یادداشتی از دکتر جواد طباطبایی دربارۀ رواج بیسابقه تفنّن
“مصلوبان تیرهای توهّم” ۱
(قسمت اول)
اشاراتی دربارۀ تبعات ناگواری که سخنان مصطفی ملکیان پیرامون ناسیونالیسم میتواند در پی داشته باشد
یکی از آفتهایی که در دهه های اخیر در همه عرصه های حیات ایرانی پیامدهای بسیار نامطلوب، و در مواردی فاجعه بار، داشته رواج بی سابقه تفنن است. در جای دیگری توضیح داده ام که این تفتن از فرآورده های فرعی ایدئولوژی تعهد کورکورانه است که زود رنگ می بازد و خلئی جبران ناپذیر ایجاد می کند و از آنجا که ساحت حیات انسانی نیز مانند طبیعت از خلأ وحشت دارد، تفتن آن خلأ را پر می کند. پیشتر، بارها، در همین صفحات و در جاهای دیگری، به مناسبت هایی به این بحث اشاره هایی آورده و توضیح داده ام که هیچ نظام و سامانی بدون تخصص برقرار نمی ماند، زیرا تفتن در زیِّ تعهد مانند خورهای پایه های آن را از درون میخورد و فروپاشی شالوده آن را به دنبال می آورد.
در دوران جدید، نسبت میان تعهد و تخصص تمایزی بنیادین با دوران قدیم پیدا کرده است و، با سیطره ای که ایدئولوژی های سیاسی پیدا کرده اند، برخی از ایدئولوژی ها تقدم تعهد بر تخصص را به عنوان موضعی طبقاتی پذیرفته و آن را برجسته کرده اند. این تقدم تعهد بر تخصص، نخست، در انقلاب روسیه و اروپای شرقی به عنوان اصلی طبقاتی در سطحی وسیع در بوته آزمایش گذاشته شد و از آن پس نیز بویژه در چین در انقلاب فرهنگی تجربه شد و شکستی فاجعه بار برای آن کشور به دنبال داشت. با بازگشت دِن شیائو پینگ، با شعارِ «مهم نیست گربه سیاه یا سفید باشد؛ گربه باید موش بگیرد!»، که با دفاع خود از تخصص از سوی مائو و گروه چهار نفری مرکب از همسر مائو و همفکران او مورد غضب قرار گرفته بود، وضع در چین دگرگونی عمده ای یافت و آن کشور در مدار تحول افتاد و همین امر چین را اینک به مرتبه دوم جهانی رسانده است.
در ایران، بحث تقدم تعهد بر تخصص را غوغاییانی مانند آل احمد از نویسندگان فرانسه، بویژه از ژان پل سارتر، گرفتند و نظریه ادبیات و هنر متعهد را به عنوان جنگ افزاری کارآ علیه نظام موجود به کار گرفتند و از آن پس نیز تعهد به عنوان ضابطه ای در تصفیه های دانشگاه و در بازگشایی آن پذیرفته و به موقع اجرا گذاشته شد. کسانی که تقدم تعهد در مورد دانشگاه نیز به کار گرفتند به این نکته مهم توجه نداشتند که آن شعار در مقام براندازی به کار می آمد، اما در مورد دانشگاه می تواند بسیار ناسودمند و مضر باشد.
در فرانسه، چنین بحثهایی از محدوده شعارهای روشنفکران چپ، که مخالفان جدی نیز داشتند، فراتر نمی رفت، اما در کشوری مانند ایران که نهادهای استواری ندارد، و بسیاری از شعارهای سیاسی نیز معارضی نمی تواند داشته باشد، هر بحثی میتواند تالیهای فاسد بسیاری داشته باشد. در کشوری که نهادهای استوار و نیرومندی داشته باشد، یاوه گویی هایی از آن نوعی که مانند هَلاهلی از اهل تفتن بالیده در خُلَل و فُرَج ایدئولوژی پوسیده تعهد صادر می شود چندان پرمخاطره نمی تواند باشد، چنانکه در همان فرانسه سارتر معارضی مانند رمون اَرون داشت که همه رشته های حریف خود را پنبه می کرد و بی پایه بودن سخنان نسنجیده او را نشان میداد. در ایران، که همگان درباره همه چیز نظر دارند، همه، به عنوان متعهد، هرچه می خواهند میگویند، چنان که نقال مثنوی به همان اندازه نقاد نولیبرالیسم است که هوادار مارکسیسم مبتذل و هر دو به یکسان گمان میکنند که از نظام اقتصادی کشور انتقاد می کنند، در حالی که هیچ یک حتی یک مقاله اقتصادی نخوانده اند و نمی دانند درباره چه چیزی سخن می گویند.
البته، تا اطلاع ثانوی، اگر بتوان گفت، یاوه گفتن هم در تحت آزادی بیان قرار دارد و حَرَجی بر صادر کنندگان آن نیست، زیرا آزادی بیان، در شرایطی که نظام قانونی و نهادهای آن وجود داشته باشد، این حُسن بزرگ را دارد که به گفته شیخ اجل، «محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای آن گیرند»، اما در شرایطی که ما قرار داریم، یعنی تهدید شالودهی وحدت ملی و پوکیدن بیش از پیش ملاطی که این سرزمین را از «دروغ و خشکسالی و سپاه دشمن» پاییده بود، در آستانه احیای ملوکِ طوایفها، و در شرایطی که هیچ گوشه ای نیست که پلنگی در آن نخفته باشد، هیچ ياوهای از گویندگان آن صادر نمی شود که همچون تیشه ای بر شاخه ای که حتی خود اینان نیز بر روی آن نشسته اند نباشد.
