هر نظریه سیاسی که درصدد توجیه یا دفاع از یک نظام حکومتی ویژه با وظایف محدود و نامحدود شهروندان در برابر دولت است باید، صراحتا یا به صورت تلویحی، بر روی نظریه ای درباره طبیعت بشر استوار باشد. نظریه پرداز باید نشان دهد یا بپذیرد که انسانهایی که باید فرمانبردار نظام دلخواه خود باشند و بر اساس آن عمل کنند به آن نیازمند و قادر به حفظ و اداره آنند. در قرنهای هفدهم و هجدهم، این امر اغلب با بدیهی تصور کردن فرضيه شرایط طبیعی انسان، یا «وضعیت طبیعی» صورت میگرفت. بر اساس این فرضیه انسانها، به لحاظ تاریخی، یا ضرورتا با نوعی پیمان یا توافقی که با یکدیگر کرده اند، از وضعیت طبیعی وارد جامعه سیاسی یا جامعه مدنی شده اند. به عنوان مثال، هابز تصویر انسانی بی نهایت ستیزه جو را ترسیم میکند که نمی تواند، بدون تسليم حقوق طبیعی خود به دولتی قدرتمند، مطلق و پایدار، به بقای خود ادامه دهد. در [نزد هابز] چنین انسانی به حد کافی عاقل هست که نیاز این کار را درک کند. هابز نظریه طبیعت بشر خود را به گونه ای واضح و روشن در یازده فصل اول کتاب لویاتان، پیش از آنکه حتی طرح منطقی شرایط طبیعی خود را به کار گیرد، به تفصیل شرح می دهد.
برعکس، لاک رساله دوم را با جهشی به سوی طرح فرضيه وضعیت طبیعی خود آغاز میکند؛ اما او، برخلاف هابز، این فرضیه را برای ترسیم رفتار یا انگیزه اجتناب ناپذیر انسان به کار نمیگیرد. برای درک پیش فرض لاک درباره نیازها و ظرفیتهای انسان باید به رساله ای درباره فهم انسانی او بازگشت. در این رساله، در جریان این بحث که هیچ اصول ذاتی، چه منطقی و چه اخلاقی، وجود ندارد، لاک بر این نکته پافشاری میکند که گرایشات و تمایلات ذاتی و دائمی، یعنی «میل به شادی و بیزاری از درد و رنج، وجود دارد.» این تمایلات و گرایشات نیازمند آنند که توسط پاداش و تنبیه بازبینی و کنترل شوند:
“به راستی، مبانی کنش آدمی در تمایلات و گرایشات او نهفته است، اما میان این مبانی و اصول اخلاقی ذاتی فاصله زیادی وجود دارد که اگر انسانها، بر اساس آنها، به حال خود رها شوند [چنان نیست که این اصول اخلاقی ذاتی] بتوانند انسان را به سوی پاکدامنی و نظام اخلاقی کامل سوق دهند. قوانین اخلاقی به صورت موانع و محدودیت هایی در برابر این تمایلات و گرایشات نامحدود ایجاد شده اند؛ تمایلاتی که تنها از طریق پاداش و تنبیه، تعادل رضایت و خرسندي کسی را که قصد نقض قانون را داشته باشد بر هم خواهد زد.او با اشاره به این نکته بحث خود را تمام میکند که مردود شمردن قوانین ذاتی اخلاق به معنی مردود شمردن هر قانون اخلاقی نیست.
“تفاوت فاحشی میان قانون ذاتی و قانون طبیعت وجود دارد؛ میان چیزی که از آغاز در اذهان ما نقش بسته است و چیزی که ما در مورد آن آگاهی نداریم ولی ممکن است از طریق کاربرد استعدادهای طبیعی خود به آنها دست یابیم. به تصور من، هر دوی آنها به طور مساوی حقیقت را رها کرده و کاملا خلاف جهت آن حرکت می کنند: یا توسط تأیید و تصدیق قانون ذاتی، و یا توسط مردود شمردن وجود قانونی که از طریق نور طبیعت، یعنی بدون کمک کشف ایجابی، قابل دانستن است.”
🖋 سی.بی.مکفرسون
@cafe_andishe95