دولت نهاد موهوم بزرگی است که افراد از طریق آن به دنبال این هستند که به هز ینه و بر گردهی دیگران زندگی کنند. –فردر یک باستیار
اجازه دهید با تعریف یک دولت شروع کنم. یک کارگزار باید بتواند چه کند تا به عنوان یک دولت شناخته شود؟ این کارگزار باید بتواند پافشاری کند که باید تمام منازعات ساکنان یک قلمرو معین برای قضاوت نهایی نزد او آورده شود یا این منازعات تحت بررسی قطعی او قرار بگیرد. به ویژه، این کارگزار همچنین باید بتواند اصرار ورزد که تمام منازعاتی که خودش هم درگیر آن است باید توسط خودش یا یکی از عواملش مورد داوری قرار گیرد و برا ی محروم کردن دی گران از ایفای نقش به عنوان قاضی نهایی، دومین ویژگی تعیین کننده ییک دولت، قدرت این کارگزار جهت اخذ مالی ات است:
تعیین کردن یک طرفهی قیمتی که جو یندگان عدالت باید برای خدماتش پرداخت کنند . ر اساس این تعریف از یک دولت، درک اینکه چرا هدایت یک دولت اینقدر وسوسهبرانگیز است ساده است. همان کسی که انحصارگر قضاوت نهایی در یک قلمرو معین است، میتواند قانون بسازد و همچنین همان کسی که قانون گذاریمیکند،می تواند مالیات هم بگیرد .مطمئنا این یک موقعیت رشک آور است.
چیزی که درک آن دشوارتر است این است که چگونه کسی می تواند از نظارت یک دولت قسر در برود؟ چرا کسی باید با چنین نهاد کنار بیاید؟
من می خواهم به طور غیر مستقیم به پاسخ این سوال بپردازم. تصور کنید به طور اتفاقی، شما و دوستانتان کنترل چنین نهاد خارق العاده ای را در دست دارید. چه کاری انجام می دهید تا جایگاه خود را حفظ کنید )در حالتی که هیچگونه محذورات اخلاقی ای ندا رید مقداری از درآمد (؟شما یقینا عایده از مالیات ستانی تان را خرج می کنید تا تعدادی گردن کلفت استخدام کنید؛ در وهله ی اول این جهت که برای مولد و پربازده ماندن شهروندانتان،میانشان صلح برقرار کنید تا در آینده چیزی برای اخذ مالیات باقی بماند، اما مهم تر اینکه اگر مردم از خواب غفلت شان بیدار شوند و شما را به چالش بکشند،ممکن است این گردن کلفت ها را برای حفاظت از خودتان نیاز داشته باشید.
به هر حال کلا” این وضعیت غیر قابل قبول است، به ویژه اگر شما و دوستانتان در مقایسه با جمعیت شهروندان یک اقلیت کوچک باشید.
یک اقلیت نمیتواند بر اکثریت، تنها به واسطهی خشونت و اعمال زور، به شکلی باثبات حکمرانی کند؛ او باید به وسیلهی *باور* حکومت کند. اکثریت باید متقاعد شوند که به اختیار خود، حکمرانی شما را بپذیرند. این به آن معنا نیست که اکثریت باید با تک تک اقدامات شما موافق باشند؛ در واقع ممکن آنها معتقد باشن که خیلی از سیاستهای شما اشتباه است اما در مجموع باید به مشروعیت نهاد دولت باور داشته باشند؛ به این ترتیب که حتی اگر ممکن باشد که سیاستی خاص نادرست باشد، چنین اشتباهی یک «حادثه» است که باید آن را با توجه به مصلحت بزرگتری که توسط دولت تامین میشود، تحمل کرد.
اما چگونه میتوان اکثریت مردم را متقاعد کرد که چنین چیزی را باور کنند؟
پاسخ این است: فقط با کمک روشنفکران.
شما چطور روشنفکران را وامیدارید تا برایتان کار کنند؟ پاسخگویی به این سوال ساده است. تقاضای بازار برای خدمات فکری چندان بالا و پایدار نیست.