وضع ملوک طوایف در حال احیای کنونی سابقه ای طولانی در تاریخ ایران داشته است. در دوره هایی سامان فرمانروایی ایرانیان فروپاشیده و خربندگان از میان خرابه های این سرزمین، که ناکارآمدی فرمانروایان پیشین بر جای گذاشته بودند، سر بر کشیده و دوره ای بر کشور فرمان راندهاند، و، البته، «آن عوعو سگان آنان نیز گذشته است». این سرزمین این امتیاز بزرگ و، شاید، کم مانند را داشته است که هنرمندان در آن یکسره نمیمرده و جای خود را به بی هنران نمیدادهاند و قُقنوُس ایران هر بار از خاکستر خود سر بر میداشته است.
در دهه های اخیر وضع چنین نبوده است. آن چه وضع کنونی را بسیار پرمخاطره کرده، قرار گرفتن ایران در آبگینه حصاری است که سنگ فتنه از آسمان آن می بارد، و حتی از زمین آن می روید. منظور من این است که تاکنون از بخت یار ایران هرگز رسانهای ملّی»، «نهاد پژوهشی» و «دانشگاه مادری» وجود نداشت که با صدور حکمی گروه هایی از عوام را به مرتبه هنرمندی، پژوهشگری و استادی ارتقاء دهد تا با تیشه و تبری در دست «بر شاخه بُن ببُرَند»، و این مایه شعور نداشته باشند که حتی ندانند منافع آنان کجا قرار دارد! زیرا اگر کشور اساسی داشته باشد که اینان نمی توانند هنرمندان، پژوهشگران و استادان آن باشند!
آن گاه که رسانه ملی به هنرمندی مجهول اجازه میدهد که کوتاه قدی با کلوخی در دست به مصاف مردی برود که از بیش از یک هزاره سرفراز گذشته، «نمرده» و «از باد و باران گزندی نیافته» باید گفت که فاجعه ای به وقوع پیوسته که، تاکنون و هنوز، به ژرفای آن پی نبرده ایم. راستی کسی که به گفته شاهنامه شناسی مانند استاد دکتر خطیبی حتی توان خواندن چهار بیت از سروده حکیم ابوالقاسم را ندارد، و از سیاست همین قدر میداند که با استفاده از فرصت سوختن قیصریه دستمالی برای خود فراهم آورد، چگونه به خود اجازه میدهد که به چنان مردی نسبت فاشیسم دهد؟ در حالی که از سیاست حتی به اندازه آن چهار بیت پیشنهادی استاد خطیبی نمیداند، و منِ ادنی معلم بیکار علم سیاست میگویم: نمیتواند بداند! البته، مهم این نیست که هنرمند مجهولی پیدا می شود که در رسانه ملّی در سرودهی حکیم ابوالقاسم بپیچد؛ فاجعه این جاست که رسانه «ملّی» نمیداند که به چه معنایی «ملّی» است و گویا دریافت مسئولان از ملّی در همان حدّی است که دریافت شهرداری از معنای «شهروندی» که وقتی عوارض و مالیات می گیرد، شهربندان به شهروندان تبدیل می شوند و با فراغت از پرداخت خراج بار دیگر در شهربندی هبوط میکنند!
اگر تنها هنرمندی مجهول نسبت فاشیسم به حکیم ابوالقاسم از سر بازیچه غرغره میکرد، حتی اگر گفته های او از رسانه ملّی پخش میشد، می توانستیم این گفته ها را یاوهای هنرمندانه بدانیم، اما وقتی امکانات نهادهای پژوهشی کشور و دانشگاه مادر در اختیار گروههایی قرار میگیرد که به هر بهانهای، به عنوان فعالان سیاسی و «تحلیل گران مسائل ایران»، فاشیسم را به عنوان آخر الدواء برای اسکات خصم به کار می گیرند و به عنوان «فعالان سیاسی» و «تحلیل گران مسائل ایران» نه سیاست میدانند و نه میدانند ایران کجاست باید، به گفته ا. بامداد، بر آن بود که «هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشستیم!»
من در افق این گونه به زندگی نشستن نور رستگاری نمی توانم دید. از پیامدهای این سیاست ندانی هنرمندان، پژوهشگران و استادان کشور همانا اخلاق در سیاست آمیختن است که می تواند خسارتهای بسیار و جبران ناپذیری را بر کشور وارد کند. یکی دو سال اخیر، که سستی در اركان وحدت و حاکمیت ملی — که مدعیان و عامیان در زیِّ نخبگان نمیدانند چیست — کسان و گروههای بسیاری را بر بنیان ملت و کشور دلیر کرده است تا هر رطب و یابسی را با قیافهای حق به جانب و مصلحانه به عنوان نظریه ای بدیع تحویل دهند، من بارها به این خطرها هشدار داده ام، و برآنم که تا زمانی نیز که برهان قاطعی بر بی محل بودن این هشدارها ارائه و عرضه نشود همچنان باید این هشدارها را داد!
