم می‌نوشت. احساس کردم دوست دارم چنین نویسنده‌ای بشوم، اما نمی‌دانستم این کار چقدر زمان می‌برد.»

پژوهشگر کریس اسکیابارا نشان داد که رند در دانشگاه پتروگراد با ارسطویی‌ای متعصب، نیکولاس لاسکی‌، کلاس داشت که بر اندیشه‌ی وی تأثیر سترگی گذارد. نمایشنامه‌های یوهان کریستوف فریدریش فون شیلر (که عاشقش بود) و ویلیام شکسپیر (که از او متنفر بود)، فلسفه‌ی فریدریش نیچه (اندیشمند تحریک‌کننده) و رمان‌های فئودور داستایوسکی (مرد طراح) را خواند. به‌شدت عاشق دیدن فیلم‌های خارجی بود. اولین عشقِ بزرگش به مردی به نام لئو تعلق گرفت که زندگی‌اش را بابت پنهان کردن اعضای [یک گروه] زیرزمینی ضدّ بلشویکی به خطر انداخت.

سال ۱۹۲۵، روزنبام نامه‌ای از خویشاوندان‌اش دریافت کرد، خویشاوندانی که بیش از سه دهه پیش به شیکاگو مهاجرت کرده بودند تا از چنگالِ یهودی‌ستیزیِ روسیه رهایی یابند. آلیسا از شوقِ بی‌حدّش برای دیدنِ امریکا برای‌شان نوشت. آن‌ها پذیرفتند که او را به امریکا بیاورند و تأمینِ مالی‌اش را عهده‌دار شوند. مسوولان شوروی به‌شکلی معجزه‌وار پاسپورتی شش ماهه به وی دادند. در ۱۰ فوریه ۱۹۲۶ سوار کشتی دِ گراسه شد و با ۵۰ دلار به نیویورک رسید.

فی‌الفور به آپارتمان کوچک خویشاوندان خود در شیکاگو رسید. فیلم‌های بسیاری دید و با دستگاه تایپ خود کار کرد. معمولاً حول و حوش نیمه‌شب شروع و خواب را بر دیگران حرام می‌کرد. در همین زمان، اسم کوچک جدیدی بر خود گذارد: آین، برگرفته از نام نویسنده‌ای فنلاندی؛ چیزی از وی نخوانده بود ولی از آهنگ این اسم خوشش می‌آمد. نام خانوادگی جدیدی هم برگزید: رند، برگرفته از نام دستگاه تایپ رِمینگتون رند. برندن زندگینامه‌نویس می‌گوید شاید او برای این اسم جدیدی اختیار کرد تا خانواده‌‌اش را از آزار و اذیت‌های احتمالی رژیم شوروی در امان بدارد.

عزم جزم کرد تا فیلمنامه‌نویس شود و برای همین به لس‌آنجلس رفت. با نفوذ خویشاوندان‌اش در شیکاگو یک توزیع‌کننده‌ی فیلم را مجاب کرد تا او را به کسی در بخش روابط‌عمومی استودیوی جادویی سِسیل بی. دِ میل معرفی کند. این مرد بزرگ [سسیل] را به هنگام ورود به استودیوی وی ملاقات کرد؛ سسیل هم او را سر صحنه‌ی فیلمی برد که داشت می‌ساخت. آین کارش را به‌عنوانِ سیاهی‌لشکر با روزی ۷/۵۰ دلار شروع کرد.

رند در استودیوی د میل عاشق بازیگری گم‌نام، بلندقامت، زیبا و چشم‌‌آبی به نام فرانک اوکانر شد. آنان در ۱۵ آوریل ۱۹۲۹، پیش از این‌که ویزای آین منقضی شود، ازدواج کردند. او دیگر بابت بازگشت به اتحادیه‌ی شوروی نگرانی نداشت. دو ماه بعد درخواست شهروندی آمریکا را کرد.

استودیوی د میل بسته شد و او شغل‌های عجیبی پیدا کرد، از جمله خواننده‌ی آزاد فیلم نامه. سال ۱۹۳۵، وقتی از نمایشنامه‌ی «شب ۱۶ ژانویه»، که در بردوی ۲۸۳ بار اجرا شد، در یک هفته ۱۲۰۰ دلار درآورد طعم موفقیت را چشید. داستان درباره‌ی دادگاه زنی کارخانه‌دار و قدرتمند و متهم به قتل بود.

 ما زندگان

رند چهار سال را صرف نوشتن اولین رمان خود، «ما زندگان»، کرد که درباره‌ی جدال برای کسب آزادی در روسیه‌ی شوروی بود. شیرزنی سیه‌روز به نام کایرا آرگونووا، برای این‌که پول درآورد و عاشق خود را از درد سل نجات دهد، معشوقه‌ی یک رییس حزب می‌شود. رند کتاب را در اواخر ۱۹۳۳ تمام کرد. بعد از ردّ شدن‌های پیاپی بالاخره مک میلان آن را خرید و ۲۵۰ دلار پیش پرداخت داد. این شرکت در مارس ۱۹۳۶، تعداد ۳۰۰۰ نسخه منتشر کرد اما کتاب فروش نرفت. گرچه بعد از حدود یک سال، بحث و فحص‌ها اعتبار کتاب را بالا برد [و متقاضیان خرید کتاب زیاد شدند] ولی مک میلان نسخه‌‌ها را نابود کرده بود و ما زندگان دیگر تجدید چاپ نشد. رند فقط ۱۰۰ دلار حق‌التألیف گرفت.

سال ۱۹۳۷، رند در‌حالی‌که داشت با طرح داستان «سرچشمه» کلنجار می‌رفت داستان کوتاهی پیشگویانه و غنایی راجع به فردی نوشت که در برابر استبداد اشتراکی قد علم کرده و نام آن را «سرود» گذاشت. کارگزار ادبی رند نتوانست در بازار آمریکا خواهانی پیدا کند و آن را به ناشری بریتانیایی فروخت. حدود هفت سال بعد مدیر اجرایی اتاق بازرگانی لس اَنجلس، لئونارد رید، با رند و اوکانر –که در نیویورک زندگی می‌کردند- دیدار کرد و گفت باید کسی کتابی در دفاع از فردگرایی بنویسد. رند سرود را به وی معرفی کرد. رید نسخه‌ی رند را قرض گرفت و موسسه‌ی انتشاراتی کوچک او، پمفلتیِر، آن را به بازار ایالات متحده فرستاد. این کتاب حدود ۲/۵ میلیون نسخه فروخته است.