روشنفکران باید از ارزش های زودگذر تودهها در امان بمانند و همچنین تودهها اشتیاقی نسبت به دغدغههای فلسفی و خردمندانهی روشنفکران ندارند. از طرفی دولت میتواند با خودبینی شدیدی که معمولا روشنفکران به آن دچار هستند، کنار بیاید و داخل دستگاه خودش برای آنها یک پناهگاه گرم، نرم، امن و دائمی فراهم کند.
با این حال، اینکه شما فقط تعدادی از روشنفکران را به کار بگیرید، کافی نیست. شما ضرورتا باید همهی آنها را به کار بگیرید حتی کسانی که در زمینههایی بسیار دورتر از آنهایی که در درجهی اول به آنها توجه دارید، یعنی کسانی که در فلسفه، علوم اجتماعی و علوم انسانی، کار میکنند. حتی روشنفکران و اندیشمندانی که در حوزهی ریاضیات یا علوم تجربی کار میکنند، به عنوان مثال، میتوانند به نفع خودشان تفکر کنند و به این ترتیب به طور بالقوه خطرناک باشند.
بنابراین مهم است که سرسپردگی آنها را به دولت نیز تضمین کنید. به بیان دیگر، شما باید یک انحصارگر شوید و همهی نهادهای *تحصیلی*، از مهد کودک تا دانشگاه، تحت نظارت دولت قرار بگیرند و همهی پرسنل آموزشی و پژوهشی «واجد گواهینامه دولتی» باشند.
اما اگر مردم نخواهند *تحصیل کرده* شوند چه؟ برای حل این مشکل، «تحصيل» باید *اجباری* شود و برای اینکه مردم تا هر مدتی که ممکن است مخاطب آموزش تحت نظارت دولت قرار گیرند، همه باید به طور مساوی *تعلیمپذیر* اعلام شوند. البته در این یک فقره روشنفکران چنین برابریخواهیای را نادرست میدانند، با این حال، اظهار علنی مزخرفاتی مانند: *همه یک انیشتین بالقوه هستند، فقط به این شرط که از رسیدگی کافی تحصیلی بهره مند شوند*، تودهها را خشنود میکند و به نوبهی خود تقاضای تقریبا بیحد و حصری برای خدمات فکری فراهم میکند.
البته هیچکدام از این تدابیر صحت اندیشهی دولت گرایان را تضمین نمیکند، با این حال، اگر کسی بفهمد که خارج از این وضعیت ممکن است بیکار شود و به جای اینکه خود را با دغدغهورزی در باب موضوعاتی مانند از خود بیگانگی، برابری، استثمار، ساختارشکنی در حوزهی نقشهای جنسیتی و جنسی یا فرهنگ اسکیموها، هپیها و زولوها سرگرم کند، شاید مجبور شود آستین بالا بزند و مثلا با پمپ گاز سر و کار پیدا کند، مطمئنا از نظر او این تدابیر در رسیدن به نتيجهی «صحيح» مفید واقع میشوند.
در هر صورت، اگر روشنفکران احساس کنند که از جانب شما به عنوان یک دولت خاص به اندازهی کافی ارج نمیبینند، میدانند که نه با اقدام به یک هجمهی روشنفکرانه علیه نهاد دولت، که تنها ممکن است که به واسطهی حمایت یک دولت دیگر موقعیت مطلوب خود را بازیابند. بنابراین این حقیقت که اکثریت بزرگی از روشنفکران معاصر، که بیشتر روشنفکران محافظه کار و اصطلاحا حامیان بازار آزار را هم شامل میشود، به شکل بنیادی و از نظر فکری دولتگرا هستند.
آیا کار روشنفکران برای دولت نتیجهای هم داشته است؟ من فکر میکنم که داشته. اگر پرسیده شود که آیا وجود نهاد دولت ضروری است یا نه، فکر نمیکنم اغراق باشد اگر بگوییم ۹۹٪ مردم بدون تردید پاسخ مثبت دهند. با این حال، این توفیق بر پایههای نسبتا متزلزلی استوار است و کل بنای دولت گرایی را میتوان از بین برد؛ اما در صورتی که فعالیت روشنفکران به واسطهی فعالیت روشنفکران ضد روشنفکری، (چیزی که من دوست دارم آنها بنامم) پاسخ داده شود.
Hans-Hermann Hoppe