«انقلاب» نام كتابی است كه هانا آرنت آن را در سال 1963 نوشت. وی در این كتاب ضمن نقدی شدید به یكی از مفاهیم مهم، رایج و مطرح درعلوم سیاسی، دیدگاه های خاصی مطرح می كند كه بسیار قابل تامل است.
وی با تكرار مقوله های مطرح در كتاب مهم «وضع بشر» تعریفی از انقلاب به دست می دهد و هم تاریخ نقادانه انقلاب را از قرن هجدهم به این طرف ارائه می دهد. وی انقلاب های براستی سیاسی و مدرن را دارای ویژگی آگاهانه و آزادانه می داند و معتقد است انقلاب هایی كه صرفا معلول فقر و ضروریات معاش؛ (مثل انقلاب های ماركسیستی) هستند، انقلاب هایی طبیعت زده و غیرمدرنند. در این نوشتار مفهوم انقلاب در اندیشه آرنت به صورت اجمالی معرفی شده است.
هانا آرنت، سه وجه فعالیت بشر را از هم تمیز داده كه عبارتند از: تلاش برای معاش، كار خلاق و عمل. به نظر او تلاش برای معاش تركیبی از ضرورت و بیهودگی است و دور فاسد تولید و مصرف در آن تكرار می شود. حاصل تلاش برای معاش، باز تولید مكرر حیات آدمی است كه غایتی فراتر از خود ندارد و طبیعی و اجتناب ناپذیر است. نشانه تلاش برای معاش به طور كلی این است كه هیچ اثری از خود برجای نمی گذارد. نتیجه آن بسرعت مصرف می شود، همچنان كه كوشش لازم برای كسب آن چنان پایدار نخواهد ماند؛ اما كارخلاق، فعالیتی است كه از طبیعت فراتر می رود و روی آن عمل می كند، آن را تغییر می دهد و جهان مصنوعی را می سازد. فرهنگ و تمدن محصول این كار است. كار خلاق، تكراری و بیهوده نیست، بلكه فعالیتی آزادانه و مظهر اختیار آدمی است.
عالی ترین فعالیت انسان
آرنت، عمل را عالی ترین نوع فعالیت انسان می دانست. به عقیده وی عمل وجوهی تجربی از زندگی آدمی را در بر می گیرد كه با آزادی در ارتباط است و درعمل است كه انسان ها خود را به منزله افرادی بی همتا آشكار می سازند و در واقع مفهوم «عمل»، اساس فلسفه سیاسی آرنت به شمار می رود.
نتایج عمل برخلاف دو نوع پیشین، بر افراد آشكار نیست و از همین رو عمل فعالیتی آزاد است. عمل تنها فعالیتی است كه مستقیما میان انسان ها جاری است، بدون آن كه اشیا یا مواد در آن دخیل باشند. عامل نمی تواند پیامدهای عمل خویش را تعیین و تنظیم كند؛ بنابر این نتیجه عمل را نمی توان از نیت او حدس زد. همین نظم ناپذیری و پیش بینی ناپذیری عمل آزاد انسان سرشت تاریخ و سیاست را رقم می زند.
در اندیشه آرنت، عمل وجوهی تجربی از زندگی آدمی را در برمی گیرد كه با آزادی در ارتباط است. از این رو، در اندیشه آرنت عمل سیاسی آزاد، به مثابه آرمان اصلی انسان بر بهزیستی و رفاه، كه آرمان غالب عصر مدرن است، اولویت می یابد. به گمان وی سنت سراسر فلسفی غرب به فعالیت انسانی اهمیت نداده و اندیشه را از عمل برتر شمرده است.
عالی ترین شكل عمل سیاسی
عمل، اقدام، مبادرت، انقلاب، حضور در عرصه عمومی، ابتكار و تجربه عمل آزاد را شامل می شود. به نظر آرنت، انقلاب یكی از جلوه های اصلی عمل در حوزه عمومی است و مهم ترین كار ویژه آن بازگشایی فصلی نو در تاریخ است یا باید چنین باشد. بدون آغازی نو، انقلاب معنا ندارد.
در اندیشه آرنت مفهوم جدید انقلاب از این تصور جدا شدنی نیست كه مسیر تاریخ ناگهان از نو آغاز می شود و داستانی سراسر نو كه هیچ گاه قبلا گفته یا دانسته نشده است به زودی شروع خواهد شد. بنابراین انقلاب مظهر آزادی سیاسی و تاریخی انسان است و این نظریه را كه تاریخ فرآیندی پیوسته و فاقد گسست است، نفی می كند.
آرنت در كتاب مشهور انقلاب در فصل معنای انقلاب می نویسد: «انقلاب تنها رویداد سیاسی است كه ما را مستقیما و به گونه ای پرهیزناپذیر با مساله بدایت و آغاز روبه رو می كند. انقلاب به هر نحوی كه تعریف شود، فقط به معنای دگرگونی نیست.» وی در ادامه تعریف خود از انقلاب، انقلاب های عصرجدید را از مفاهیم دگرگونی امور درتاریخ روم و كشمكش و شورش در درون دولت شهرهای یونان و تبدیل نیمه طبیعی صورتی از حكومت به صورت دیگر از دیدگاه افلاطون و یا دیدگاه پولوبیوس، یعنی دور یا چرخه معینی كه امور بشری به علت ان كه همیشه از كرانی به كرانی دیگر می رود، جدا می كند و دامنه مفهومی انقلاب را از دیدگاه خودش در دامنه محدود این مفاهیم محدود نمی كند.
وی معتقد است برای فهم انقلاب ها در عصر جدید توجه به این نكته ضروری است كه تصور آزادی و تجربه آغازگری باید با هم منطبق و مقارن باشند و این كه تا كجا حاضر به پذیرفتن این نكته باشیم به فهم ما از انقلاب وهمچنین تصورمان از آزادی كه آن هم به نوبه خود از انقلاب مایه می گیرد، وابسته است. این بدان سبب است كه به موجب برداشت جاری در جهان آزاد، بالاترین ملاك سنجش اساس هر كشور را باید آزادی قرار داد نه بزرگی و دادگری.
در اندیشه آرنت، انقلاب هایی كه در آن نقش عمل آگاهانه و آزادانه در تاسیس فضا و عرصه عمومی عمل سیاسی به كمال برسد، انقلابی مدرن است و انقلاب فرانسه نه در عرصه عمل آزاد، بلكه در عرصه طبیعت و تلاش برای معاش قوام یافت. درانقلاب فرانسه فقرو نابرابری اجتماعی و ضرورت تامین معاش، انقلاب را طبیعت زده كرد و از مسیر اصلی اش خارج ساخت. هدف انقلاب فرانسه تامین شرایط آزادی مثبت، یعنی عمل سیاسی آزاد درعرصه عمومی بود و لیكن در برخورد با مساله اجتماعی و ضرورت تامین معاش از آن منحرف شده و درعوض به تامین آزادی منفی، یعنی رهاندن توده ها از چنگال فقر، كشیده شد و سرانجام به همین بهانه دیكتاتوری جدیدی ایجاد كرد.
آرنت معتقد است اگر درانقلابی مسائل اجتماعی، یعنی مشكل هولناك فقر توده ها كه حادترین و از نظر سیاسی چاره ناپذیرترین مساله در هر انقلاب به شمار می رود، وجود نداشته باشد و بالعكس با مسائل سیاسی و آزادی و شكل حكومت مورد توجه باشد انقلاب پیروز و كامیاب خواهد بود. او می گوید: «ظهور توده های فقیر در انقلاب فرانسه آن انقلاب را تابع استبداد طبیعت و ضرورت معاش كرد و در نتیجه آزادی، تسلیم ضروت اجتماعی و اقتصادی شد. همین سرنوشت برای انقلاب روسیه هم به وجود آمد. در انقلاب روسیه بلشویك ها از جریان رخدادهای انقلاب فرانسه تقلید كردند و در نتیجه قربانی ایدئولوژیك آن شدند.» این گفته به این معناست كه معیار متعارف كه هم دستاوردهای موفقیت آمیز و هم شكست های انقلاب نسبت به آن سنجیده می شود، مفهوم امر سیاسی است. انقلاب های حقیقی در واقع بیش از آن كه تولدی تازه باشند احیا و بازگشت اند. آزادی سیاسی فقط در صورت مشاركت مستقیم فردی تضمین می شود.
از نگاه آرنت، انقلابی موفق است كه رهبرانش بتوانند آرمان انقلابی خود را در آرامش بعد از طوفان و فرو خوابیدن تب مبارزه نیز اجرا كنند و این امر را مستلزم داشتن نوعی آینده نگری سیاست مآبانه می داند؛ آینده نگری ای كه به رهبران اجازه می دهد برای آرامش بعد از انقلاب نیز برنامه های اجرایی موفقی داشته باشند.
آرنت معتقد است افتی در طول تاریخ، همواره انسجام و موفقیت قطعی و پایدار انقلاب ها را تهدید كرده است؛ این افت از نگاه وی، در واقع از نداشتن بینشی روشن از حكومت و ناتوانی در تطبیق شرایط پس از فروكش كردن تب مبارزه برمی خیزد.
غفلت از عمل انقلابی
آرنت معتقد است پس از انقلاب فرانسه، یعنی در دوران بدبینی به انسان، این دیدگاه انقلاب، مظهر آزادی سیاسی و تاریخی انسان است و این نظریه را كه تاریخ فرآیندی پیوسته و فاقد گسست است را نفی می كند پدیدار شد و در آن نیروهای مرموز تاریخی جانشین عمل آزاد انسان شد.