 سرچشمه

رند طرح‌ سرچشمه را سال ۱۹۳۸، بعد از حدود چهار سال کار، به پایان برد. سپس وقت نوشتن شد. قهرمان، معماری بود به نام هوارد رُورک. او تجسم مرد ایده‌آل رند بود و در راه دفاع از درستی ایده‌هایش با کالکتیویست‌های اطراف خود مبارزه کرد؛ حتی وقتی نقشه‌ها برخلاف قرار پیش رفتند ساختمانی را با دینامیت به هوا فرستاد.

فروش کتاب به مشکل خورد. آن ویراستار مک میلان که سرچشمه را بررسی می‌کرد به این کتاب ابراز علاقه کرد و پیشنهاد ۲۵۰ دلار پیش پرداخت کرد اما رند اصرار داشت شرکت [انتشاراتی] بابت انتشار آن حداقل ۱۲۰۰ دلار بپردازد؛ بدین ترتیب مک میلان انصراف داد. تا سال ۱۹۴۰ کلّی ناشر فصول کتاب را خوانده و آن را ردّ کرده بودند. ویراستاری صاحب نفوذ گفت که این کتاب هرگز نخواهد فروخت. کارگزار ادبی رند هم به مخالفان این کتاب پیوست. پس اندازهای او به حدود ۷۰۰ دلار تنزل یافته بود.

رند پیشنهاد داد بخشی از این دست‌نوشته به بابز-مریل داده شود، ناشری در ایندیاناپولیس که [کتاب] «دهه‌ی سرخ» ژورنالیست ضدّکمونیسم، اوژن لاینز، را بیرون داده بود. ویراستاران شعبه‌ی ایندیاناپولیس بابز-موریل سرچشمه را ردّ کردند اما آرچیبالد اُگدِن، ویراستار شعبه‌ی نیویورک این انتشارات، از کتاب خوشش آمد و گفت اگر با چاپ این کتاب مخالفت شود از کار استعفا می‌دهد. آنان در دسامبر ۱۹۴۱ قراردادی امضا کردند و ۱۰۰۰ دلار بعنوان پیش پرداخت به رند پرداخت شد. هنوز دو سوم کتاب باید نوشته می‌شد و رند تلاش کرد تا در زمان مقرر، یعنی ۱ ژانویه‌ی ۱۹۴۳، کتاب را تمام کند. او خودش را در رقابتی دوستانه با ایزابل پترسونی دید که برای اتمام خداوندگار ماشین تلاش می‌کرد.

رند کتاب را سر وقت رساند و سرچشمه بعد از حدود نه سال که فقط یک رویا بود، همزمان با خداوندگار ماشین، در ماه مه ۱۹۴۳ به طبع رسید. سرچشمه خیلی بیش از ما زندگان نقد و بررسی شد، اما غالب بررسی‌کنندگان یا آن را خوار کرده یا کتابی درباره‌ی معماری گرفته بودند. تا مدتی، ۷۵۰۰ نسخه‌ی چاپ اول بابز-مریل به کندی فروش می‌رفت. بحث و فحص‌ها علاقه‌ها را بیش‌تر کرد و ناشر دستور داد تجدیدچاپ‌ها ادامه پیدا کنند اما نسخه‌ها محدود بودند و یکی از دلایل آن، کمبود کاغذ در زمان جنگ بود. کتاب شتاب گرفت و لیست پرفروش‌ها را تکان داد. دو سال بعد از چاپ، صد هزار نسخه فروخته بود. تا سال ۱۹۴۸، کتاب چهارصد هزار نسخه فروخته بود. سپس نسخه‌ی جلد نرم نیو اَمریکن لایبرری از این کتاب درآمد و سرچشمه تا فروشِ بیش از ۶ میلیون نسخه رفت.

روزی که [کمپانی فیلم‌سازی] وارنر برادرز پذیرفت در قبال حق خرید سرچشمه به رند ۵۰ هزار دلار پرداخت، او و اوکانر ول‌خرجی کردند و در کافه‌‌تریای محل زندگی‌شان هرکدام شامی ۶۵ سنتی خوردند. رند بر سرِ وفاداری فیلم‌نامه به رمان جنگید و تا حد زیادی موفق بود، اما برخی از ارزشمندترین مضامین بریده شدند. این فیلم با بازی گری کوپر، پاتریشیا نیل و نیل مَسِی، در جولای ۱۹۴۹ اکران شد. فیلم، کتاب را بار دیگر به لیست پرفروش‌ها برد.

قبل‌ترها که فقط نسخه‌ی نفیس کتاب درآمده بود، رند به ایزابل پترسون گفته بود نسبت به محبوبیت آن ناامید است. پترسون به او اصرار کرد داستانی غیرتخیلی بنویسد و اضافه نمود وظیفهی رند آن است که دیدگاه‌های خود را بیش‌تر ترویج دهد. رند این حرف که او به مردم مدیون است را قبول نکرد. او پرسید: «اگر به حمله ادامه می‌دادم چه؟ اگر همه‌ی اذهان خلاق جهان به حمله ادامه می‌دادند چه؟» این شد ایده‌ی آخرین کار مهم او، کاری که اسمش بی‌حساب شد «حمله».

اطلس شانه بالا انداخت

رند حدود ۱۴ سال روی این کتاب کار کرد، زندگی‌اش را وقف آن نمود. معروف‌ترین قهرمان او، جان گالت افسانه‌ای، در این کتاب ظاهر شد، فیزیک‌دان-مخترعی که طرح حمله‌ای به برخوردارترین افراد، یعنی مالیات‌گیرندگان و بهره‌کشان، را می‌ریخت. در این کتاب اولین زن ایده‌آل رند، داگنی تاگارت ظاهر شد، زنی که هم‌دست گالت بود. شخصیت‌های اصلی سخنرانی‌های طولانی تحویل می‌دهند که درواقع دیدگاه‌های فلسفی رند درباره‌ی آزادی، پول و آمیزش است. این کتاب به‌نظر اکثر افراد بیش‌تر نکوهش‌گر فردگرایی و کاپیتالیسم است. دوستی گفت عنوانِ ناندیشیده‌ی کتاب باعث می‌شود خیلی‌ها فکر کنند این کتاب درباره‌ی اتحادیه‌های کارگری است؛ رند هم آن راعوض کرد. اوکانر اصرار داشت او نام کتاب را از روی عنوان یکی از فصل‌ها بردارد و بدین ترتیب عنوانِ کتاب شد «اطلس شانه بالا انداخت».