پیشتر، در جایی، با اشارهای به سخنی بی معنا از واضع نظرية «عقلانیت و معنویت» گفته بودم که کسی که این مایه تاریخ نمیداند که بداند به دلایل تاریخی تخت جمشید را رُمیان نمیتوانستهاند بسازند، نباید رشته های خود در «عقلانیت و معنویت» به گونهای پنبه کنند که از قیاسش خَلق خنده آید، زیرا عقلانیت حکم می کند چیزی نگوییم که به حکم عقل ناممکن باشد و معنویت نیز حکم می کند که حتی اگر عاری از فضیلت دم فروبستن در جایی که باید خاموش ماند هستیم، دست کم، عرض نبریم و حکم عقل سلیم را با ادعاهای پوچ تر سودا نکنیم!
در یادداشتی که به آن اشاره کردم، گفته بودم که بحث سیاسی مندرج در تحت نظرية «معنویت و عقلانیت»، به گونه ای که آن واضع میفهمد، نیست. در آن یادداشت، با اشارهای ایرادهای تاریخی بسیار گوینده آنها، گفته بودم که مضمون مفهوم ناسیونالیسم از مواد تاریخ اروپای باختری گرفته شده و کاربرد آن در مورد تاریخ و تاریخ فرهنگ آن وجهی ندارد. ناسیونالیسم نیز مانند فاشیسم ادعایی آن هنرمند، پژوهشگر و استاد، اگر برای تصفیه حساب با من نباشد، که جز این نیست، معنایی ندارد و آقایان آشنایی درستی با این مفاهیم ندارند، بلکه رطب و یابس می بافند که چیزی گفته باشد. نمونه جالب توجه این از رونرفتنها «سخنرانی ناسیونالیسم، دانشگاه زنجان، ۱۰ اسفند ۹۵» است که این بار نظریه پرداز «عقلانیت و معنویت» ردای عالم سیاست بر تن کرده و کوشش کرده است اشتباههای پیشین را با اشتباههای اساسی تری تصحیح کند.
۱-برگرفته از تعبیری از فروغ فرخزاد در شهر بلند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد».
یادداشتی از دکتر جواد طباطبایی دربارۀ رواج بیسابقه تفنّن
“مصلوبان تیرهای توهّم ”
(قسمت دوم)
تردیدی نیست که این سخنرانی درباره ناسیونالیسم با این هدف انجام شده است که استاذنا روی خود را با سیلی سرخ نگاه دارد و، چون در این زمینه ها هیچ نمیداند — مصداق طاقت وعظ نباشد سر سودایی را — با دست و پایی که در باتلاق زده، یاوههایی بر یاوه های پیشین افزوده و بیشتر فرورفته است. در آن سخنرانی، برحسب معمول، ناسیونالیسم نیز مانند همه چیز دیگر که انواعی دارد به چند نوع تقسیم شده که یکی از آنها ناسیونالیسم خوب و انواع دیگری ناسیونالیسمهای بد هستند.
مثال اعلای آن نوع خوب همان است که استاد از ریاست جمهوری فرضی خود می آورد و می گوید: «من براساس این معنای ناسیونالیسم کاملا به ناسیونالیسم قائلم و معتقدم ما باید آن کسانی را که اخلاقا و به لحاظ حقوقی، وکیل و سخنگوی آنها شده ایم را باید اول وضعشان را چنان که قول داده ایم سر و سامان بدهم بعد اگر سرریزِ نیرو و امکانات و استعدادها و فرصتها داشتم، آن وقت بروم به داد بقیهی انسانها برسم. من فکر می کنم قائل بودن به این معنای ناسیونالیسم که یعنی اولویت بخشیدن به رفع درد و رنج های مردم خودمان نسبت به درد و رنج های مردم دیگر، وظیفه ی اخلاقی ماست و این معنا کاملا پذیرفتنی است.» بهتر از این نمیشد گفت که نمیدانم درباره چه چیزی سخن می گویم! ربط این سخنان و این مثال به ناسیونالیسم چیست؟
ناسیونالیسم چه چیزی است که این رئیس فرضی محبوب آینده ما با آن «کاملا موافق» است. همه رئیسان جمهور، از صدام تا ترامپ، از احمدی نژاد تا مکرون، و همه كودتاچیان همه تاریخ کمابیش با این دریافت رئیس جمهور بسیاراخلاقی ما موافقت اصولی دارند، اگرچه در مواردی نیز از آن تخلف میکنند. مشکل این است که در این فرض ناسیونالیسم جایی ندارد؛ بحث بر سر تقدم منافع هر کشوری بر کشورهای دیگر است. همه رئیسان جمهوری که منافع کشورهای خود را قربانی خیالات واهی برای دفاع از مصالح فراملّی می کنند ناسیونالیسم را همین قدر می فهمند.
