ژول مونِرو، جامعهشناس و فیلسوف فرانسوی، کتابی با عنوان جامعهشناسی کمونیسم (۱۹۴۹) دارد که با چنین جملۀ نامنتظرهای شروع میشود: «کمونیسم اسلام قرن بیستم است.» اینکه چرا مونرو کمونیسم را با اسلام مقایسه میکند بماند؛ مسئله در اینجا نفس چنین قیاسی است. بسیاری بودند که به کمونیسم (به عنوان فرآوردۀ نهایی مارکسیسم) به منزلۀ نوعی دین مینگریستند. یکی از رنگیترین و روشنترین توصیفات را در این باره از قضا دشمن شمارۀ یک کمونیسم، یعنی هیتلر، در یک سخنرانی بیان کرده است. هیتلر این سخنرانی را یک سال پیش از به قدرت رسیدن، در برابر صنعتگران بزرگ آلمانی انجام میداد و میکوشید دل آنها را به دست آورد. او تعابیر عجیب و جالبی دربارۀ کمونیسم (بولشویسم)، انقلاب روسیه و لنین به کار میبرد. چنین میگوید:
«بولشویسم، اگر مسیرش متوقف نشود، جهان را دستخوش همان دگرگونی کاملی خواهد کرد که زمانی مسیحیت کرده بود. سیصد سال بعد دیگر نخواهند گفت: قضیه [ی بولشویسم] در اینجا تنها نوعی ایدۀ نوین تولید است. سیصد سال بعد شاید دیگر [همه] فهمیده باشند که قضیه یک دین جدید است! دینی که بر پایۀ متفاوتی استوار است. سیصد سال بعد، اگر این فرایند همچنان تداوم یابد، به لنین نه تنها به عنوان [رهبر] انقلابیِ سال ۱۹۱۷، بلکه به عنوان پایهگذار یک آموزۀ جهانی نو و با تقدسی شاید مانند بودا خواهند نگریست. دیگر نمیتوان جهان امروز را بدون این پدیدۀ مهیب تصور کرد…»
او کمونیسم را «دینی جدید» میانگارد، مانند مسیحیت؛ و لنین را بودایی جدید! این نگرشی نبود که از ذهن خود هیتلر تراویده باشد، بلکه از دیگر همعصرانش به او رسیده بود. اما نکته اینجاست که همگان کمونیسم/مارکسیسم را آیینی الحادی میدانند. یکی از دشمنان اصلی کمونیستها دینداران و روحانیان ــ کلیساها و کشیشان ــ بودند. حتی دستگاه پاپ که سر سازگاری با دنیای سیاسی مدرن نداشت، اوایل قرن بیستم برای مقابله با سوسیالیسم/مارکسیسم تغییر رویه داد و به هواداری از اندیشههای اجتماعی (سوسیال) روی آورد (احزاب سوسیالمسیحی ریشه در همین نگرش دارند). یا در ایران ما، جز مقاطعی بسیار گذرا، روحانیان و دینداران در رویارویی با کمونیستها (تودهایها) ــ به دلیل ملحد بودنشان ــ لحظهای تردید نمیکردند. اما خاستگاه دینستیزی مارکسیسم کجاست؟
اصل دینستیزی مارکسیسم در این تعبیر مارکس بیان شده است: «دین افیون تودههاست» (که البته ترجمۀ دقیقی نیست). این تعبیر مارکس در ایران عموماً درست فهمیده نشده و تصور میشود «افیون» به معنای چیزی ویرانگر است. افیون در اینجا در واقع به معنای «واقعیتی متوهمانه» و «سرخوشی پوچ و دروغین» است. بگذارید بگویم این جملۀ مارکس کجا آمده است: او در مقدمۀ کتابِ «نقد فلسفۀ حق هگل» دین را نقد میکند و چنین میگوید: «… دین آهِ برآمده از نهاد موجودِ بهتنگآمده است، قلب دنیایی بیقلب است، روح وضعیتهایی بیروح است. دین افیون خلق [= مردم] است. برچیدن دین به منزلۀ نیکبختی متوهمانۀ خلق، برای طلبیدن نیکبختی واقعی اوست. تلاش برای برچیدن توهمات دربارۀ وضعیت او، به معنای تلاش برای برچیدن وضعیتی است که محتاج این توهمات است. بنابراین نقد دین در اساس نقد رنجستانی [= دنیای پردرد و رنجی] است که هالۀ قدسیاش دین است.»
همین تعابیر نشان میدهد مارکس دین را تقدسبخشی به رنج، و روح بخشیدن به زندگی میداند (البته از نوع متوهمانه). از دیگر سو، بر خلاف دیگر منتقد دین آن دوران، یعنی لودویگ فویرباخ، مارکس دین را اصلاً امری شخصی نمیداند، بلکه آن را دارای سازوکار و سرشتی سیاسیـاجتماعی میانگارد. بنابراین مارکس دین را نفی میکند چون آن را باعث انحراف ذهن و روان جامعه از ریشۀ درد و رنجش میداند. (اتفاقاً خطای مارکس همین بود که دین را ساختهای صرفاً اجتماعی دانست که در نتیجه همۀ افراد بدون آن هم میتوانند سر کنند.)
اما پس چرا مخالفان مارکس خود او را موسایی جدید، لنین را بودایی جدید، مارکسیسم را اسلام یا مسیحیتی جدید میدانستند؟ از قضا چیزی نگذشت که مخالفان مارکس جهانبینی و ایدئولوژی برآمده از اندیشهها و آثار او را چیزی بسیار خطرناکتر از «افیون تودهها» میدانستند. اگر دین با آن تعریفی که مارکس میگفت، توهمی بود برای هضم و فراموشی واقعیت، جهانبینی کمونیستیِ برآمده از مارکسیسم «نابودکنندۀ واقعیت» بود. واقعیت را از اساس ریشهکن میکرد تا واقعیتی «نو» پدید آورد که مانند عصری آخرالزمانی تا ابد بر بشریت حاکم شود. آنچه مارکس آورد، دینی ماتریالیستیـسکولار بود که در آن، منبع «وحی» جای خود را به «سوسیالیسم علمی» داده بود. اما نتیجۀ نهایی چیزی مگر آیینی سکولار نبود، عجیب نیست که قدیسان این آیین، کسانی چون لنین و استالین و مائو از کار درآمدند…
مهدی تدینی
#مارکسیسم
@tarikhandishi | تاریخاندیشی (https://t.me/tarikhandishi)