ایده‌های رند مثل همیشه مناقشه‌برانگیز بودند، اما از صدقه‌سر فروش بالای سرچشمه، چند تا از ناشران بزرگ خواستار چاپ اطلس شانه بالا انداخت شدند. بِنِت کِرف، شریک رندوم هاوس از همه علاقه‌مندتر بود. رند۵۰ هزار دلار پیش پرداخت گرفت، به‌علاوه‌ی ۱۵ درصد حق‌التألیف چاپ اول که ۷۵ هزار نسخه بود و همچنین ۲۵ هزار دلار بودجه‌ی تبلیغاتی. کتاب در ۱۰ اکتبر ۱۹۵۷ به چاپ رسید.

بیش‌تر نقد و بررسی‌ها تند و گزنده بودند. حمله‌ی رند به نظام اشتراکی، سوسیالیستِ کهنه‌کار، گرَنویل هیکس، منتقد بی‌چاک‌ِدهان نیویورک تایمز و دیگر [چپ]ها را اذیت کرده بود. خشم‌آگین‌ترین نقد در نشنال ریویوی محافظه‌کار به‌‌چاپ رسید، جایی که ویتِکِر چمبرز، که شاید نقد دین رند آزارش داده بود، رند را به نازی‌ای تشبیه کرد که «فرمان می‌دهد: پیش به‌سوی اتاق گاز _ یالّا!» با این اعتراضات بحث و فحص‌ها زیاد شد و فروش بالا گرفت و درنهایت از ۴/۵ میلیون نسخه گذشت.

با اطلس شانه بالا انداخت رویاهای رند محقَق شد و خودِ او افسرده. فرسوده شد. دیگر پروژه‌ی غول‌پیکری نداشت تا انرژی بسیارش را صرف آن کند. بیش از پیش به مرید فکری کانادایی خویش، ناتانائیل برندن، که با او هم‌بستر هم شده بود، وابسته شد. برندن به‌خاطر علاقه‌ی فزاینده به رند و برای کمک به احیای سرزندگی وی، موسسه‌ی ناتانائیل برندن را راه‌اندازی کرد. موسسه‌ای که سمینار برگزار می‌کرد، نوار ضبط‌شده‌ی درس‌گفتارها را به فروش می‌رساند و نشریه بیرون می‌داد. رند درباره‌ی نسخه‌ی خود از فلسفه‌ی لیبرتارین، که آبجکتیویسم نامیدش، مقالاتی نوشت. برندن که ۲۵ سال جوان‌تر از رند بود گاهی مباشری ظالم می‌شد. ولی مهارت‌های چشمگیری در ترفیع ایده‌‌آل‌های فردگرایی و کاپیتالیسم داشت. روزهای خوب تا ۲۳ آگوست ۱۹۶۸، زمانی‌ که او به رند گفت با زنی دیگر رابطه دارد، ادامه داشت. رند او را آشکارا تقبیح کرد؛ آنان از هم جدا شدند گرچه دلایل این جدایی تا ۱۸ سال بعد، زمان انتشار زندگی‌نامه‌ی باربارا، همسر سابق ناتانائیل، کاملاً برملا نبود. برندن بعداً با کتاب‌هایی مربوط به عزت نفس، نویسنده‌ای پرفروش شد.

در نیم قرن گذشته هیچ‌کس در انگیزشِ گرویدنِ انسان‌ها به اندیشه‌ی آزادی به گردِ پایِ آین رند نرسیده است. بنابر آمار، کتاب‌های او بی‌آن‌که از سوی ناشران تبلیغ یا توسط اساتید کالج‌ها معرفی شوند سال از پس سال ۳۰۰ هزار نسخه می‌فروشند. درواقع، بیش‌تر روشن‌فکران آثار او را بی‌ارزش خوانده‌اند. جاذبه‌ی دیرپای او پدیده‌ای حیرت‌آور است.

عجیب آن‌که علی‌رغم تأثیر کتاب‌های رند [بر جامعه‌ی آمریکا] آن‌ها بیرون از دنیای انگلیسی‌زبان تأثیر اندکی داشته‌اند. موفق‌ترین آن‌ها سرچشمه است که به فرانسه، آلمانی، نروژی، سوئدی و روسی ترجمه شده. ما زندگان به زبان‌های فرانسه، آلمانی، یونانی، ایتالیایی و روسی در دسترس‌اند اما تیراژشان به یک‌پنجمِ تیراژِ امریکا نمی‌رسد. تنها ترجمه‌ی اطلس شانه بالا انداخت به زبان آلمانی است. باور کردنی نیست که این کتاب هرگز در انگلستان چاپ نشد. سرود هنوز ترجمه نشده است، گرچه ترجمه‌های فرانسه و سوئدی در راهند. شاید [تعداد اندک ترجمه‌ها] بدان معنا باشد که سرزمین فردگرایی اسطقس‌دار، هنوز آمریکاست.

سال‌های پایانی

رند، پترسون و لین از هم‌دیگر خیر زیادی ندیدند. رند و پترسون، دو پریکلی پیر [نوعی کاکتوس]، در دهه‌ی ۱۹۴۰ جدایی تلخی داشتند؛ پترسون بعد از اطلس شانه بالا انداخت سعی در آشتی داشت اما ناموفق بود. دوستی پترسون با لین به‌وضوح به‌خاطر نوعی مناقشه‌ی فکری به پایان رسید. پترسون، رنجه از نقرس و دیگر بیماری‌ها با دو تا از دوستان باقیمانده‌اش، تد و موریِل هال، به مونت کلرِ نیوجرزی نقل مکان کرد. او همان‌جا و به‌تاریخ ۱۰ ژانویه‌ی ۱۹۶۱ در ۷۴ سالگی درگذشت و در قبری بی‌نشان به خاک سپرده شد.

رند و لین هم قبلاً به‌خاطر مذهب از هم جدا شده بودند. گرچه لین در سراسر عمرش فعال باقی ماند (وومِنز دِی او را بعنوان خبرنگار خود به ویتنام فرستاد.) ولی به زیستن در خانه، در دَنبِریِ کانکتیکات عشق می‌ورزید. در ۲۹ نوامبر ۱۹۶۶ برای چند روز آینده نان پخت و به طبقه‌ی بالا رفت تا بخوابد. و هرگز برنخاست.