با كمال تأسف، «معنایِ ناسیونالیسم … اولویت بخشیدن به رفع درد و رنجهای مردم خودمان نسبت به درد و رنجهای مردم دیگر» نیست. در اینکه «رفع درد و رنج های مردم خودمان»، که البته معلوم نیست کدام دردها و رنجها؟ «وظیفهي اخلاقی ماست و این معنا کاملا پذیرفتنی است» تردیدی نیست، اما ابهام در بیان جایی برای تردید نمی گذارد رئیس جمهور فرضی آینده ما مانند بسیاری دیگر در کار خود موفق نخواهد بود. کدام دردها و کدام رنجها؟ سیاست، به یک معنا، اتخاذ تدابیر مشخص برای مسائل مشخص است، و وزارتخانه های مشخص متصدی هر یک این مسائل مشخص هستند، معاش مردم، آموزش و پرورش آنان، سلامتی و تأمین حداقل رفاه برای همه آنان، در محدوده امکانات کشور، اما «درد و رنج» مفاهیمی کشدار و فاقد حدود و ثغور مشخص اند و هر دولتی که با چنین توهم هایی روی کار بیاید تردیدی نیست که شکست خواهد خورد! تعبیرهایی مانند «سرریز نیرو و امکانات و استعدادها و فرصتها» نیز که در برنامه رئیس جمهور فرضی آینده قرار دارد که اگر «داشت، آن وقت برود به داد بقیهی انسانها برسد» از همین برنامه های توهم زای رئیسان جمهور خیال پرداز است. مگر دولتی داریم که بیشتر از «سرریز نیرو و امکانات» خود را صرف کمک دیگران کند.
البته، داریم دولت هایی که بر اثر سوء مدیریت و خیالات ناشی از چنین استادهایی «استعدادها و فرصتهای» خود از دست می دهند. منظور استاد هم انتقاد از این بود، اما الكن بودن او در سیاست، و بیشتر از آن ترتیب دادن مقدمات فکری فعال سیاسی برای گرفتن نتایجی که از حوزۀ صلاحیت او بیرون است، مانع از آن شده است که سخنی سودمند بگوید. یک نکته مهم تر و اساسی تر دیگر نیز در عبارتی که نقل کردم وجود دارد و آن این تأکید بر «درد و رنج» است که موضوع اساسی بحث استاد است که نمی تواند موضوع سیاست قرار گیرد و کسی که به دنبال کاستن «دردها و رنجها»ست نباید در قلمرو سیاست وارد شود.
اگر واضع نظریهی «معنویت و عقلانیت» این سخنان را در توضیح ناسیونالیسم آورده سخت به خطا رفته است. این داستان خیالی و مثال هایی نظیر این تعریف یک مفهوم نیست توضیح شرح الاسمی یک اصطلاح به عنوان یک واژه است. تعریف یک اصطلاح به علمی نیاز دارد که آن مفهوم در قلمرو آن قرار می گیرد، در حالی که توضیح شرح الاسمی بیان یک واژه با واژه های هم معنا با آن است. توضیح استاد را حتى شرح الاسمی هم نمی توان شمار آورد، زیرا او نمی گوید که ناسیونالیسم چیست تا بدانیم ما می توانیم ناسیونالیست باشیم یا نه؟ و اگر ندانیم که ناسیونالیست هستیم یا نه؟ لاجرم، به مثال یا مثال هایی متوسل می شویم که در عمل سودمند نیستند، مانند اخلاق نظری معلمانی که به تنها چیزی که عمل نمی کنند همان اخلاق است. دلیل من بر این ادعا عمل استاد است، زیرا می توان در پایان هر عبارتی جمله «و این اخلاقی نیست» را بر آن افزود، اما پرسش من این است: آیا قبول دعوت به سخنرانی در یک دانشگاه درباره ناسیونالیسم از سوی کسی که این قدر به خود زحمت نداده است که دست کم پیش از مسافرت مدخل ویکیپدیا را از نظر بگذراند عملی اخلاقی است؟ — البته، منظورم به یکی از زبان های اروپایی است، زیرا این اصطلاح آن چنان از دلمشغولی ذهن ایرانی دور است که مدخل «ناسیونالیسم ایرانی» از چند سطر تجاوز نمی کند، با ارجاعی به چند حزب بیاهمیت ایرانی! این سخنرانی انباشته از لغزش های مفهومی شگفت انگیز است.
مثال : «در اخلاق انسان از آن رو که انسان است باید مطمح نظرش باشد. من یک سوال میپرسم، چرا به ستم تاریخی که بر زنان رفته است اعتراض می کنیم؟ می خواهیم بگوییم در طول تاریخ گذشته با انسان از آن رو که انسان بود رفتار نمی کردند. خب حالا چرا وقتی این تقسیم بندی می شود شما اعتراض می کنید و فمینیستها بحق می گویند باید برگردیم به وضع سالم تری. حالا به جای مرد و زن اگر من بگویم ایرانی و انیرانی، چرا این درست است؟ انسان از آن رو که انسان است باید مورد مهر و شفقت و عشق قرار گیرد.» بدیهی است که ستم به زنان و رنگین پوستان و … محکوم است، اما آن چه محکوم است «تقسیم بندی» به زن و مرد نیست؛ بلکه اجحاف به حق زن محکوم است، همچنان که تقسیم ساکنان این منطقه به ایرانی و انیرانی، مانند تقسیم انسان به مرد و زن یا نوع بشر به سفیدپوستان و رنگین پوستان، امر واقع است نه داوری ارزشی؛ آنچه محکوم است دفاع از چیرگی ایرانی بر انیرانی است. به این اعتبار، ایرانیان تمایزی میان خود و انیرانیان وارد کرده اند، اما از چیرگی آنان بر ایشان دفاع نکرده اند. مهمترین شاهد در تاریخ فرهنگی ایران نیز بر اینکه این تمایز موجب پیشداوری نسبت به بیگانگان نبوده همان شاهنامه و اندیشهی درخشان سرایندهی آن است. بعید است استاد متوجه این ظرافتها نباشد!