بدین سان تفاوت تاریخ به منزله عرصه ابتكار و گسست با طبیعت عرصه استمرار و تكرار از میان رفت. در این دیدگاه تكاملی و تاریخی، انسان و عمل آزاد او در عرصه عمومی فقط ابزاری ناخوداگاه در خدمت نیروهای نهفته تاریخ تلقی شدند. در نتیجه، انقلاب ها نیز مراحلی پیش بینی ناپذیر از فرآیند تاریخ به شمار آمدند. بدین سان والاترین مظهر عمل آزاد سیاسی در چنبر ساخت های تكاملی تاریخ گرفتار شد. به علاوه، علم گرایی قرن نوزدهم و بیستم از عوامل اصلی غفلت از عمل انقلابی بوده است و بدین ترتیب مفهوم فرآیندها و نیروهای اجتناب ناپذیر تاریخی در علوم اجتماعی جدید اندیشه انسان مدرن را در حوزه تاریخ و سیاست اشغال و فلج كرده است.
انتقاد از انقلاب ماركسیستی
از دیدگاه آرنت، انقلابی كه در عرصه طبیعت و تلاش برای معاش قوام یابد، دوامی ندارد. به زعم وی نظریه انقلاب ماركسیستی نیز این انحراف بزرگ در اندیشه انقلاب را جوهر انقلاب تلقی و تسجیل كرد. ماركس فقیران را معتقد ساخت كه خود فقر پدیداری سیاسی است نه طبیعی و در نتیجه خشونت و تعدی به وجود می آید نه كمبود و قحطی. در نتیجه سیاست و عمل سیاسی صرفا روبنای ضرورت اقتصادی پنداشته شد. به نظر آرنت ماركسیسم در این باره طبیعت گرا و غیرسیاسی بوده است. وی استدلال می كند كه با این حال اندیشه های خود ماركس در این خصوص دارای تناقض است؛ زیرا ماركس از سویی بر كار و تلاش برای رهایی از فقر تاكید می كند و از سوی دیگر امیدوار است در نتیجه آن آدمی از عرصه نیاز طبیعی به عرصه آزادی سیاسی گام بگذارد.
به نظر آرنت ماركسیسم در طبیعت زدگی جامعه مدرن سهم داشته است. هیچ فكری منسوخ تر و بی فایده تر و خطرناك تر از فكر استفاده از وسایل برای رهانیدن بشر از چنگال فقر نیست. تاریخ انقلاب های گذشته بی هیچ شبهه ثابت می كند كه هر كوششی كه با وسایل سیاسی برای حل مساله اجتماعی انجام گرفته، به حكومت وحشت انجامیده و ارعاب همه انقلاب ها را به كام نیستی فرستاده است.
به نظر آرنت احزاب سوسیالیستی و كمونیستی نیز گرفتار ملاحظات ضرورت طبیعی و اندیشه اجتناب ناپذیری و طبیعی بودن فرآیند تاریخ و جامعه بوده اند و در عوض شوراهای كارگری، كه مظهر عمل خودجوش و عرصه عمومی و آزادی بوده اند، در همه انقلاب ها، از انقلاب فرانسه تا انقلاب روسیه، سركوب شده اند. شوراهای مردمی لازمه حفظ عرصه عمومی در سیاست اند و وظیفه اصلی آن ها باید سیاسی باشد نه اداری و اقتصادی.
ریشه های مشكلات عصر مدرن
آرنت معتقد است در عصر حاضر، علوم اجتماعی رفتارگرا شده اند و با عمل كاری ندارند. بنابراین، رفتار جانشین عمل به منزله عالی ترین شكل رابطه انسانی شده است. وی معتقد است دولت شهر یونانی از مظاهر اصلی عمل عمومی و آزاد بوده اند.
به زعم آرنت امروزه هم امكان عمل آزاد وجود دارد؛ اما لازمه آن برقراری حوزه ای عمومی است كه در جامعه مدرن رو به زوال بوده است. به این تعبیر، در دنیای مدرن سیاست رو به زوال است.
وی می گوید: توسعه اقتصادی به معنای امروزی تلاش برای معاش را جانشین كار خلاق و عمل سیاسی كرده و انسان را هرچه بیشتر بی جهان و بی سیاست ساخته است.
امروزه هدف بشر دستیابی به رفاه اجتماعی واقتصادی است؛ اما آرنت معتقد است این از معایب عصرمدرن است كه در آن، با رشد سرطانی بخش فایده گرای وجود انسان، آدمی از هدف اصلی و باستانی خود دور شده و ان را فراموش كرده است.
آرنت می گوید: در سنت فلسفه سیاسی غرب، آزادی یا در قالب سنت فلسفی ما بعدالطبیعی و ضد سیاسی یا در سنت مذهبی مطرح شده است و به همین علت ویژگی اصلی و سیاسی خود را كه به عمل در عرصه حیات عمومی مربوط می شود، از دست داده است.
زندگی به مثابه آزادی
در اندیشه آرنت، زندگی انسانی با فاصله گرفتن از طبیعت تحقق می یابد و با آزادی عجین است. آزادی نیز مستلزم خود جوشی و عمل پیش بینی ناپذیر است؛ اما امروزه با ظهور رفاه به منزله سعادت و به جای آزادی در عرصه عمل عمومی،اقتصاد به سیاست حمله ور شده و سیاست جزو زندگی خصوصی و خانوادگی شده است. سیاست به منزله عرصه عمل صرفا بازتابی ازفعالیت اقتصادی و اجتماعی نیست، بلكه حیاتی جداگانه و خاص خود دارد كه نمی توان آن را به زندگی اجتماعی و اقتصادی فرو كاست. آرنت، بر انسان به منزله فاعل و كارگزارعمل آزاد تاكید می كند؛ اما دردنیای معاصرانسان به منزله سوژه جایگاهی ندارد. پیشتر اقتصاد در خدمت سیاست بود؛ اما درعصر مدرن معاصر سیاست در خدمت اقتصاد قرار گرفته است. سیاست در گذشته رابطه ای عمومی میان افراد آزاد و برابر بوده؛ اما اكنون به رابطه ای آمرانه میان حاكم و محكوم درامده است. لازمه سیاست وجود حوزه ای عمومی است نه دستگاه حكومت و حاكمیت. در اندیشه باستان، سیاست به معنای انجام كاری برای رسیدن به هدفی مانند كار خلاق بود. اما در اندیشه سیاسی عصرجدید، سیاست با مفهوم تلاش برای معاش و تامین ضرورت پیوند یافت و ابزار رفع نیاز و تامین رفاه و شادی فرد در عرصه خصوصی شد و باز هم بدین سان از مفهوم راستین خود دور افتاده است. در نتیجه شهروند به شخص خصوصی بدل شد.
انقلاب / نوشتهی هانا آرنت
ترجمهی عزتالله فولادوند
انتشارات خوارزمی
هانا آرنت، نویسنده و فیلسوفی که عزتالله فولادوند از او تحت عنوان «بانوی متفکر ارجمند» یاد میکند، در 1963 دست به نگارش کتابی مهم تحت عنوان «انقلاب» میزند که در آن مباحث مهمی از جمله انقلاب و معنای آن و دلایل و شرایط شکلگیری و رخدادِ آن و مباحث اجتماعی و سیاسی پیراموناش را مورد تحلیل قرار میدهد. در این کتاب که با یادداشت عزتالله فولادوند، مترجم برجستهی آثار فلسفی شروع میشود، پس از ذکر مقدمهای جالب و مهم پیرامون تمایز مباحثی چون جنگ-خشونت و انقلاب، و همچنین اثرگذاری آنها بر یکدیگر، کتاب وارد فصلهای اصلی خود میشود که مشتمل بر شش عنوانِ مهم است. نکتهی جالب اینجاست که این کتاب در سال 1963 نگاشته شده، سالی که اگر چه انقلابهای بزرگ تاریخ همچون انقلاب امریکا (و به تبع آن تدوین منشور اصلی حقوق بشر) و انقلاب 1789 فرانسه را در تاریخ و در پسِ سر دارد، اما فاصلهی چندانی با دو انقلاب بزرگ قرن بیستم ندارد، پنج سال بعد از نگارش این کتاب است که انقلاب دانشجویی 1968 فرانسه رخ میدهد و برگ تازهای از تاریخ اعتراضها و انقلابهای سیاسی تاریخ را رقم میزند، و همینطور، و تقریبا ده سال پس از انقلاب فرانسه، در 1979 انقلاب ایران شکل میگیرد که به نوعی تمام منطقهی خاورمیانه و حتی تمام جهان را تحت تاثیر قرار میدهد. هرچند اثری که به قلم آرنت به رشتهی تحریر درآمده، بدونِ در چنتهداشتنِ تجربههای تاریخی این دو انقلاب مهم جهان نیز، اثری کامل و آموزنده است.