وی در هنگام مرگ ۷۹ سال داشت. دوست نزدیک و وارث ادبی وی، راجر مک براید، خاکستر او را به منسفیلدِ میسوری برد و کنار پدر و مادر لین به خاک سپرد. مک براید سنگ قبر ساده‌ای تهیه کرد که کلماتی از توماس پین بر آن نقش بود: «آن‌جا که ارتش سربازان نمی‌تواند نفوذ کند ارتش اصول خواهد توانست. نه مانش و نه راین نمی‌توانند جلوی پیشرفتش را بگیرند. به کرانه‌ی جهان خواهد تاخت و آن را فتح خواهد کرد.»

رند با دوستان زیادی نزاع کرد و در سال‌های آخر، زندگی منزوی‌ای داشت. به‌خاطر سرطان ریه تحت عمل جراحی قرار گرفت. او بعد از مرگ فرانک اوکانر در نوامبر ۱۹۷۹ و بی‌توجه به ایده‌هایی که میلیون‌ها نفر را الهام بخشیده بود، بیش‌تر به خودش پرداخت. در دو سال آخر اما از رویداد و منظره‌ای فرح‌بخش لذت برد؛ کارآفرینی به نام جیمز بلانچار که قطاری شخصی داشت او را از نیویورک به نیواورلئانز برد و ۴۰۰۰ نفر از شنیدن دوباره‌‌ی دفاعیه‌ی وی از آزادی بهره بردند.

قلب رند در دسامبر ۱۹۸۱ مشکل پیدا کرد. تا سه ماه بعد زنده بود و از نزدیک‌ترین وابسته‌اش، لئونارد پِیکاف، خواست چندین پروژه[ی باقیمانده‌ی وی] را به پایان برساند. ۶ مارس ۱۹۸۲ در آپارتمان خود واقع در خیابان ۳۴اُم ۱۲۰ شرقی منهتن درگذشت. او در والهالای نیویورک، کنار اوکانر دفن شد و حدود ۲۰۰ عزادار بر تابوتش گل گذاردند. وی در زمان مرگ ۷۷ سال داشت.

* * *

رند، پترسون و لین در مرکزگریزیشان معجزه و استاد بودند. آنان از ناکجاآباد آمدند تا شجاعانه جهان فاسد و اشتراکی را به چالش بکشند. آنان با عزمی راسخ جایگاهِ رفیعی اختیار کردند و دستور اخلاقی به آزادی را تأیید و تحکیم نمودند و نشان دادند که هر چیزی ممکن است.


 

ایزابل پَترسون

ایزابل پاترسونلین، ژورنالیست گستاخ، جوشی و گاهی بی‌نزاکت، ایزابل باولر پَترسون را می‌شناخت ولی با وی صمیمیتی نداشت. به‌قول استفن کاکس پژوهشگر، او «زنی سبک‌وزن بود، با یک متر و شصت سانتی‌متر قد، بسیار نزدیک‌بین، عاشق لباس‌های زیبا و کمی عجیب، دوست‌دار غذاهای خوشمزه، کم‌نوش، و یک حامی طبیعت که می‌توانست تمام روز را صرف نگریستن به رشد یک درخت کند….»

پترسون لجوجانه بر دیدگاه‌هایش پابرجا ماند و آن‌ها را برای همه‌ی کسانی که می‌خواستند بدانند او درباره‌ی فلان مسأله چه‌طور می‌اندیشد بازگو می‌کرد. با بالا گرفتن حرف و حدیث‌ها، به‌خصوص وقتی با مداخله‌ی دولت در قالب پیمان نو[۱] به مخالفت برخاست، زندگی اجتماعی خود را محدود کرد، اما دوستانی مصمم داشت. کسی گفت که «اگر افراد می‌توانستند تحمل‌اش کنند، در نهایت دوست‌دارش می‌شدند.»

پترسون، چند رمان و حدود ۱۲۰۰ ستون روزنامه‌ای نوشت، اما «خداوندگار ماشین» بود که جاودانگی او در تاریخچه‌ی آزادی را تضمین کرد. این کتاب حمله‌‌ای قدرتمند به نظامِ اشتراکی را ساماندهی کرد و پویاییِ شگفت‌آور بازارهای آزاد را تبیین کرد.

او در ۲۲ ژانویه‌ی ۱۸۸۶ در مانیتولین آیلندِ اُنتاریو متولد شد. والدین او، فرانسیس و مارگارت باولر، کشاورزان فقیری بودند که در جست‌وجوی اقبالی خوش به میشیگان، سپس یوتا و آلبرتا مهاجرت کردند. پترسون صابون‌سازی کرد، دامداری کرد و فقط دو سال به مدرسه رفت. اما در خانه کتاب‌هایی مثل کتاب مقدس، برخی از نمایشنامه‌های شکسپیر و رمان‌های چارلز دیکنز و الکساندر دوما را خواند.

پترسون ۱۸ ساله که شد راهِ خودش را در پیش گرفت. به‌عنوان پیش‌خدمت، کتاب‌دار و تندنویس کار کرد و ماهی ۲۰ دلار در‌می‌آورد و به استقلال خود افتخار می‌کرد. باری به یک ژورنالیستی گفته بود «ببین دخترم، چکِ حقوقِ تو مادر و پدرت است؛ یعنی که، به‌ش احترام بگذار.»

به سال ۱۹۱۰، در ۲۴ سالگی، او با بیرِل کِنِث پَترسون ازدواج کرد اما این رابطه به تلخی گرایید و اندک سالی بعد هر یک راه خود را رفتند. ایزابل به‌ندرت درباره‌‌ی بیرل صحبت می‌کرد و بیش از هر وقت دیگری مصمم به پاس‌داشت استقلال خود شد.

او علاوه بر کار روزانه، چیزهایی برای تسکین ملال خود می‌نوشت و پس از آن که در یکی از روزنامه‌های شهر اِسپوکِین در ایالت واشنگتن منشی شد، بیش‌تر نوشت. شروع به نوشتن سرمقاله کرد. برای دو روزنامه‌ی ونکوور، نقد تئاتر نوشت. بعد داستان نوشت. رمان «سایه‌‌سواران» در ۱۹۱۶ و «آشیانه‌ی کلاغ» سال بعدش منتشر شدند. هر دو درباره‌ی زنان جوانی بود که برای کسب استقلال می‌جنگیدند. گرچه کانادا کشوری بود که از صنایع داخلی حمایت می‌کرد ولی پترسون در سایه‌سواران، قهرمان خود را صراحتاً تاجری قایل به بازار آزاد معرفی کرد.