در تاریخ ایران، اگر ناسیونالیستهایی وجود داشته اند، نخست عربهایی بودند که ایرانیان را عجم و موالی میدانسته اند و اگر بخواهم مثالی از امروز بزنم انواع پان … ها هستند که استاد نفهمیده و در موارد بسیاری بسیار اخلاقی آب به آسیاب آنها ریخته است! گر گفتن اینکه فلان زبان زبان سوم دنیاست، و زبان فارسی سی و هفتمین لهجه هشتاد و دومین زبان دنیا، ناسیونالیسم در معنای بسیار زشت آن نیست پس چیست؟ در تاریخ ایران اگر شعوبیهای بوده واکنشی به موالی پروری عربان بوده است. بدیهی است که نه رفتار عربان با ایرانیان ناسیونالیسم بود و نه واکنش ایرانیان به عربان؛ رفتارِ ایرانیان واکنشی به بقایای جاهلیت عربی بود و گرنه ایرانیان بخش مهمی از علومی را که به عالم عربی مربوط میشد، حتی دستور زبان عربان، تدوین و ترویج کردند. پیش از آن که انواع پان … ها خود را با شطحیات خود مایهی استهزای عام و خاص کنند، و پیش از آن که غربیها اصطلاح ناسیونالیسم را در مورد ایران به کار ببرند، کدام «ناسیونالیسم» ایرانی وجود داشت و کدام ایرانی — به استثنای گروه های کوچکی که اهمیتی پیدا نکردند — واژه ناسیونالیسم را به کار می برد؟ ناسیونالیسم جعل تاریخی است که برخی از همسایگان ایران مرتکب می شوند و کسانی در درون کشور آن جعلیات را تکرار می کنند. به عنوان مثال، وقتی می گویند و تکرار می کنند که ترکان هزار سال بر ایران حکومت کرده اند و … و پاسخ می شنوند که هیچ ترکی بر ایران حکومت نکرده و همه آنان فرمانروایان ایرانی بوده اند که در زمانی به ایران مهاجرت کرده و در حد توان و قابلیت خود ایرانی شده بودهاند، از دیدگاه علم سیاست، آن جعل تاریخ نخست ناسیونالیستی است و این پاسخ بیان امر واقع.
سلطان محمود به زحمت ترکی اندکی میدانست — اگر میدانست — زیرا اگر میدانست و آن سومین زبان جهانی زبان علم و ادبی می بود، که در آن زمان می بایست نخستین زبان دنیا باشد، به جای چهار صد شاعر زرین کمر چهار شاعر سیمین کمر هم از قبیله خود گرد می آورد و اگر نیاورده به معنای این است که آن شاعران موجود نمی بوده اند. هر فردی و هر ملتی کوشش می کنند نقطه های قوّت خود را بفهمد و آنها را برای خود برجسته کند تا بتواند پیش برود.
این بیان نقطه های قوت تفاخر در معنای منفی آن نیست. تقصیر ایرانیان نیست اگر «شاعر ملّی» ملت عثمانی به زبان فارسی مثنوی و دیوان شمس سروده است؛ ایرانی نمی تواند نگوید که مولانا را — كذا في ترکیه — کمی بهتر از امت عثمانی میفهمد؛ این مشکلِ آن امت است که «شاعر ملّی» او به زبان آن امت سخن نگفته است. امر خلاف آمد عادت این است که اگر امت عثمانی بتواند روزی زبان «شاعر ملّی» خود را بفهمد ایرانی خواهد شد!