آرنت در مقدمهی این اثر بحثی جالب را مطرح میکند که از مقایسهی جنگ و خشونت و انقلاب شروع میشود و جنگ را یکی از کهن ترین پدیدارها در تاریخ بشر میداند و انقلاب را رخدادی که تا پیش از پاینهادن به عصر جدید، محلی از اعراب نداشت. او در ادامه با بررسی مباحثی همچون انقلابی و ضدانقلابی، وجوه اشتراک جنگ و انقلاب و فصل مشترکی به نام خشونت، به نتیجهی جالبی میرسد که در واقع برای ورود به فصل اول (معنای انقلاب) از این نتیجه بهره میبرد. او اینطور استدلال میکند که همه چیز برای بشر در جنایت – و در خشونت – خلاصه میشود و برای اثبات این مدعا، قیاس جذابی انجام میدهد. «در نظر بشر این اعتقاد همانقدر در مورد احوال آدمی بدیهی و دلنشین بوده است که نخستین جملهی انجیل یوحنا – در ابتدا کلمه بود – در زمینهی رستگاری انسان» و به جملهی «در ابتدا جنایت بود» برای بشر میرسد و همه چیز را برگرفته از جنسی جنایتگونه ارزیابی میکند.
با ورود به فصل اول که «معنای انقلاب» نام دارد، آرنت با بکارگیری مسائل نظری علم سیاست و بناگذاشتن این نظریهها بر پایههای مثالهای واقعی، تلاش میکند تا معنایی کامل و ملموس از امر انقلاب ارائه دهد، معنایی که میتواند خیلی کاملتر و پختهتر از معانیای باشد که به طور گذرا در برخی آثار مرتبط با این زمینهی مطالعاتی، دیده شده است. بهرهبردن از مثالهایی ملموس، به فهم بیشتر این اثر نیز کمک کرده است. به طور مثال در همان فصل اول، او مسئلهی ارتباط قدرت و ثروت را پیش میکشد و به جملات افراد مختلفی استناد میکند که هر کدام نظری در این زمینه ارائه دادهاند. نظراتی مانند اینکه «تسلط، به مال است، خواه منقول و خواه غیرمنقول» که گفتهایست از هرتینگتن، فیلسوف انگلیسیست، یا نقل جملهای از «نهروآن» که معتقد بوده «شاهان بر مردم فرمان میرانند و منافع بر شاهان»! تمام این نقلقولها میتواند یاریرسانِ اثباتِ نقشِ مهمِ ثروت و منافع باشد در امور سیاسیای همچون انقلاب، کودتا، سرکوب و یا حتی پیادهسازی دموکراسی یا هر نحلهی فکر دیگری. نمونههای متاخر این موارد هم نشاندهندهی تاثیر بیچونوچرای ثروت هستند بر پیشبرد امر قدرت. در نهایت نیز آرنت در این بحث به نظر ارسطو اشاره میکند که حاکم مطلق در امور سیاسی را، منافع یا Sympheron میداند. او همچنین در این فصل به تحلیل مسالهی انقلاب امریکا و شکلگیری کشوری لبریز از منافع و سرشار از رونق میپردازد که تحلیل جالب و مهمیست. او در این تحلیل امریکا را «قاره نو» و امریکایی را «انسان جدید» مینامد و برابری زیبای غنی و فقیر را در این کشور قابل مشاهده ارزیابی میکند. در بخشی دیگر از این فصل، آرنت عقاید عدهای را مطرح میکند که بر این باورند که همهی انقلابهای جدید حتی آنها که ملحداند، در ماهیت از دین مسیح سرچشمه گرفتهاند. او برای بررسی این ادعا به «نهضت اصلاح دینی» مارتین لوتر میرسد و در واقع لوتر را یکی از اولین کسانی میداند که الگویی انقلابگونه را پیاده کرد. آرنت در این فصل با اشاره به «روبسپیر» فرانسوی، بحث سیرِ تاریخ و بازگشت آن به نقطهی ابتداییاش را مطرح میکند و همهی انقلابها را در این امر مشترک میداند. آرنت در توضیح پیدایش لفظ «انقلاب» و نخستین تجربهی کاربردی آن، با اشاره به کلمهی Revolution که از اصطلاحات علم اخترشناسی است و در آثار «کپرنیک» مورد توجه قرار گرفت، که دال بر حرکت دورانی منظم و قانونمند ستارگان بود، به این نتیجه میرسد:»در سدهی هفدهم واژهی Revolution برای نخستین بار بصورت یکی از اصطلاحات سیاسی بکار رفت و این مضمون استعاری یا مجازی حتی بیش از گذشته به مدلول اصلی لفظ نزدیک شد یعنی گردش به جای اول و به نقطهی پیشبنیاد و به طور ضمنی بازگشت به نظمی که از پیش تعیین شده است». این نتیجه در عین جذاببودن، میتواند بهترین توصیف از معنای لفظی واژهی انقلاب باشد که اتفاقاً با معنای کاربردی آن در علم سیاست و عالم واقع نیز همخوان است و میتواند آن را به خوبی توصیف کند. در واقع استفاده و استنتاج معانیای از قبیل بازگشت، یا بازآوری، دلالت بر این امر دارد که در نهایت همهی انقلابها، راهی تقریباً مشابه را طی میکنند و چرخهی ششگانهای را که افلاطون برشمرده و به ترتیب از حکومت فردی به دموکراسی، از دموکراسی به الیگارشی و از الیگارشی به حکومت پادشاهی منجر میگردد را، طی میکنند و به نقطهی ابتدایی این چرخه باز میگردند.
آرنت در نهایت فصل «معنای انقلاب» را با تمرکز بر انقلاب فرانسه و بررسی تاثیرپذیری هگل از این انقلاب و وصولش به نتیجهای که مبتنی بر سیرِ تاریخی همه چیز بود، به پایان میبرد و مردان انقلاب را نیز ملعبهی دستِ تاریخ مینامد.
در بخش دوم این کتاب که «مسالهی اجتماعی» نام دارد، نویسنده با قلمی گیرا و جذاب و با ذهنی مملو از دانش تاریخی، به بررسی امور منتهی به انقلاب میپردازد و «فقر» را در این میان امر اصلی و اساسی معرفی میکند و عنوان «وجود فقر» را معادل همان مسالهی اجتماعیای قرار میدهد که مسبب انقلاب است. آرنت در توصیف این مفهوم از مارکس و اندیشههایش مثال میزند. کارل مارکس، در بخش نخست زندگی و آثار خویش بر این باور بوده که مسئلهی فقر مسئلهای فراطبیعی نیست و ناشی از جور و ستم انسان بر انسان است، و به این ترتیب او اعتقادی به امر «ضرورت تاریخی» و جبر قوانین تاریخی نداشته است. اما در دورهی بعدی آثارش، ناچار به پذیرش امر تاریخی شد و این باور را در کنار مسئلهی فقر و بحث اقتصاد پذیرفت که بازوهای آهنین ضرورت تاریخاند که آزادی را در میانهی کارزار انقلاب، گموگور میکنند و تنها هدف از این انقلاب میشود گذار از فقر و تنگدستی به فراوانی و خوشبختی! پس امر «مساله اجتماعی» امر مهمیست که البته در خلال آن مسالهی آزادی قربانی میشود و به قول آرنت، انقلاب، مرده به دنیا میآید.
در ادامهی این بخش، آرنت با بسط دادن بحث فقر و تنگدستی و تیرهروزی و قیاس آن در مورد بیرونی یعنی انقلاب فرانسه و انقلاب امریکا، به این نتیجه میرسد که مردم فرانسه هم اسیر چنگال فقر بودند و هم به شدت سیهبخت و تیرهروز، در حالی که مردم امریکا فقط با فقر دستوپنجه نرم میکردند اما نشانی از تیرهروزی در میان آنها به چشم نمیآمد. او سپس این بحث را گسترش میدهد و موضوع خیر و شر و فضیلت و رذیلت را پیش میکشد و در این میان مجدداً از آثار و اندیشههای روسو و روبسپیر کمک میطلبد و حتی دو نویسندهی بزرگ را هم وارد بحث میکند، یکی هرمان ملویل و «بیلیباد»اش را و یکی هم داستایوسکی و «مفتش اعظم»اش را! هر دو این آثار داستانی، از متنی فلسفی سود میبرند که در آنها مسئلهی «بازگشت» مطرح میشود و اینکه انسان در قبال فضیلت و رذیلت چه نقشی به عهده دارد. خصوصاً در «مفتش اعظم» که داستایوسکی، مسیح را دوباره به میان خلق بازمیگرداند و مسیح در رویارویی با این رذیلتی که خلق و بزرگِ خلق را دربرگرفته است، در پایان تنها بوسهای بر لبان مفتش مینشاند و راه خود را میگیرد و میرود.
مقالهی بعدی این اثر «طلب خوشبختی» نام دارد که با بحث حول مسئلهی «قدرت و مرجعیت سیاسی» حکومتی که انقلاب بر آن فائق میشود شروع شده و اینگونه استدلال میکند که انقلابها، در کشورهایی که از نظر قدرت و مرجعیت سیاسی در رکود به سر میبرند و ضمناً ارتباط بین حکومت و نیروهای مسلح نیزسست شده است، با سهولت و سرعتی شگفتانگیز رخ میدهد، اما عکس این گزاره صادق نیست و نمیتوان حکمی بر آن صادر کرد. آرنت سپس به تشریح واژهی «ادیبان» میپردازد و تمایز آنها با «روشنفکران» و نقششان در به ثمر رسیدن انقلاب فرانسه، او ادیبان را موثرتر و کارآمدتر از روشنفکران میداند چرا که دایرهی فعالیت و تاثیرگذاریشان مشخص و تعریف شده است و در نتیجه ثمربخش!