با آغازِ جنگ جهانی اول پترسون به شرق مهاجرت کرد و در راه، بسیاری از آثار کتابخانه‌ی عمومی نیویورک را خواند. در ۱۹۲۲، سردبیر ادبی نیویورک تریبیون، بارتون راسکو را راضی کرد تا به وی شغلی بدهد؛ بااین‌حال بارتون از او خوشش نمی‌آمد. بارتون چنین به یاد می‌آورد: «بی‌پرده گفت که شغل می‌خواهد. به او گفتم بودجه‌ام اجازه نمی‌دهد آن‌قدر که کارش ارزش دارد بپردازم. گفت با هر پولی که بتوانم بپردازم کار خواهد کرد. به وی گفتم دستمزد هفته‌‌ای ۴۰ دلار است. او گفت: ‘با همین پول کار می‌کنم.’»

از سال ۱۹۲۴، در ستونی هفتگی، که تا ربع قرن بعد ستونی تأثیرگذار بود، راجع به کتاب‌ها نوشت. او از کتاب‌ها استفاده می‌کرد تا عملاً از همه چیز حرف بزند. خیلی از این ستون‌ها نشان‌گر تعهد او به فردگرایی آمریکایی بود. وی بر اساس وضعیت و پویاییِ قابل دفاع کاپیتالیسم به جوامع اشتراکی حمله برد. او مداخله‌گرایی هربرت هوور و پیمانِ نوی فرانکلین روزولت را تقبیح کرد.

خداوندگار ماشین

بسیاری از ستون‌ها[ی روزنامه] مضامینی را کاویدند که بعداً پایه‌های خداوندگار ماشین شدند، کتابی که در ماه مه ۱۹۴۳ توسط انتشارات پاتنَمز منتشر شد. پترسون به فاشیسم، نازیسم و کمونیسم به‌ چشمِ گونه‌هایی از یک شرّ، یعنی نظامِ اشتراکی، تاخت. او برخی از شیواترین ناسزاهایش را برای استالین نگه داشت، استالینی که بسیاری از روشنفکران را شیفته کرده بود. هرکسی که می‌داند خوف سوسیالیسم به‌تازگی رو شده از این‌که می‌بیند پترسون به‌روشنی فهمیده است چرا نظام اشتراکی همیشه به‌معنای انحطاط، عقب‌ماندگی، فساد و بندگی است متعجب می‌شود.

در این کتاب سترگ، چیزهای خیلی بیشتری وجود دارد. پترسون خلاصه‌ای عالی از تاریخ آزادی ارایه کرد و به‌روشنی نشان داد که چرا بدون آزادی سیاسی، آزادی شخصی ناممکن است. وی از مهاجران دفاع کرد و نظام وظیفه‌ی اجباری، برنامه‌ریزی اقتصادی متمرکز، اتحادیه‌گرایی اجباری، یارانه‌های تجاری، پول کاغذی و مکاتب دولتی اجباری را تقبیح نمود. او خیلی قبل از اکثر اقتصاددانان شرح داد که چطور سیاست‌های پیمانِ نو، سبب تداوم رکود بزرگ می‌شود.

پترسون کارآفرینان خصوصی، که منشأ اصلی پیشرفت بشر هستند، را تحسین کرد. برای مثال: «ایجاد موسسه‌ی خصوصی راه آهن هرچه که نبود نیازی را ارضا کرد. موسسه‌ی خصوصی طرح داد، آهن را گداخت و شکل داد، موتور بخار را اختراع، ابزار نقشه‌برداری را تعبیه، سرمایه را تولید و انباشته و تلاش را سازماندهی کرد؛ و هرآنچه از ساخت و عملیات خط آهن که در محدوده‌ی موسسه‌ی خصوصی بود، با جدیّت انجام شد. … آنچه مردم از آن نفرت داشتند انحصار بود. انحصار و نه چیز دیگر، اعانه‌ای سیاسی بود.»

سال ۱۹۴۹ دیدگاه‌های لیبرتارینی پترسون، از نظر سردبیران نیویورک هرالد تریبیون، خیلی زیاد شد؛ اخراجش کردند. با این‌همه، او با این گفته از آن‌ها تشکر کرد که آنان احتمالاً کارهایش را با تسامح بیشتری نسبت به هرجای دیگر چاپ کرده‌اند. روزنامه برایش مستمری ناچیزی درنظر گرفت و وی با سرمایه‌گذاری پس‌اندازهایش در بخش مستغلات، گذران زندگی کرد. او تأمین اجتماعی را ردّ کرد و کارت تأمین اجتماعی خود را با پاکتی که رویش نوشته بود «کلاهبرداری تأمین اجتماعی»، عودت داد.

در همین اثنا، او نقطه‌ی ثقل جنبش نوپای لیبرتارین شده بود. برای مثال، بعد از این‌که لئونارد رید بنیاد آموزش اقتصادی را تأسیس کرد پترسون وی را به ژورنالیست برجسته، جان چمبرلِین (که پترسون لیبرتارین‌اش کرده بود.) معرفی نمود و این همکاری تا یک دهه در اوج بود.

پیش‌تر، در اوایل دهه‌ی ۱۹۴۰، پترسون به‌عنوان مربی آین رَندِ روس‌زاده خدمت کرد که ۱۹ سال کوچکتر از او بود. او پترسون را هفته‌ای یک بار، وقتی مشغول اصلاح صفحات حروف‌چینی ریویوی کتاب‌های هرالد تریبیون بود، می‌دید. پترسون کتاب‌ها و ایده‌های زیادی را پیرامون تاریخ، اقتصاد و فلسفه‌ی سیاسی به رند معرفی و به وی کمک کرد تا جهان‌بینی خردمندانه‌تری داشته باشد. وقتی رمان رند، تحت عنوان «سرچشمه»، منتشر شد، پترسون در یکی از ستون‌های هرالد تریبیون خواندن آن را سفارش کرد. کتاب‌های رند با فروش حدود ۲۰ میلیون نسخه از فروش کتاب‌های پترسون (و هرکس دیگری که در این وادی قلم می‌زد.) پیشی گرفتند.