یادداشتی از«دکتر جواد طباطبایی» دربارۀ رواج بیسابقه تفنّن پیرامون سخنان ملکیان در باره ناسیونالیسم
“مصلوبان تیرهای توهّم” (قسمت سوم و پایانی)
وقتی استاد در آغاز سخنرانی می گوید: «من اگر هیچ هنری نداشته باشم که واقعا برای خودم هنری قائل نیستم ولی لااقل یک هنر برای خودم قائلم و آن اینکه بسیار واضح و شفاف و بدون ابهام و ایهام و غموض سخن می گویم و بنابراین اصلاً توقع نداشتم که سخنان کاملاً واضح و شفاف و بدونِ ابهام و ایهام من تا به این حد، سوءِ تعبیر و سوءِ تفسير بشود»، به رغم نادرست بودن کامل اصل سخن، از همین نوع به اصطلاح تفاخرها و بیان واقعهاست. اشکالی ندارد که کسی بگوید واضح و شفاف می گوید، و کوشش کند واضح و شفاف سخن بگوید؛ ایراد من به ابهام های آن سخنان و پیامدهای آنهاست. چنان که گفتم، تمایز میان ایرانی و انیرانی، که البته مقولهای تاریخی است و امروز موضوعیت ندارد، از سنخ نقض حقوق زنان توسط مردان و رنگین پوستان توسط سفیدپوستان نیست. به رغم آنچه به سیاه پوستان در ایالات متحده و در جاهایی از اروپا بر سیاه پوستان گذشته، امروزه، نوعی واکنش نژادپرستانه و ناسیونالیستی در میان گروه هایی از سیاه پوستان نسبت به سفیدپوستان وجود دارد. اگر تنش هایی در میان برخی از مردم این کشور در دوره هایی پدید آمده بیشتر خاستگاه های مذهبی داشته و خوی مداراجوی ایرانیان نیز هرگز اجازه نداده است که حوادث فاجعه باری که در اروپا و ایالات متحده بر اثر ایدئولوژیهای افراطی ناسیونالیستی اتفاق افتاد در ایران تکرار شود. به طور تاریخی، از ایرانیان نیز رفتارهای ناشایست بسیاری سر زده است، اما ایرانیان تمایزهای خود با دیگران را به زبان ایدئولوژی ناسیونالیسم افراطی بیان نکرده اند. استاد، پس از آن که می گوید وطن دوستی امری طبیعی است و مانند این است کسی پدر و مادر خود را دوست داشته باشد، که سخن درستی است، اما نباید گمان کند که پدر و مادر او بهترین، زیباترین و… پدر و مادر روی زمین هستند، پرسش زیر را مطرح می کند: «سوال این است که چرا من باید به ایران بچسبم و نسبت به آن باورهایی داشته باشم یا به آن افتخار کنم؟ حالا چون هنگام زادن بدون اختیار در اینجا به دنیا آمده ام محکومم علقه ام را به همین جا بچسبانم؟ به چه دلیل؟ یک ترجیحی می خواهد چسبیدن به یک فرهنگ، نژاد یا زبان.» چسبیدن به ایران، در بیان کسی که واضح و شفاف سخن می گوید چه معنایی دارد؟ دفاع از میهن تا کجا نچسبیدن و از کجا به بعد چسبیدن به شمار می آید؟ این بحث موضوع علم سیاست است و ربطی به اخلاقی که به آن عمل نمی کنیم ندارد. این محکوم بودن به چه معناست، آیا اینکه به اختیار به دنیا نیامده ایم به معنای محکوم بودن کنونی ماست و اینکه علقه خود را به مسقط الرأس خود چسبانده ایم؟ حتی اگر مجبور به دنیا آمده ایم، ما مردمان آزادی هستیم. مهم ترین تالی فاسد این محکوم بودن بی معنایی اخلاق معلم اخلاق است و مهمترین ترجیح نیز همان است که گوینده آن سخنان را در این کشور نگاه داشته است، همچنان که بسیاری از معلمان اخلاق اخلاقشان را در چمدانشان گذشته و در رفته اند.
ما در این سرزمین، مانند همه اقوام دیگر در سرزمینهای خود، آزاد و شهروند هستیم، حتی اگر به رسمیت شناخته نشده باشیم. به این سرزمین، زبان و فرهنگ آن نیز نچسبیده ایم. این انتخاب آزاد ماست که اینجا هستیم و به آن زبان سخن می گوییم و با آن فرهنگ دم میزنیم، همچنان که زبان دیگری را نیز یاد می گیریم و با فرهنگ های دیگر آشنایی پیدا می کنیم، چنان که در گذشته عربی یاد گرفته ایم و با فرهنگی که در آن زبان بیان شده آشنایی پیدا کرده ایم و در آن زبان و فرهنگ هم تصرفها کردهایم. اگر کسانی این را تفاخر بخوانند، من تکذیب نخواهم کرد، زیرا بیان امر واقع تاریخی است؛ بدا به حال اقوام دیگری که در کنار ما زندگی کرده اند و هیچ از ما نیاموخته اند! نمی توان تا ابد تواضع دروغین جلوه داد که امری اخلاقی باشد. فرهنگ و ادب معیارهای راستین اخلاق را به دست میدهند و با اخلاق انتزاعی چسبیدن و نچسبیدن نمیتوان در این مقولات وارد شد. ما ایرانیان آزاد این معیارها را از فردوسی فراگرفته و آموخته ایم. اقوام دیگری نیز بوده اند و هستند که چنین فرزانه ای نداشته که رفتارهای خود را با معیار او تنظیم کنند، چنان که امت عثمانی مُولانا را در کسوت مِولانا در آورده اند تا معیاری برای خود دست-و-پا کنند. ما اگر معنای آزادی را نمی دانستیم و به زبان و فرهنگی چسبیده بودیم می بایست به تالیهای ناسیونالیسم تن در میدادیم، اما اگر نچسبیده ایم از این روست که پیوسته در هوای مُولاناها و نظامیها دَم زده ایم و خواهیم زد؛ کسانی به مِولاناها نظامیها چسبیدهاند که حتى سطری از آنها را نمی توانند بخوانند. به هر تعبیری که مخالف خوانان ایرانی را ناسیونالیست بدانند، عامهی ایرانیان را نمی توان ناسیونالیست خواند. ایرانیان پیوسته خود را به لفظی که از فردوسی یاد گرفته اند ایرانی خوانده اند؛ بیگانگان برای رسیدن به اهداف خود از ناسیونالیسم ایرانی سخن گفته اند؛ این نکته مهمی است که نمی توان آن را از نظر دور داشت.