در دو فصل بعدی این کتاب یعنی «اساس آزادی» و «نظام جدید زمانه»، آرنت با تمرکزی دو چندان به قیاس انقلاب فرانسه و امریکا میپردازد و ساختارهایی همچون مجلس نمایندگان و سایر نهادهای حکومتی را مورد بررسی قرار میدهد و به آخرین بخش کتاب یعنی «سنت انقلابی و گنجینهی بربادرفتهی آن» میرسد، در این بخش نیز آرنت مجدداً روی مسئلهی بازگشت انقلاب به گذشته تاکید میکند و نقش انقلابیگر حرفهای را در به نتیجهرسیدن انقلاب، ناچیز میداند، اما در پیشبرد انقلاب، چشمگیر، چرا که انقلابیگر حرفهای از فردای انقلاب در همهی امور به مقایسه با قبل از انقلاب میپردازد و این یعنی همان بازگشتی که در فصول قبل هم بدان اشاره شد.
«انقلاب» هانا آرنت، اگرچه اثری کاملاً تخصصی و بهنسبت سنگین است اما سند مهم و قابل اتکاییست برای بررسی امر انقلاب و همچنین بررسی نمونههای مهم تاریخی از جمله انقلابهای فرانسه و امریکا، که نقطهی توجه نویسنده در این کتاب بودند. همچنین از ترجمهی شگفت عزتالله فولادوند نیز نباید غافل شد که کلمهبهکلمهی کتاب را به صورت اصولی و
هانا آرنت در کتاب خود “انقلاب” چشم انداز خود را بسوی تاریخ مدرنیته میگشاید، اما نه با این پرسش شناختی که چگونه جوامع غربی از سنت تاریخی خویش گسستند، بلکه او در این کتاب بدنبال ردپای آزادی سیاسی میرود، که از زمان انقلابهای سده هجدهم تاریخ دوران جدید را همراهی میکند. تاملات آرنت در باره عناصر مثبت مدرنیته در مقالات متعدد او بازتاب یافتهاند. در ادامه مقالاتی زیر نام “میان گذشته و آینده” ، هانا آرنت با همان روش کتاب “انقلاب” را مینویسد. این کتاب نه یک تاریخ کامل انقلابهاست و نه بررسی نظریههای انقلاب. در این کتاب نه سنجههای تطبیقی ساختاری پژوهش میشوند و نه روند حرکت نمونهوار انقلابها بدست میآیند و نه این کتاب یک بررسی تاریخ اجتماعی در باره پیش زمینهها و پیش شرطهای یک انقلاب و یا بخت پیروزی و شکست انقلاب خوانده میشود.
بلکه هدف اصلی و اساسی هانا آرنت در این کتاب یافتن “روح انقلاب” و نوشتن “آرمان” انقلاب از نظر تاریخ اندیشهها و بیرون آوردن پدیده انقلاب از ژرفای تاریخ و نوشتن آن با واژگان است، بگونهای که درخشش این پدیده در تاریخ دوران مدرنیته مشخص شود. بنظر آرنت هدف اساسی اینست که برای ما روشن شود که یک انقلاب در واقع چیست و چه چیزی پدیده انقلاب از سویی برای انسانها و عرصه سیاست دربردارد و از سوی دیگر زیستن در جهانی که زاده انقلابهاست و بوسیله انقلابها به لرزه در آمده است، چه معنایی میدهد؟
بنظر آرنت پدیده انقلاب را نمیتوان با تاریخ خود انقلاب توضیح داد، همچنانکه هیچ رویدادی را نمیتوان از تاریخ خودش نتیجه گیری کرد، بلکه این پدیده را میتوان از آن لحظه تاریخی بیرون کشید که این پدیده بگونه کامل پیدا میشود و شکل قطعی و نهایی خود را مییابد. بدین ترتیب این امر دلیل اساسی است که آرنت توجه خود را بطور کامل به انقلابهای آمریکا و فرانسه اختصاص میدهد و متمرکز میکند. تمامی انقلابهای پس از آن، بویژه انقلاب روسیه، بنظر آرنت ویژگیهایی را دارا هستند که بیشتر به زوال پدیده انقلاب یاری رساندهاند تا اینکه در ادامه آن سنتها باشند.
کتاب “انقلاب” هانا آرنت یک پدیده شناسی آزادی سیاسی و مملو از نقل قولهای تاریخی است که البته از نظر اصالت کار آرنت به پای کتاب دیگرش “سرشت و سرچشمه فرمانروایی تمامیت خواه” نمیرسد، اما کتاب “انقلاب” مجموعهای از نظریات هانا آرنت را در باره پرسشهایی مانند حقوق بشر و گوهر آزادی و یا نقش اشرافیت فرانسه در شکلگیری جامعه مدرن در برمیگیرد که او در دهههای چهل و پنجاه سده بیستم خود را با آن مشغول کرده بود. بیشتر استدلالهای هانا آرنت در کتاب “انقلاب” را میتوان نزد توکویل و یا منتسکیو یافت. اصالت اصلی این کتاب اما در الگو و تقسیم بندی کتاب و همچنین نظر آرنت در باره دمکراسی شورایی و مستقیم در پایان آنست. برای مثال این کتاب از سوی اریک جی.هابس باوم تاریخدان آمریکایی مورد انتقاد شدیدی قرار گرفت وهابس باوم در این انتقاد گوشزد میکند که کتاب “انقلاب” هانا آرنت رویدادهای ویژه تاریخی پدیده انقلاب را در نظر نمیگیرد، بلکه خواست اساسی آرنت تشریح ایدههای عمومی و تفسیر آنهاست. اگرچه بنظرهابس باوم هانا آرنت بخود زحمتی نمیدهد که پدیده شناسی تاریخی را برمبنای یک طرح نمونه وار انقلابهای پیروزمند استوار کند، اما بنظر من چنین انتزاعی نزد آرنت نتیجه بخش میآید که در زیر برشمرده خواهند شد.
تفاوت گذاری میان انقلابهای آمریکا و فرانسه
انتزاع هانا آرنت از پدیده انقلاب پنج بخش را شامل میشود:
- انقلاب علیه دولتی صورت میگیرد که مشروعیت آن به زیر پرسش رفته باشد، زیرا که این دولت حقوق و امکانات شهروندان خود را از آنان گرفته است.
- جلوی انقلاب را نمیتوان آنزمانی گرفت که نبرد قدرت در خیابانها تعیین میشود، یعنی زمانی که دولت حاکم موجود مشکلات مشروعیتی گسترده دارد و نمیتواند و یا نمیخواهد خود را نگاه دارد و یا پلیس و ارتش آماده دفاع از دولت نیستند.
- نه تودههای مردم و نه انقلابیون حرفهای نمیتوانند بتنهایی انقلاب را بوجود بیاورند، بلکه انقلاب زمانی روی میدهد که انقلابیون لحظه حساس را تشخیص دهند، که در آن هم تودههای مردم آماده هستند، اقتدار نظام موجود را به چالش بکشند و هم اقتدار نظام موجود از درون پوک و تهی شده است. اگر چنین امری روی دهد، آنگاه انقلاب میتواند بطور کلی بدون خشونت به پیش برود.
- وظیفه بنیادگذاری دولت پس از انقلاب با بوجود آوردن قانون اساسی برای تعیین قدرت حاکم انجام میگیرد و نه با چالش با آن قانون اساسی و یا قدرت حاکم. در اینجا آرنت نظریه خود را بر نظریه منتسکیو استوار میکند که قدرت را بگونهای مثبت ارزیابی میکند و نه مانند مارکس بگونهای منفی.
- آنچه یک انقلاب را از شورش و یا کودتا متمایز میکند، هدف آنست که از عملیات برای رهایی فراتر میرود و به “بنیان گذاری آزادی” میانجامد. در “بنیان گذاری آزادی” آغاز دوباره در روندهای سیاسی و تاریخی جلوه گری میکند که در حالت آرمانی خود به تصویب یک قانون اساسی بوسیله ملت و تثبیت دولت جمهوری میانجامد. این آغاز دوباره تفاوت اساسی میان انقلابهای دوران جدید با دگرگونیهایی است که در زمان باستان روی میدادند و در اینجا مفهوم انقلاب بعنوان پدیدهای ویژه مدرنیته تجلی میکند.
با شمارش این سنجیدارهایی که در بالا صورت گرفت، مشخص میشود که هانا آرنت نه تنها انقلاب آمریکا برمبنای سنجههای عمومی میسنجد، بلکه او همه انقلابهای دیگر را با انقلاب آمریکا میسنجد و مقایسه میکند و بنظر آرنت انقلاب آمریکا نمونه آرمانی همه انقلابهای دیگر است. بدنبال این توصیف و ترسیم هانا آرنت، انقلاب آمریکا نه تنها آغازگاه پدیده انقلاب بشمار میرود، بلکه انقلاب آمریکا تنها انقلاب پیروزمند در تاریخ بشریت است. خطای اصلی انقلابیون فرانسه بنظر آرنت این بود که آنان نتوانستند یک قانون اساسی همیشگی را بتصویب برسانند. قانون اساسی سال 1791 فرانسه در همان زمان تصویبش چیزی نبود مگر “تکهای کاغذ پاره” که همواره بنام اهداف گوناگون تغییر داده میشد، بگونهای که در پایان قانون آنچیزی بود که بکار انقلاب میآمد و بدین ترتیب آزادیهای فردی و سیاسی در نطفه خفه میشد. در حالیکه در آمریکا گردهم آیی سیاستمداران در مجلس ایالتی برای نهادینه کردن و تثبیت قانون اساسی جمهوریتی در کشور و در میان مردم میکوشید، روبسپیر در فرانسه بمجردی که قدرت را بدست گرفت، مجمع قانونگذاری را منحل کرد. آرنت میگوید، برای اینکه جلو چنین کاری گرفته شود، باید ساختارهای فدرال تقویت شوند، زیرا هر سنخ از مرکزیت گرایی، سیاست را به سیاست خارجی و امنیتی فرومی کاهد و بدین ترتیب از مشارکت سیاسی مردم جلوگیری میشود.