[۱] New Deal


 

رُز وایلدر لِین

روزا وایلدر لینرز وایلدر لین، مانند همکارانش، مردم را شگفت‌زده کرد. یک‌بار خودش را این‌گونه توصیف کرده است: «من یک زنِ چاقِ میان‌سالِ طبقه‌ی متوسط از میانه‌ی سرزمین‌هایِ غربیِ امریکا هستم». دندان‌های زشتی داشت، ازدواجش ناکام بود، برای تأمین والدین پا به سن گذاشته‌اش کار کرد و یک‌بار در دهه‌ی ۱۹۳۰ به‌لحاظ مالی آن قدر تنگدست شد که برق [منزل]ش را قطع کردند. ولی وقتی با فصاحتی شگفت به احیای اصول رادیکال انقلاب آمریکا یاری رساند، همچنان بلندپروازی می‌کرد و همچنین بود وقتی به‌عنوان سردبیر کتاب‌های محبوب «خانه‌ی کوچک» برگزیده شد، کتاب‌هایی درباره‌ی مسوولیت شخصی و کار سخت و سماجت شدید و خانواده‌های مستحکم و آزادی انسانی که میلیون‌ها کوچک و بزرگ را الهام بخشید.

رز وایلدر لین در ۵ دسامبر ۱۸۸۶، حوالی دِ سمِت، در منطقه‌ی داکوتا متولد شد. پدرش، آلمانزو وایلدر و مادرش، لورا اینگالس، کشاورزان فقیری بودند که از خشکسالی، رگبار و دیگر مصایبی که محصولات را ضایع می‌کرد آسیب دیدند. خانواده سال‌ها در کلبه‌ای بی‌پنجره زندگی کرد. در خیلی از وعده‌ها سفره‌ای پهن نمی‌شد. نامِ دخترِ غالباً پابرهنه‌شان را از رزهای وحشی‌ای گرفتند که در چمن‌زار می‌رویند.

لین چهار ساله بود که خانواده‌اش داکوتا را ترک کرده و به منسفیلدِ میسوری کوچ کردند، جایی که کشاورزی بهتری را نوید می‌داد. مدرسه‌ی او خانه‌ی چهار اتاقه‌ی آجر قرمزی بود که دو قفسه‌ی کتاب داشت. معجزه‌های چارلز دیکنز، جین آستین و ادوارد گیبون را کشف کرد. کار او شد خواندن کتاب‌های مشهوری که رییس کالج سینسیناتی، ویلیام هولمز مک گافی، تدوین‌شان کرده بود… مردی که به‌هنگامِ آموزشِ اصولِ خواندن و معرفی نویسندگان بسیار بزرگ تمدن غرب به اذهان نونهال، درس‌های اخلاقی هم می‌داد.

لین چنین به یاد می‌آورد: «ما انضباط را دوست نداشتیم. رنج‌ها کشیدیم تا خود را منضبط کردیم. ما چیزها و فرصت‌های زیادی را دیدیم که به‌شدت می‌خواستیم‌شان، ولی نمی‌توانستیم از آن خود کنیم‌شان. چون قرض کردن خیلی سخت‌تر از تحملِ نداشتن بود، پس یا آن‌ها را به‌دست نمی‌آوردیم یا این‌که فقط بعد از کفو نفس و تلاشی شگفت و غم‌افزا به چنگ‌شان می‌آوردیم. ما صادق بودیم، نه برای این‌که طبیعت گناهکار بشر چنین اقتضا می‌کرد، بلکه چون تبعات عدمِ صداقت به‌شدت دردناک بود. آشکار بود که اگر حرف شما به‌قدر قرارداد حقوقی‌تان پشتوانه نداشته باشد، آن‌وقت قرارداد حقوقی‌تان هم پشتوانه‌ای ندارد و آدم بی‌ارزشی هستید. …یاد گرفتیم که نمی‌شود در ازای هیچ، چیزی به دست آورد….»

بعد از کلاس نهم مدرسه را رها کرد و مصمم بود هرطور شده جهان ورای میسوری روستایی را ببیند. سوار قطار کانزاس سیتی شد و شغلش شد منشی تلگراف شیفت شب اتحادیه‌ی [راه‌آهن] غربی. بیش‌تر وقت آزادش، شاید سه ساعت در روز، را به خواندن می‌گذراند. سال ۱۹۰۸، برای شغلی دیگر در اتحادیه‌ی غربی به سن فرنسیسکو رفت و با بازاریاب، ژیلت لِین، نرد عشق باخت. آنان در مارس ۱۹۰۹ ازدواج کردند. رز باردار شد اما یا بچه را انداخت یا بچه مرده به دنیا آمد. او دیگر هرگز نتوانست باردار شود.

سال ۱۹۱۵، ازدواج به متارکه کشیده بود، اما رز از طریق ارتباطات روزنامه‌ای لِین کار خود را به‌عنوان ژورنالیست آغاز کرد. او نوشتن در سن فرنسیسکو بولتن، مطبوعه‌ی کارگری رادیکال، را با ستون زنان شروع کرد و سپس مجموعه‌ای روزانه و ۱۵۰۰ کلمه‌ای نوشت. وی از زندگی خود رمانی نوشت که در مجله‌ی سان‌ست مسلسل شد.

در مارس ۱۹۲۰، صلیب سرخ از او دعوت کرد تا دور اروپا سفر کرده و تلاش‌های امدادی آن‌ها را گزارش کند تا خیّرین (که کمک‌شان بسیار ضروری بود.) از کارهای خیر این سازمان آگاه شوند. او با آغاز از پاریس، به وین، برلین، پراگ، ورشو، بوداپست، رم، سارایوو، دوبرونیک، تیرانا، تریست، آتن، قاهره، دمشق، بغداد و قسطنطنیه سفر کرد. لین فکر می‌کرد اروپا امید اصلی تمدن است ولی [آن‌جا] در عوض، سارق دید، با فساد دیوان‌سالارانه مواجه شد، تورم افسارگسیخته را تحمل کرد و شاهد هراس از جنگ مدنی و سایه‌های تاریک استبداد بی‌رحم شد.

چهار سال پس از به قدرت رسیدن بلشویک‌ها به اتحادیه‌ی شوروی رفت. او هم مثل بسیاری‌ شیفته‌ی تصویر کمونیستی از یک زندگی بهتر بود. با کشاورزانی دیدار کرد که انتظار داشت سرمست از کمونیسم باشند. اما بعداً این‌طور گزارش کرد: «میزبان من با چنان حدّتی گفت دولت جدید را دوست ندارد که مبهوت شدم. … او از دخالت دولت در امور روستا گلایه داشت و به دیوان‌سالاری رو به رشدی معترض بود که انسان‌ها و نیروهای تولیدی هرچه‌بیشتری را جذب می‌کرد. پیش‌بینی وی از قدرت اقتصادی متمرکز در مسکو چیزی جز هرج‌و‌مرج و رنج نبود. … وقتی از اتحاد جماهیر‌ شوروی آمدم دیگر یک کمونیست نبودم زیرا به آزادی شخصی باور داشتم.»