نباید گمان کرد که ملکیان تنها با ناسیونالیسم در معنای نادرست و غیر اخلاقی آن مخالف است، زیرا موافقت او با ناسیونالیسم اخلاقی تنها از باب مخالف خوانی اوست. او جهان وطنی است که البته الزامات آن را نیز درست درک نمی کند. تنها سخن گفتن درباره اخلاق و «عقلانیت و معنویت» نیست که به دانشی نیاز دارد؛ هر شاخه ای از دانش بشری به آموختن و تخصّص پیدا کردن نیاز دارد که در دنیای پیشرفته کنونی این آموختن و تخصص پیدا کردن نیازمند زمان بسیاری است. هیچ ضرورتی ندارد که همگان درباره هر مسئله ای اظهار نظر کنند. نیازی به گفتن نیست که اصل بر آزادی عقیده است، اما آزادی عقیده به معنای اظهار عقیده علمی و به عنوان خبره همه امور نیست. اگر کسی دانش بسیار اندکی در مسائل پیچیده جهان امروز داشته باشد، میتواند در گفت و گویی خصوصی نظر خود را بیان کند، اما او را نمیرسد که خود را به عنوان اهل نظر مسائلی که درباره آنها هیچ نمیداند جا بزند و اظهار نظرهای خنده دار و البته فاجعه باری بکند، و در هر موردی نیز از اخلاق مایه بگذارد. کسی که فرق ملت و مردم همه جهان را نمی داند، فکر می کند که همچنان که همه ذخیره های طبیعی در یک کشور از آن همه مردم آن کشور است، باید مال همه مردم جهان نیز باشد، و جهنم مناسبات سیاسی کشورها را از بهشت برین اخلاق قیاس می گیرد، عرض خود می برد و زحمت دیگران می دارد و نمی داند که چنین ادعاهایی چه تالیهای فاسد و چه تبعات ناگواری می تواند داشته باشند. اینک مقدمه استدلال: «اگر جهانوطنی آرمان ما باشد همینطور که همهیِ نفتِ ایران مالِ مردم خوزستان نیست و همهیِ جنگلهایِ شمال فقط مالِ مردمِ شمال ایران نیست، حالا این سخن را دربارهیِ همهیِ کشورها می گوییم. میگوییم نفتی هم که در کره زمین هست مالِ همهیِ کشورهاست چه آنهایی که نفت در سرزمینِ خودشان كشف شده، چه آنهایی که خودشان نفت ندارند. شما دقّت بکنید آیا هیچ وقت مردمِ یک استان در یک کشور می توانند بگویند چون نفت در استان ماست همه درآمدِ نفت صرفِ استانِ ما بشود؟! نه، درست است نفت در استانِ شماست ولی هرچه در استانِ شماست، به این معنا نیست که مالِ استانِ شماست. بنابراین نفتِ استانِ شما را میگیریم و به یکسان در همهیِ استانها توزیع میکنیم. به همین ترتیب جنگل ها و مراتعِ استانِ گیلان و مازندران هم هر نفع و سودی داشته باشد را فقط به جیب مردم گیلان و مازندران سرازیر نمی کنیم. بلکه مساوی توزیع می کنیم، چون می گوییم بودن جنگل در یک استان، به معنای این نیست که مال یک استان است.»
در درستی این مقدمه تردیدی نیست، زیرا میان همه مردم یک کشور تمایزی نباید وجود داشته باشد؛ همچنان که همه آزاد و در برابر قانون مساوی هستند، باید بتوانند از همه امکانات کشور نیز بهرهای داشته باشند، اما تا اطلاع ثانوی هیچ دلیلی نداریم، و مخالف حکم عقل سلیم است که همه امکانات کشور را میان همه مردم جهان تقسیم کنیم. اینکه باید، به عنوان مردمان اخلاقی، «جهان وطنی آرمان ما باشد»، شاید، در قلمرو اخلاق نظری قابل دفاع باشد، اما بعید می دانم در عمل حتی خود سخنران بتواند تنها یک روز به ادعای خود عمل کند. یعنی به عنوان مثال چند متری از حیاط خود را به همسایه ای که در خانه ای بسیار کوچک زندگی می کند و حیاط ندارد تقدیم کند. داشتن چنین آرمانی به هر فردی این امکان را میدهد که توجهی نیز به نیازهای دیگران داشته باشد و در رفتارهای خود ملاحظات اخلاقی را رعایت کند، اما در دنیای امروز — چنان که همیشه چنین بوده است — این گونه آرمانی فکر کردن می تواند با بی خیالی و آن با بلاهت پهلو بزند. نتیجه آن مقدمهی درست اگر این باشد که آن سخنران گرفته است باید به حال دانشجوی زنجانی گریست که وقت خود و امکانات دانشگاه را تلف کرده است تا یاوهای گوش کند که جز به فاجعه ای برای کشور و خود او نمی تواند منجر شود. اینک نتیجه: «خب من معتقدم همین سخن را راجع به كل جهان باید گفت. اگر یک کشوری طلا، نفت، روی، مس، آلومینیوم و… دارد، مالِ كلِّ مردم جهان است. بنابراین این دوستِ ما اشاره به چیزی کردند