افزون بر این در فرانسه بجای “بنیان گذاری آزادی”، رهایی از فقر بعنوان بالاترین هدف برشمرده میشود. هر تلاشی که بخواهد مساله فاصله طبقاتی را با ابزارهای سیاسی حل کند، همچنانکه تاریخ انقلاب فرانسه به ما میآموزاند، ناگزیر شکست خواهد خورد. بنظر آرنت بدلیل فقر فاجعه آمیز موجود در جامعه فرانسه: “برابری حق و قانون ریشخندآمیز بنظر میرسید، زیرا (این برابری) خواستار بکارگیری قواعد و قوانین برابر هم در مورد افرادی میشد که در قصرها میزیستند و هم افرادی که زیر پلهای پاریس میخوابیدند.” از اینرو شور و شوق کمی در ملت فرانسه برای قانون اساسی باقی میماند و این در حالی بود که انقلابیون خود در “آتش تشنگی همدردی” با مردم میسوختند و خودشان را بیشتر مسیول رفاه مردم میدیدند تا اینکه به جمهوری یا بقول دانتون “معبد آزادی ” بیندیشند. آنجایی که میبایست همبستگی بوجود بیاید، همدردی بوجود آمد که از نظر سیاسی بهیچ کار نمیآمد.
انقلاب آمریکا برخلاف انقلاب فرانسه توانست پیروز گردد، زیرا آمریکا برخلاف بقیه جهان زیر “لعنت فقر” دست و پا نمیزد. در اینجا بمانند دولتشهرهای یونان باستان فقر نه یک “مساله اجتماعی” که یک پرسمان سیاسی بود؛ که میبایست با یک شکلی از دولت مورد مبارزه قرار بگیرد و نه با یک نظم اجتماعی. بنیان گذاران جمهوری آمریکا بزرگترین دشواری سرراه خویش را در این میدیدند که اکثریت مردم بدلیل ضرورت تقسیم کار در درون جامعه بگونهای خودبخودی از مشارکت فعال در زندگی عمومی و سیاسی کشور بازمی ماندند. یونانیان باستان این مشکل را بدان ترتیب حل میکردند که آزادانی که نمیتوانستند در امور سیاسی کشور شرکت جویند، خود را با پرداخت مبلغی از آن معاف میکردند. اگرچه پدران انقلاب آمریکا اندیشههای خود را بطورکلی به مناسبات و اندیشههای یونانی و رومی پیوند میزدند، با اینحال انقلابهای دوران جدید دو شکل از دمکراسی را بوجود آوردند؛ دمکراسی احزاب و دمکراسی شوراها. تفاوت اساسی میان این دو گونه دمکراسی اینست که نخستین آن یعنی دمکراسی احزاب بر شالوده نمایندگی استوار است، در حالیکه دومی یعنی دمکراسی شورایی خواستار مشارکت مستقیم همه شهروندان در تصمیم گیریها میشود. نقطه ضعف دمکراسی احزاب در تمایل آن بسوی یک “الیگارشی” بچشم میخورد، یعنی برآمد یک طبقه از سیاستمداران حرفهای که بیشتر در اندیشه نگاهداشت (حفظ) منافع خویش هستند تا منافع مردم. در پیامد آن سیاستمداران به کارمندانی تبدیل خواهند شد که وجود مفاهیمی مانند “خوشبختی عمومی” ، “مصالح عمومی” و “آزادی عمومی” را انکار و تکذیب و ازاینرو بگونهای وانمود میکنند که “امر سیاست یک بار بزرگ برای آنان میباشد” و” بنابراین هدف غایی و نهایی سیاست خود فراتر از امر عمومی و در نتیجه در محدوده زندگی شخصی هر شهروندی قرار دارد”. و در بدترین حالت دولت در پایان همانگونه که نظریه مارکسیستی میگوید، کاملا زوال مییابد.
بنابراین تفاوتهای میان احزاب در پایان ناچیز و بی اهمیت خواهند بود و تنها بدیل این موقعیت تشکیل شوراها میباشد _ و در اینجا نظر آرنت هم حوزه بندی نمایندگی توسط جفرسون را دربرمی گیرد، هم مجمع عمومی فرانسه را، هم انجمنهای شهرداری آلمان را و هم شوراهای آغاز تشکیل دولت شوروی را. تنها این شوراها بنظر هانا آرنت امکان عمل سیاسی را فراهم میآورند.
“اگر هدف غایی انقلاب را “بنیان گذاری آزادی” بدانیم، … آنگاه این جمهوریها و یا شوراها که در چارچوب آنها هر کسی آزادی خود را بکار میبندد و بنابراین بگونهای مثبت آزاد است، (هدف) جمهوری در بنیاد خود (برآورده شده است) … در حالیکه پیشنهاده اصلی دستگاه شورایی (انجمنی) … میباشد، و هیچکس را نمیتوان “خوشبخت” نامید که در امور عمومی شرکت نمیجوید، و هیچکس آزاد و خوشبخت نیست، هنگامی که هیچ قدرتی ندارد، یعنی در قدرت عمومی شریک نیست”.
در اینجا من باید گوشهای از انتقادهای خود را نسبت به نظریه هانا آرنت مطرح کنم. این امر که اندیشیدن به نهادهای سیاسی در این کتاب توجه نظریه پردازان را بخود جلب نکرده است، تفاوت اصلی کتاب “انقلاب” با دیگر آثار آرنت است. اگرچه کتاب “انقلاب” میتوانست یک کتاب تاریخی باشد، بگونه غریبی غیر تاریخی است، با وجودیکه این کتاب اهمیت فراتاریخی بسیار دارد. دشواری فهم پرسمانهای این کتاب آنجایی بنظر میآید که خواننده استدلالهای قوی هانا آرنت را پیگیری میکند، اما این استدلالها با پرسشهای تاریخی مشخص خوانایی ندارند.
آیا واقعا انقلاب آمریکا “پیروزمندتر” از انقلاب فرانسه بود؟ آیا هدف اساسی انقلابها”بنیان گذاری آزادی” است؟ آیا انقلاب آمریکا در آغاز اساسا یک شورش برای نپرداختن مالیات به انگلستان نبود؟ آیا آرنت نیروی وادارگری اندیشههای مارکسیستی را درست ارزیابی میکند؟ آیا انقلاب فرانسه واقعا بدلیل طرح پرسمانهای اجتماعی در آن شکست خورد؟ آیا هم سنجی انقلابهای آمریکا و فرانسه بعنوان دو مدل کلاسیک انقلابها نتیجه بخش و موثر است یا میبایست انقلاب روسیه و انقلابهای جهان سوم در سده بیستم را نیز در نظر گرفت؟ آیا هانا آرنت در مورد امکانات پیروزی و عملکرد دستگاه شورایی و انجمنی مبالغه نمیکند؟ آیا در این کتاب واقعیتهای تاریخی درست بیان شده اند؟ و در پایان این پرسش که چه تاثیری آثار توکویل، ادموند برک، هگل، مارکس، لنین و رزا لوکزامبورک بر هانا آرنت گذاشته اند؟
همه این پرسشها البته مهم هستند، اما در بررسی مفهوم تاریخی نقش درجه دوم دارند. هانا آرنت برخلاف اندیشمندان همدوره خویش براین باور بود که حل پرسمانهای سیاسی را نمیتوان از گذشته و یا از یادگیری تاریخ نتیجه گرفت و پرسشهای اشکال دولتی و حکومتی و همچنین ضمانتهای حقوق بشر و حقوق مدنی و امکانات مشارکت سیاسی تنها با یاری خرد سیاسی حل شدنی است که خود را در صورت لزوم از سنتهای جامعه جدا میکنند. من در ادامه این مقاله میکوشم، نشان دهم که درونه (محتوای) فرا تاریخی کتاب “انقلاب” هانا آرنت بر مبنای انتقال دوگانگی خرد و تاریخ به دوگانگی انقلابهای آمریکا و فرانسه قرار دارد.
برخی نگرشهای تاریخی
همانگونه که توکویل یادآوری میکند، انقلاب در فرانسه بدون فراخوان خرد و بدون فلسفه روشنگری و تاثیر آن بر خودآگاهی جمعی تصورناپذیر مینمود. آغازگاه تکامل انقلاب فرانسه بنظر توکویل در “نامههای انسانی” روشنگران فرانسه بود که برآمد یک سرشت روشنفکری را بعنوان “ذهن در فضا معلق” نوید میداد، “در فضا معلق” بدینمعنی که این روشنفکران تجربه کمی در مسایل مربوط به سیاست داشتند و از اینرو آنان نه تنها اندیشههای جاری و سنتی را نمیپذیرفتند، بلکه بدون توجه به سنتها و امور جاری، اندیشهها و نظریههای تازهای را پی میریختند، “که به هر راهی که میرفتند، آغازگاه حرکت آنان چنین بود: آنان (روشنگران فرانسه) بر این باور بودند که میبایستی بجای آداب و رسوم و قواعد و قوانین سنتی، که جامعه آنزمان را هدایت میکرد، قواعد و قوانین ساده تری به کرسی بنشینند که از خرد و حقوق طبیعی نتیجه شده اند”.