بعد از بازگشت به آمریکا وقتی کارش گرفت که برای آمریکن مرکوری، کانتری جنتلمَن، گود هاوس کیپینگ، هارپرز، لیدیز هُم جورنال، مک کال و ساتردی ایونینگ پست و دیگران نوشت. او رمان‌هایی درباره‌ی زندگیِ مهاجرانِ نخستین نوشت. بازیگر معروف، هلن هایِس، یکی از رمان‌های لین، یعنی «بگذار طوفان بغرّد»، را در رادیو اجرا کرد. اما در دوره‌‌ی رکود بزرگ، لین به‌لحاظ مالی نابود شد. در سال ۱۹۳۱ چنین ناله سر داد: «چهل و پنج سال دارم. ۸۰۰۰ دلار مقروضم. در بانک۵۰۲.۷۰ دلار [پانصد و دو دلار و هفتاد سنت] دارم… . هیچ چیز از آنی که در ذهن داشتم تبدیل به واقعیت نشده است.»

لین، به سال ۱۹۳۶، در ساتردی ایونینگ پست، مقاله‌ای ۱۸۰۰۰ کلمه‌ای درباب آزادی نوشت تحت عنوان «عقیده». سه سال بعد، لئونارد رید، مدیر اجرایی اتاق بازرگانی لس آنجلس در راه‌اندازی موسسه‌ای انتشاراتی به نام پمفلِتیر یاری کرد، موسسه‌ای که این مقاله‌ی لین را تحت عنوان «به من آزادی بده» تجدید چاپ کرد.

لین در آن مقاله شرح داد که رقابت آزاد چگونه تمدن را، علی‌رغم [میل و حضور] اراذل، به شکوفایی می‌رساند. او نوشت: «توهمی درباره‌ی قدما (مهاجرینِ نخستین) ندارم. آنان عموماً، برای طبقات پایین‌تر مشکل می‌تراشیدند و اروپا به‌خاطر رها شدن از شرّ آنان خشنود است. آنان فهم یا فرهنگ زیادی پدید نیاوردند. میل اصلی‌شان انجام آن چیزی بود که عشق‌شان می‌کشید… . آمریکاییان امروز [هنوز]… مهربان‌ترین مردمان روی زمینند. …فقط آمریکاییان ثروت تولید می‌کنند و رنج را در جاهای دوری مثل ارمنستان و ژاپن تسکین می‌بخشند. …این‌هایند معدودی از ارزش‌هایی که از فردگرایی سربر می‌آورند، آن‌گاه که فردگرایی این کشور را می‌آفرید.»

کشف آزادی

در سال ۱۹۴۲، یکی از سردبیران «جان دِی کمپانی» [شرکت چاپ و نشر در نیویورک] از لین خواست کتابی درباره‌ی آزادی بنویسد. لین که در جنوب غربی [کشور]، در پارکینگ تریلرهای مک آلن در تکزاس اقامت داشت، شروع به کار کرده بود. وی در خانه‌ی خود در دَنبِریِ کانکتیکات، حداقل دو پیش‌نویس از کتاب تهیه کرده بود. کتاب وی در ژانویه‌ی ۱۹۴۳ منتشر شد: «کشف آزادی، جنگ انسان علیه اقتدار.»

مورخان بر حکّام تمرکز کرده بودند، ولی لین، حماسه‌ی ۶۰۰۰ ساله‌ی مردم عادی را روایت کرد، مردمی که با تشکیل خانواده، تولید غذا، ایجاد صنعت، شرکت در تجارت و بی‌شمار کار دیگر، زندگی انسانی را بهبود بخشیدند. به انقلاب آمریکا که رسید احساساتی نوشت، انقلابی که آزادی و انرژی فوق‌العاده را برای پیشرفت بشر تضمین کرد.

با حدّت و گاهی با نثری نمایشی، به هزاران پیامد نظامِ اشتراکی، از جمله مکاتب دولتی یا به‌اصطلاح ترتیبات اقتصادی «مترقّی»، حمله برد. او این ادعا که بوروکرات‌ها می‌توانند بیش از خود اشخاص به حال آنان مفید باشند را به ریشخند گرفت. وی پژمردگی را با اعتمادبه‌نفس بالای خود از بین برد و اظهار داشت: «پنج نسل از آمریکاییان انقلاب را به دوش کشیده‌اند و حالا زمان آن است که آمریکا کلّ این جهان را آزاد کند.»

آلبرت جِی ناک فردگرا این کتاب را بسیار ستایش کرد، اما لین از آن راضی نبود و اجازه نداد تجدید چاپ شود. او هرگز گرد ارایه‌ی ویراستی دیگر [از آن کتاب] نگشت. تا چشم به جهان داشت، فقط هزار نسخه از این کتاب منتشر شد.

با این حال، کشف آزادی تأثیر بزرگی داشت و مثل یک اثر کلاسیک زیرزمینی دست‌به‌دست می‌چرخید. الهام آن باعث شد سازمان‌هایی در جهت ترویج آزادی راه‌اندازی شوند که از آن میان می‌توان به «بنیاد آموزش اقتصادی لئونارد رید»، «موسسه‌ی شفقت پژوهی اف. اِی. هارپر» و «مکتب آزادی رابرت ام. لوفور» اشاره کرد. رید، محقق بخشِ مطالعه‌ی مصرف‌کنندگان جنرال موتورز، هنری گرَدی ویور، را استخدام کرد تا از این کتاب اقتباسی به‌دست دهد. نتیجه کتابی شد با عنوان «دلیل اصلی پیشرفت انسان» و اف. ای.‌ای [بنیاد آموزش اقتصادی لئونارد رید] صدها هزار نسخه از آن را توزیع کرد.

 کتاب‌های خانه‌ی کوچک

گرچه کشف آزادی یکی از اسناد آغازگر جنبش لیبرتارین مدرن بود، ولی لین شاید در پشت صحنه آرزوی بزرگ‌تری داشت. در سال ۱۹۳۰، لورا اینگالس وایلدر دست‌نوشته‌ای از زندگی دوران جوانی خود، از زمانی که در ویسکانسین، کانزاس و داکوتا زندگی می‌کرد، را به لین داد. لین بخش مربوط به ویسکانسین را حذف و از بقیه، دو دست‌نویس تهیه کرده  و کوشید داستان و شخصیت‌ها را برجسته‌تر کند. نتیجه دست‌نوشته‌ای ۱۰۰ صفحه‌ای بود که اسمش را بی قصد و منظور «دختر مهاجر» گذاشت و آن را برای کارگزار ادبی خود، کارل برنَت، فرستاد. بخش ویسکانسین، داستانی ۲۰ صفحه‌ای شد، متنی که احتمالاً برای کتاب‌های تصویری بچه‌ها بود: «وقتی مامان‌بزرگ دختر بود». یک ناشر پیشنهاد داد این داستان به کتابی تبدیل شود ۲۵۰۰۰ کلمه‌‌ای و مختص خوانندگان جوان.