که آرمانِ ماست. آرمان این است که همه چیزِ کرهیِ زمین مال همهی انسانهایِ کرهی زمین باشد نه اینکه چیزهایی که در ایران است فقط مال مردم ایران باشد و چیزهایی که در فرانسه است، فقط مال مردم فرانسه باشد.» من نمی توانم بدانم سخنران، اگر به ریاست جمهوری فرضی خود برسد، چگونه درخت های جنگل های شمال ایران، مس شیلی، ماهیهای دریای شمال، ذغال سنگ مغولستان داخلی و … را میان همه افراد بشریت تقسیم خواهد کرد، اما همین قدر می توانم بگویم که این خیالبافیها هیچ سودی نمی تواند داشته باشد، اما برای وقت تلف کردن بسیار مفید است. راه حلِّ عقلائی همان است که عقل بشری تاکنون پیدا کرده و آن موضوع علمی است که آن را اقتصاد می خوانند. اگر کسی نه سیاست بداند و نه اقتصاد خیال می بافد. نظام آزادی حکم می کند که کسی مانع خیالبافی او نشود، اما همان آزادی به ما می گوید که این خیالبافیها می توانند رویاهای شیرینی باشند که به کابوسهایی تعبیر می شوند، چنان که در کشورهای سوسیالیستی شد. این بذل و بخشها، که به لحاظ اخلاقی بر حسب معمول مدعیان آن دورترین از عمل به آنند، اگر از محدودهی نقالی در محفلِ اُنس بیخیالان فراتر نرود و برای قیافهی مصلح اجتماعی گرفتن بیان شده باشد، چندان ضرری ندارد، اما اگر کسی به عنوان استاذ الكلّ في الكلّ بیان کند باید گفت که یا مردی عامی است یا اهدافی را دنبال می کند که حتی اگر خود نداند اهدافی شوم و نامیموناند.
بدیهی است که احساسات انسانی سخنران ستودنی است؛ پیشتر نیز مصلحان بسیاری، و حتی مادی ترین آنها، چنین خیالاتی پخته بودند، اما از آن همه جز جلوه هایی نوآئین و بی سابقه از توحش بیشتر به دست نیامد. مارکس، که بسی بیشتر از ملکیان سیاست و اقتصاد می دانست، گمان می کرد که کارگر انگلیسی به کارگر هندی نزدیک تر است تا به بورژوای انگلیسی، اما اشتباه می کرد. تکرار آن سخنان در دورهای بسیار پرمخاطره تر ساده لوحی رقت باری است: «ما اساساً باید به طرفِ “جهان وطنی بودن” (Cosmopolitanism) برویم. چه خوب میشد روزگاری که اگر کسی پرسید: “تو چگونه هویت خودت را تعریف میکنی؟” بگوید که یک انسان حقیقت طلبِ جهان وطنم.” اول اینکه انسانم و بنابراین همهیِ نقاطِ ضعف و قوت انسانی در من هست نه خودم را فرشته میدانم و نه اجازه میدهم به خودم در حدِّ حیوان نازل بشوم. دوم اینکه مذهب و دینِ من حقیقت طلبی است؛ هرجا حقیقتی هست، می بینم. سوّم اینکه با همهی شش میلیارد انسانِ رویِ زمین احساس هموطنی می کنم. بنابراین یک انسان حقیقت طلب جهان وطن هستم. جهان وطنی آرمان اخلاقی ما باید باشد.» نیازی به گفتن نیست که باید آرمان اخلاقی داشت و حقیقت طلب بود، اما تا زمانی که همه بشریت به چنین نتایجی نرسیده باشند، باید بیشتر از آن واقع بین بود تا مبادا آرمان اخلاقی به بلاهت سیاسی تبدیل نشود. اخلاق زیاد در مناسبات جهانی کنونی می تواند آمد نیامد داشته باشد و احوط آن است که حتی در اخلاقی بودن هم میانه روی پیشه کنیم تا پشیمان نشویم، که سودی نخواهد داشت. کسانی که به هر دلیلی علیه وحدت ملی باد میکارند، می توانند توفان درو کنند. هر آرمان اخلاقی که داشته باشیم، نباید پای از زمین واقعیت های خشن مناسبات جهانی کنونی برداریم. خوف آن دارم که در شرایطی که ما هستیم، و با اندک شناختی که از سطح سیاستدانی خودمان دارم، اگر قرار باشد همه داشته های خودمان را با همه بشریت تقسیم کنیم از صحن خانه تا لب بام» را با «از بام خانه به ثریا» سودا کنیم!
پی نوشت ها
از تعبیری از فروغ فرخزاد در شهر بلند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد».
چنان که به عنوان مثال تنها در ایران مؤمنان به دیانت موسوی را «کلیمی» می نامند که هیچ بار منفی ندارد؛ در بیشتر زبان های اروپایی، بویژه در زمانی که ناسیونالیسم مذهب مختار بود، «یهودی» بار منفی داشت و کمابیش هنوز دارد.
اشاره به دو بیت از قطعهای از وحشی بافقی:
این استر چموش لگد زن از آن من / آن گربه مصاحب بابا از آن تو
از صحن خانه تا به لب بام از آن من / از بام خانه تا به ثریا از آن تو