محبوبیت “نامههای انسانی” نزد تودههای مردم را بنظر توکویل چنین میتوان توضیح داد که این تودههای مردم از روندهای جاری و واقعی سیاست بدور بودند و خودشان در رویدادهای سیاسی سنتی و روندهای تصمیم گیری آن شرکت نداشتند: “اگر فرانسویان هنوز مانند گردهم آییهای رستهای (در سدههای میانه) در دولت شرکت میداشتند، … آنان بطور یقین هرگز مانند آنزمان (زمان انقلاب فرانسه) با ایدههای نویسندگان برافروخته نمیگشتند، (در چنین حالتی) آنان در عمل سیاسی شرکت میداشتند، که ایشان را در برابر بحثهای نظری مصون نگاه میداشت. اگر آنان (مردم فرانسه) مانند انگلیسیها از این توانایی برخوردار بودند که روح نهادهای کهن خویش را؛ بدون ویران کردن آن بتدریج با کردمانهای تازه تغییر دهند، شاید آنان اینگونه آماده نبودند نهادهای تازه بوجود بیاورند.”
در واقع و آنچنان که در نقل قولهای بالا از توکویل نشان داده شد، ایدههای انقلابیون فرانسه با آن سرعتی که هانا آرنت میگوید، به نهادهای سیاسی تبدیل نگشتند. پیش از اعلام “بیانیه حقوق بشر و حقوق مدنی” در 26 آگوست 1789 این انقلابیون در بیانیهای خواستار “قانون اساسی پادشاهی، برقراری دوباره نظم عمومی و نگاهداشت اصول اساسی پادشاهی” شده بودند. در این بیانیه همچنین از لویی شانزدهم بعنوان “بازسازنده آزادی فرانسه” یاد شده بود. حتی پس از لغو قانون اشرافیت موروثی در یونی 1790 دوسال و نیم تا فروپاشی پادشاهی و اعدام شاه به درازا کشید. بنابراین حقوق طبیعی و حقوق تاریخی نخست بهیچوجه بعنوان بنیانهای متضاد در نظر گرفته نمیشدند، بلکه میبایستی با یکدیگر به وحدت میرسیدند_ گزینهای که در قانون اساسی پادشاهی لیبرال در سال 1791 بصورت مانیفستی به اجرا درآمد. در نوامبر 1792 روبسپیر در مخالفت با این قانون اساسی میگفت: “هواداران واقعی جمهوری متقاعد شدهاند که یک پادشاه رهبر خوبی برای هدایت ملت بسوی تصرف آزادیهای جهانشمول نیست و ما به یاری خرد و نه با نیروی زور جنگ افزارها میتوانیم هدفهای اصلی انقلاب مشهورمان را در جهان اعلام کنیم”.
و دست آخر در زمانی که در فرانسه تلاش میشد، همه سنتهای سیاسی را بسود یک شکل جدید فرمانروایی بکناری بزنند، تاریخ از در پشتی بدرون میآمد و در سیاست دخالت میکرد، زیرا که انقلابیون فرانسه اتفاقا شکلهای جدید فرمانروایی را بعنوان ضرورتی تاریخی توجیه میکردند. در حالیکه میتوان نیروی وادارگری انقلاب فرانسه را بعنوان جابجایی گرانیگاه از خرد ناتاریخی بسوی تاریخگرایی عقلانی و ضروری تفسیر کرد، تاریخ سرزمینهای آنگلوساکسون بصورتی وارونه در آیینه بنظر میآیند. “انقلاب شکوهمند” انگلستان در سال 1688 که با آن مدرنیته انگلیسی آغاز میشود، کمتر ویژگیهای یک انقلاب را داراست، بلکه این انقلاب بیشتر یک “دوره بازگشت” بسوی مناسبات سنتی به حساب میآید و در این باره میان دانشمندان غربی اتفاق نظر نسبی وجود دارد. بطور کلی چنین بنظر میرسد که روحیه انگلیسی؛ همچنانکه ادموند برک میگوید، بیشتر بدان تمایل دارد که ساختارهای مرسوم را که از پیشینیان به ارث رسیدهاند، نگاه بدارد و در صورت لزوم آنها را اصلاح کند، تا اینکه بدنبال یک گسست و برش قطعی و رادیکال با این ساختارها و بسود ساختارهای تازه و ناشناخته دستگاههای جدید برآید.
انقلاب آمریکا تا اندازهای در درون این سنت اندیشگی و سیاسی قرار میگیرد. در آغاز جنگهای استقلال هدف انقلابیون آینده آمریکا این بود که حقوق قدیمی خود _ یعنی حقوق همه انگلیسیها را بازسازی کنند. حتی در سال 1775 هنگامی که پدران انقلاب آمریکا ارتش مستعمراتی را برپا میکردند، میکوشیدند انگلستان را به همراهی با خواستههای خود ترغیب کنند و این البته در لندن به واکنشهای مخالفت آمیزی انجامید. در این زمان انگلستان بر برتری نظامی خود در برابر مستعمرات آمریکایی تاکید میورزید و بدنبال آن کنگره آمریکا در چهارم جولای 1776 بیانیه استقلال آمریکا را تصویب کرد که در سال 1778 به جنگ میان آمریکای مستعمره و سرزمین مادر (انگلستان) انجامید. هدف اساسی آمریکاییها در آغاز جدایی از انگلستان نبود، بلکه آنان بازسازی حقوق خویش را میخواستند و در سرلوحه آن حق تعیین تکلیف بر مالیات بندی برروی کالاهای انگلیسی.
بهمین دلیل ادموند برک بعنوان یک سنت گرا و محافظه کار ناب و مخالف انقلاب فرانسه، جانب گونه آمریکایی انقلاب را میگرفت. تازه در زمانی که تاج و تخت انگلستان از پذیرش خواستههای آمریکاییها سرباززد، بنیان گذاری یک کشور جدید (آمریکا) و تصویب یک قانون اساسی جدید سرمشق اصلی کسانی شد که امروزه نه بعنوان جدایی طلبان بلکه بعنوان پدران انقلاب آمریکا جایی بزرگ در تاریخ این کشور دارند. توماس پین یکی از پدران انقلاب و قانون اساسی آمریکا در سال 1776 در رساله خود زیر نام “عقل سلیم” که پس از چاپ در مدتی کمتر از سه ماه صد و بیست هزار نسخه آن بفروش رفت، میگوید: “بخشهایی از قانون اساسی انگلستان باقیمانده جباریت کهن است و پادشاهی موروثی نامشروع است.”
در ستایش انقلاب آمریکا
در رابطه با انگیزههای انقلابهای آمریکا و فرانسه، هانا آرنت بر این باور است که انقلابیون فرانسه مصمم بودند، کارها و قضایای سیاسی را از سنگینی بار تاریخی آن جدا کرده و آنها را بوسیله خرد به پیش ببرند، در حالیکه انقلابیون آمریکایی تنها زیر تاثیر موقعیت سخت جنگی آماده بودند درک سیاسی سنتی خود را مورد بازبینی و بازنگری قرار دهند. اما هانا آرنت با این توضیح راضی نمیشود. آرنت در کتاب “انقلاب” توجه خود را بیشتر روی پیامدهای انقلابهای آمریکا و فرانسه متمرکز میکند تا خاستگاه و آغازگاه این انقلابها. تز معروف هانا آرنت اینست که انقلاب فرانسه بر مبنای خرد و عقلانیت صورت گرفت و انقلاب آمریکا برمبنای تاریخ و سنت. از اینجا میتوان تفسیر فراتاریخی تاریخ مدرنیته توسط هانا آرنت را فهمید.
بنظر آرنت در انقلاب آمریکا چرخش و تحول اساسی از دیدگاه سنتی بسوی دیدگاه عقلانی صورت گرفت، که بدینصورت تجلی میکرد که دست آخر تنها از حقوق طبیعی انسانها سخن میگفت و بالاترین اقتدار را از آن خدای اشارتگری میدید، که خود نیز بدان باور نداشت، در حالیکه در فرانسه چرخش و تحول اساسی از دیدگاه عقلانیت بسوی دیدگاه مرکزیت تاریخی دیده میشود. به باور آرنت تفاوتی اساسی در درک و برداشت انگلیسیها (و بدنبال آن آمریکاییها) و فرانسویها (و بدنبال آن در قاره اروپا) از تاریخ موجود است. برای آنگلوساکسونها تاریخ یک دوره پایان یافته است، در حالیکه برای فرانسویان تاریخ همواره ازنو روزآمد میشود. اگر ما به آمریکا بنگریم، درخواهیم یافت که تاریخ در کلیت آن یک رویکرد اروپایی و نه آمریکایی است. در آمریکا البته گسترش و پیشرفت ایالات متحده از زمان انقلاب در مدارس و دانشگاهها آموخته میشود، اما بطور کلی در آمریکا توجه کمتری به تاریخ صورت میگیرد تا در قاره اروپا.