لین این اخبار را برای مادرش برد و چون دست‌نوشته‌ای که به وی داد خیلی با نوشته‌های مادر تفاوت داشت، به وی گفت: «این داستان پدر شماست که از دست‌نوشته‌ی کتاب دختر پیشرو برایتان آورده‌ام. این داستان‌ها آن‌طور که خواهید دید یک مجموعه است.» لین [به مادر] گفت که چه نوع داده‌های دیگری نیاز دارد و اضافه کرد «اگر نوشتن به شکل اول‌شخص برای‌تان آسانتر است همین‌طور بنویسید. بعداً آن را به سوم‌شخص تغییر خواهم داد». لین باز هم به مادرش اطمینان داد که این همکاری رازی خانوادگی باقی می‌ماند: «به‌هیچ‌کس نگفته‌ام که نوشته‌هایِ شما از ماشین تحریرِ من گذشته است…» در ۲۷ می‌۱۹۳۱، [بخش] «کودکی» تمام شد و لین آن را برای ناشر فرستاد. هارپر برادرز آن را در سال ۱۹۳۲ و با عنوان «خانه‌‌ی کوچک در بیشه‌ی بزرگ» منتشر کرد؛ این کتاب یک داستان آمریکایی محبوب شد.

در ژانویه‌ی ۱۹۳۳، [پدرش] وایلدر، «پسر کشاورز» را به لین داد، دست‌نوشته‌ای درباره‌ی خاطرات کودکی آلمانزو [یعنی خود پدر]. ناشر آن را احتمالاً به این دلیل ردّ کرد که عمدتاً شرح مهارت‌های کشاورزی بود. لین یک ماه را بر سر تبدیل آن به داستانی مهیج صرف کرد و هارپرز آن را خرید. وایلدر، سال بعد، دست‌نوشته‌ای درباره‌ی زندگی خود در کانزاس به لین داد و او هم پنج هفته را صرف تبدیل آن به «خانه‌ی کوچک در چمن‌زار» کرد.

این کتاب‌ها درآمد چشمگیری برای وایلدرها داشتند، تسکینی برای لین که هدفش کمک به تأمین مالی خانواده بود. تابستان ۱۹۳۶ بود که وایلدر در دست‌نوشته‌ای دیگر بخش «دختر پیشرو» را بسط و تحویل لین داد. وایلدر چنین توضیح داد: «برایت توضیح داده‌ام که چرا این داستان را نوشته‌ام. اما خب تو بیش از من می‌فهمی و تصمیم آخر با خودت است.» لین دو ماه را صرف بازنویسی آن کرد و نامه‌ای برای کارگزار ادبی‌شان نوشت و قرارداد پر‌و‌پیمانتری طلب کرد. دست‌نوشته «بر کرانه‌های جوی آلو» را زایید. لین بیش‌تر سال ۱۹۳۹ را صرف بازنویسی دست‌نوشته‌ای کرد که نتیجه‌اش شد «در نزدیکی دریاچه‌ی نقره‌ای»؛ نتیجه‌ی ۱۹۴۰، «زمستان طولانی»؛ نتیجه‌ی ۱۹۴۱، «شهر کوچک بر فراز مرغزار»؛ و نتیجه‌‌ی ۱۹۴۲، «این سال‌های طلایی شاد».

لین به‌خصوص در کتاب‌های آخر، لورا اینگالس وایلدر را شیرزنی لیبرتارین تصویر کرد. مثلاً او در شهر کوچک بر فراز چمنزار، افکار مادر خود را این‌گونه توصیف کرد: «آمریکاییان آزادند. و این یعنی آنان باید از وجدان خویش تبعیت کنند. هیچ شاهی بر بابا حکم نمی‌راند؛ او آقای خودش است. (او فکر کرد که) چرا وقتی کمی بزرگتر شوم دیگر نه بابا و مامان بهم می‌گویند چه کار کنم و نه کس دیگری حق دارد به من دستور بدهد. من باید خودم را آدم خوبی کنم.»

در سال ۱۹۷۴، ان‌بی‌سی با اقتباس از خانه‌ی کوچک بر فراز چمنزار یک مجموعه‌ی تلویزیونی ساخت که بیش از ۲۰۰ قسمت داشت و ۹ سال به طول انجامید. سپس توافقی صنفی انجام شد که بر اساس آن، ساخت این مجموعه حداقل تا ربع قرن دیگر بارها و بارها ادامه می‌یافت. نویسنده و کارگردان بسیاری از قسمت‌ها مایکل لاندون بود و چارلز اینگالس، نقش پدر لورا را بازی کرد.

آخرین بمب لین، کتابی درباره‌ی دوزندگی آمریکایی بود که وی آن را تبدیل به سرودی برای آزادی کرد. او نوشت: «دوزندگی آمریکایی به شما می‌گوید که آمریکاییان در تنها جامعه‌ی بی‌طبقه زندگی می‌کنند. این جمهوری تنها کشوری است که [لباس‌های] روستایی نمی‌دوزد… زنان آمریکایی… الگوهای قدیمی را کنار زدند، آنان حاشیه‌ی لباس‌ها و دارهای دوزندگی را کنار گذاردند. در دوزندگی جزییاتی وارد کردند و دوزندگی [خاص]ّ خود را آفریدند و تنها، مستقلّ و دقیق، هر جزو را در فضایی نامتناهی قرار دادند.»

مطالب بیشتری که ممکن است مورد علاقه شما باشند

لیبرال راستین؛ فردریش فون هایک

cafeliberal

جان لاک، قهرمان جامعه مدنی

cafeliberal

فردریش اگوست فون هایک

cafeliberal

توماس هابس و انديشه‌ی عدالت

cafeliberal

مکمل بودن لیبرالیسم و دموکراسی

cafeliberal

کانت می‌پرسید: روشنگری چیست؟

cafeliberal

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه شما استفاده می کند. ما فرض خواهیم کرد که شما با این مسئله موافق هستید ، اما در صورت تمایل می توانید انصراف دهید. تائید بیشتر بخوانید