همچنین در تفسیر هانا آرنت، رویدادهای انقلاب آمریکا بعنوان نمونه آرمانی انقلاب هدایت شده توسط فهمیده میشود، که همه سنتها را بکناری میزند، هنگامی که این سنتها هیچگونه دستورالعملی برای اکنون ندارند. آمریکاییها بمانند رومیان باستان اندوختههای تمثیلی را تنها زمانی بکارمی بندند که سودمندی برای اکنون آنان داشته باشد. “در نوشتههای پدران آمریکا یکرشته از اظهار نظرهایی دیده میشود که اعلام میکنند: تجربه بهترین راهبر ماست و خرد میتواند ما را به لغزش بیندازد. از این واژگان چنین برمی آید که چگونه آنان (پدران آمریکا) به امر تازگی آزمایش خود آگاهی داشتند، که برایش در آنزمان هیچ نظریه معتبری وجود نداشت.” بنظر آرنت اتفاقا همین کمبود مثالهای تاریخی، انقلابیون آمریکا را برآن میداشت که به خرد خویش بازگردند و مرجعیت خرد انسانی را بپذیرند. و زمانی که او مینویسد: “البته انقلاب آمریکا با مراجعه به تجربه و نه خردورزی صورت گرفته است”، منظور او تجربیات شخصی پدران قانون اساسی آمریکا میباشد و ازاینرو خرد عملی آنان را در نظر دارد در برابر خرد نظری پدران انقلاب فرانسه.
مفهوم خرد، که آرنت آن را در انقلاب آمریکا دخیل میبیند، سه ویژگی و شاخص اساسی دارد. نخست اینکه این خرد در خدمت عمل سیاسی قرار میگیرد. دوم آنکه این خرد نتیجه عقل سلیمی است که خود را نماینده حقیقت نمیپندارد، بلکه خود را نماینده یک عقیده و رای و نظر میداند که ویژگی آن اینست که عقاید (همچنین خردمندانه) دیگری در کنارش قرار دارند. این عقاید بسیارگانی (کثرت) پیش شرطهای اساسی عمل سیاسی را بازتاب میدهند. در اینجا هانا آرنت از جیمز مدیسون یکی از پدران انقلاب و قانون اساسی آمریکا این گفته را میآورد که: “حزب و فراکسیون(حزبی) در دامان دولت آرا و تفاوتهای بینشی را بازتاب میدهند، زیرا خرد بشری لغزش پذیر است و انسان البته آزاد است که از خرد خود بهره بگیرد.” و سومین ویژگی انقلابیون آمریکا به باور هانا آرنت اینست که خرد انقلابیون آمریکا زیر تاثیر و زیرپرتو شور و احساسات آنان قرار نگرفت: “آنان (انقلابیون آمریکا) گویی در جزیرهای نشسته بودند، زیر تاثیر هیچ درد و رنجی به لغزش نمیافتادند، هیچ تنگدستی و پریشانی آنان را وانمی داشت که به همدردی روی بیاورند و خرد خود را بکناری نهند.”
اگر ما تشریح و استدلال هانا آرنت را دنبال کنیم، شور و شوق او را که خود نیز یک شهروند آمریکایی شده بود درخواهیم یافت. تصویری که هانا آرنت از انقلاب آمریکا به ما ارایه میدهد، با تصویری که خود آمریکاییها از تاریخ شان عرضه میکنند، همخوانی و هماهنگی دارد، بدین ترتیب که آمریکاییها هیچ چیزی را بطور ارگانیک یا منطقی از گذشته به وام نگرفتهاند، بلکه همواره نمونهها و مثالهای را از گذشته برگزیدهاند و آن را بر اساس درونه دستورالعمل آن بکار بسته اند:
“مردان انقلاب (آمریکا) خود را بهیچوجه واسته به سنتها نمیدیدند، آنان به روشنگری خویش میبالیدند و هیچگونه پیشداوری نداشتند. و از آنجایی که آنان هنوز نمیدانستند این ناوابستگی شان برایشان چه به ارمغان خواهد آورد، فارغ از احساساتیگری و شور و شوقی بودند که اشتیاق و حسرت روزهای خوش گذشته را داشته باشند، که در آغاز سده نوزدهم مدروز بود. آنان توجه خود را به دوران باستان معطوف میکردند، نه از آگاهی به سنت، بلکه برعکس، زیرا برای آنان روشن بود که در دوران باستان چیزی کشف خواهند کرد، که سنت نمیتواند به آنها بدهد. آنان در جستجوی تجربیات کهن بودند تا الگوها و نمادهای خویش را بیابند و البته آنها را یافتند _ برخلاف همه تحسینهای سخنورانهای که آنان در باره بزرگی و شکوه آتن و یونان باستان میسرودند _ تنها در جایی که ماکیاولی هم بجستجوی آن برخاست و آن را یافت، بودند، یعنی در تاریخ و نهادهای جمهوری روم”.
دوگانگی خرد و تاریخ و دوگانگی انقلابهای آمریکا و فرانسه
خرد و تاریخ نزد هانا آرنت هیچ پیوند ارگانیکی با یکدیگر ندارند، بلکه بیشتر بصورت متضاد با یکدیگر درنظر گرفته میشوند. نمادهای تصمیم گیریهای خردمندانه و منطقی را به باور آرنت نمیتوان از آداب و رسوم و سنتها بیرون کشید، بلکه برعکس این تصمیم گیریها را باید از زیر تاثیر و نفوذ آداب و رسوم و سنتها برکنارنگاه داشت. اما نه تنها خرد و تاریخ گوهرهای متضادی هستند، بلکه این را میتوان در باره خرد و حقیقت نیز گفت. نزد آرنت انقلابیون آمریکا میان خرد و حقیقت نیز ستیزهای میدیدند، زیرا خرد (برخلاف فهم) عقایدی را بوجود میآورد، که برابر تعریف اتفاقا در تضاد با حقیقت قرار دارند.
اگرچه این تز آرنت در نگاه نخستین ساده انگارانه بنظر میآید، اما او در اینجا به یک نکته مهم میرسد. بهرروی یک نگاه به تاریخ انقلاب آمریکا نشان میدهد که ادعای آرنت درست است. بنیامین فرانکلین در سپتامبر 1787 در سخنرانی خود زیر عنوان “سازش” در کنگره آمریکا میکوشید تمرکزگرایان و محلی گرایان و همچنین لیبرالها و اقتدارگرایان را با یکدیگر آشتی دهد. فرانکلین میگوید: “من دیرزمانی زیسته ام که در شرایط گوناگون و در نتیجه اطلاعات بهتر و یا ژرف اندیشی بیشتر این تجربه را بدست بیاورم تا بتوانم آرا و عقاید خود را حتی در باره مهمترین مسایل تغییر دهم، عقایدی که زمانی آنها را درست میپنداشتم _ و اکنون دیگر آنها را درست نمیدانم. … اکثریت انسانها … میاندیشند که حق با آنهاست و حقیقت را دریافتهاند، و هرجا که دیگران نظر دیگری دارند، آن را خطا میدانند. استیل؛ یک پروتستان به پاپ میگوید: تنها تفاوتهای کلیساهای ما اینست که کلیسای کاتولیک و کلیسای انگلستان هردو در این یقین بسر میبرند که کلیسای آنان بی لغزش و خطاست. … با چنین احساساتی، آقایان، من موافقت خود را با این قانون اساسی با تمام خطاهای آن اعلام میکنم، و اگر لغزشی در این قانون اساسی وجود داشته باشد، با اینحال من لازم میدانم، ما یک دولت داشته باشیم.”
هانا آرنت چنین استدلال میکند: در حالیکه در آمریکا خرد و حقیقت و شور یک مثلث متناسب را تشکیل میداد، انقلابیون فرانسه بسمتی متمایل بودند که خرد و حقیقت را با یکدیگر هم معنی و همسان بپندارند و شور را بعنوان متضاد با هردو آنها بینگارند. این امر پیامدهای قطعی برای عمل سیاسی دربر داشت، زیرا انقلابیون فرانسه عقیده داشتند: “که خرد نه تنها مزاحم روند حرکت شور میباشد، بلکه حتی مزاح عملکرد همدردی نیز هست. … خرد انسان را خودخواه میکند، و جلو همدردی با بیچارگان را میگیرد.” اینچنین بنظر آرنت شورش علیه خرد در واقع نه ما رمانتیسم و محافظه کاری مخالف با انقلاب فرانسه شکل میگیرد، بلکه این شورش علیه خرد با خود انقلابیون فرانسه آغاز میشود. با این تاکید قوی روی “شور و شوق” که بنظر آرنت معنایی برابر ناخردمندی فرانسویها میدهد، او شالوده تز معروف خود را مبنی بر اینکه انقلاب فرانسه با وجود روشنگری پیش از آن یک پروژه غیر عقلانی بود، فرموله میکند.
در پشت انتقاد هانا آرنت به انقلاب فرانسه، انتقاد او به تفسیرهای تجربه این انقلاب توسط ایده آلیسم آلمانی نهفته است. هگل حدس کانت را که تارخی بگونهای عقلانی پیش رفته است، بصورت یک دستگاه فلسفی درآورد که برابر ان اگر انسان تاریخ را بدقت بخواند، قانونمندیهای آن را درخواهد یافت. هگل ستیزه ظاهری خرد و تاریخ را از میان برمی دارد و آنها را با سنتزی بهم گره میزند: برابر این نظر سنت خردمندانه است و خرد با تاریخ مشروط میشود. در نتیجه تاریخ یک روند دیالکتیکی روبه جلو و روبه پیشرفت است. در واقع این تصویر و تصور از پنداشت انقلاب فرانسه در اگاهی نسبت به آن تاثیر بسزایی داشته است. ردیکالیزه تر شدن تدریجی انقلابیون، از بین بردن گام به گام اشرافیت و پادشاهی موروثی، تغییر جهت دادن این انقلاب به یک دیکتاتوری نظامی و در پایان سقوط ناپلیون، بعنوان روندهایی رخ مینمایند، که پیشرفت و پسرفت در آن بگونهای متناوب بدنبال هم میآیند و در پایان یک تکامل تاریخی جدیدی براه میاندازند. بدین ترتیب میتوان فهمید که تاثیر انقلاب فرانسه بر اندیشه هگل بمراتب نیرومندتر از تاثیر انقلاب آمریکا بود، که هگل آن را تنها یک “تغییر موقعیت” میدانست: مستعمراتی (آمریکا) که خود را از سرزمین مادر (انگلستان) و پادشاهی آن جدا میکرد، تا یک جمهوری مستقل بنیان بگذارد، که همانقدر ایستا بود که پیش از آن سرزمین مادری و مستعمرات آن.
آرنت بر این باور بود که “زاده شدن مفهوم مدرن تاریخی در فلسفه هگلی” نتیجه زیانبار انقلاب فرانسه بود. خطرناکترین بخش این فلسفه بنظر آرنت اختراع خرد تاریخی است. این اختراع بگونهای بلاواسطه به عملگرایان عرصه سیاست منتقل شد، زیرا آنان در درک خود “خویشتن را بعنوان مجریان تاریخ و کارگزاران ضرورت” میشناختند. نتیجه این بود که ” آرمان آزادی در اندیشه انقلابی گم گشت و بجای آن مقوله ضرورت نشست.” بدتر از آن بویژه این بود که ایده ضرورت تاریخی بعنوان توجیهی برای ترور به حساب میآمد و با این برهان خود را حقدار جلوه میداد که “جنایتهای ویژهای که علیه انقلاب انجام میشوند، میبایستی از سوی خود تاریخ شناخته و مورد مبارزه قرار بگیرند، حتی اگر هیچ “جنایتکاری” وجود نداشته باشد، که آن جنایتها را انجام داده باشد.” بنظر آرنت این “تاکتیک” برای نخستین بار در انقلاب روسیه بطور کامل اجرا شد، زیرا در انقلاب فرانسه بیشک هنوز آن “زبردستی ایدیولوژیک” انقلاب اکتبر بوجد نیامده بود که “دشمن عینی” را شناسایی کند. عمل به آن تاکتیک اما کهن تر از مفهوم آن بود و در همان انقلاب فرانسه سنگ بنای آن گذارده شده بود. آرنت برهان میآورد، که حکومت ترور و وحشت روبسپیر “به یک دشمن فرضی و واقعی و مخفی و به یک جنایت فرضی و واقعی گره میخورد” و اینکه تلاش میشد “نقاب از چهره خیانتکاران مخفی بدرند، اما نه اینکه … نقاب خیانتکاران را به مردم نشان دهند تا یقین یابند که در این بالماسکه خونین “جنبشهای دیالکتیکی” همه نقشها وجود دارند.”
این برهان با توجه به طبیعت و دامنهای که حکومت ترور و وحشت سرانجام بدان رسید، لرزان و سست بنظر میآید، زیرا هانا آرنت با همین مکانیسم در کتاب “سرشت و سرچشمه فرمانروایی تمامیت خواه” اصل سیادت تمامیت خواهانه را بوسیله ترور تشریح میکند و توضیح میدهد و در اینجا تفسیر آرنت بگونهای طنزآمیز دقیقا همان تفسیر هگلی است: یعنی اینکه حکومت ترور نتیجه ضروری تاش بیهودهای است که میکوشد جهان را بر اساس اصول انتزاعی بسازد. همه اینهایی که من تاکنون برشمردم، هنوز بگونهای کامل و ورشن بیزاری تک هنجارانه آرنت را نسبت به انقلاب فرانسه و تحسین ساده انگارانه و یکجانبه او را نسبت به انقلاب آمریکا توضیح نمیدهد. برای اینکه این مساله را بهتر بفهمیم، میبایستی تاریخ فرانسه و آمریکا را پس از انقلابهایشان دقیقتر زیر ذره بین قرار دهیم، یعنی پیدایش کشور_ملتها در قاره اروپا و بنیان گذاری نخستین دولت مدرن که به یک ملت و قوم ویژه متکی نبود یعنی آمریکا را در نظر بگیریم. در این رابطه من میخواهم نخست تصویری از تفسیر آرنت از فلسفه هگل را پیش کشم، زیرا تفسیرهای آرنت از انقلاب فرانسه بدون شناخت انتقاد بنیادی او به فلسفه تاریخ هگل فهم ناپذیر مینماید.
انتقاد هانا آرنت به فلسفه تاریخ هگل
انتقاد هانا آرنت به فلسفه تاریخ هگل سه وجه اصلی این فلسفه را نشانه میگیرد، که با یکدیگر در پیوند تنگاتنگ قرار دارند: اندیشه روند حرکت تاریخ، ایده تاریخ جهانی و دیالکتیک آزادی و ضرورت. انتقاد آرنت به اندیشه حرکت تاریخ بصورت یک روند که در مرکز آن نقد ترتیب و دسته بندی رویدادهای تک به تک در جریان تاریخی قرار دارد، اینست که در درک جریان تاریخی، اهمیت رویدادهای تک به تک نفی میشوند و من پیشتر به آن اشاره کردم. ایده تاریخ جهانی را آرنت در اصل در عملکرد انقلابیون و نه در مشاهده مشاهده گران و تحلیلگران آن انقلابها میبیند. این تلاش در امر سیاست جهانی ناگزیر شکست خواهد خورد “زمانی که مشخص گشت، نه جمهوری، بلکه بهرروی در اروپا، کشور_ملتها تنها دستاورد بازگشت ناپذیر انقلاب بود.”
اگر ایده سیاست جهانی نیز اجرا ناپذیر میباشد، پس فلسفه نیز در خطای باور به یک حقیقت جهانشمول تاریخی بسر میبرد، _ در حالیکه در تاریخ موضوع یک قلمرو ویژه در میان است “که بوسیله روابط متقابل انسانها شکل میگیرد و از اینرو بطور قطع نسبی است.” بنظر هانا آرنت هگل بگونهای تراژیک این امر را نادیده میگیرد که ایده حقیقت تاریخی یک تناقض در خود و یک ایده نقص دار است. از این دیدگاه، هر تلاشی که بخواهد از تاریخ یک حقیقت جهانشمول را بیرون بکشد و نتیجه بگیرد، نه تنها خطاست، بلکه حتی فاجعه آمیز میباشد. اتفاقا این واقعیت که تاریخنگاری همواره بگونهای ملی نوشته میشود، را میتوان کمتر بعنوان نشانهای برای ایدیولوژی ملی، بلکه بیشتر بعنوان خاطره جمعی یک ملت در نظر گرفت که امر وجود چندین ملت در جهان را در خود مستتر دارد و برای هر ملتی حقیقت تاریخی ویژه منطقه خود را میپذیرد. ” زیرا انسانها بعنوان شهروندان میتوانند نظرات متفاوتی داشته باشند، اما انسانها بعنوان اعضای یک ملت افق حقیقتشان البته بوسیله تاریخ و تجربه ملی خود محدود میشود.”
یکسان انگاری آزادی و ضرورت نزد هگل، بنظر آرنت “شاید دهشتناکترین و تحمل ناپذیرترین تناقض (پارادکس) در همه اندیشههای دوران مدرن است”. با این یکسان انگاری، هگل بزرگترین بخت مدرنیته یعنی آشتی میان نظر و عمل را میسوزاند. “دوران جدید، و پیش از همه با انقلابهای تکان دهنده آن، همواره این امید را در دلها زنده میکرد، که ستیزه میان اندیشمندان و عملگران پایان یابد، و در واژگان توکویل که یک جهان نو دانش سیاسی نو را بوجود میآورد (فرموله میشود). این واقعیت که این امید برآورده نشد، (نتیجه) فلسفه تاریخ سده نوزدهم است _ و (این) فلسفه آشکارا به ما نیرو و سرسختی فوق العاده سنتهای اندیشگی ما را مینمایاند، که اگرچه همه وارونه کردنها و ارزیابیهای دوباره ارزشها را تاب آورده است، که بوسیله آن (اندیشههای) سده نوزدهم اینگونه نومیدانه میکوشیدند به آن نقب بزنند و آن را ویران کنند.”
آن چیزی که در اینجا بنظر آرنت شکست میخورد، تلاشی بود که برای از میان برداشتن ستیزه فلسفه و سیاست صورت میگرفت، که از زمان دادگاه سقراط تاریخ غرب را شکل میدهد. اگر این تلاش برای سنتزگیری میان فلسفه و سیاست پیروز میگشت، دو امکان را در جلو ما میگشود. از یکسو انتقال اصول معتبر فلسفی بود که از زمان افلاتون به عرصه سیاست وارد گشتند و بدین ترتیب سیاست و تاریخ نشستگاه حقیقت میگشتند. خطر موجود در این میان ابزاری شدن تاریخ براب ایدیولوژیهای سیاسی بود که به تجزیه سیاست بوسیله اندیشههای ایدیولوژیک میانجامید. بنظر آرنت یک از راههایی که مدرنیته بدان انجامیده است، گونه فرمانروایی تمامیت خواه میباشد. در اینجا انقلابها ثابت کردهاند، که این نظریه بگونهای تراژیک درست است و این اثبات نظری در آنجایی خود را با شدت و حدت بیشتری نمایان میکند، که برخی میخواستند به تاریخ، که با میانجیگری مارکس بعنوان تداوم ایده ضرورت تاریخی و پیروی از قوانین فرضی دست یازند.
اما یک امکان دیگر برای سنتزگیری از سیاست و فلسفه اینست که بسیارگانی (کثرت) اساسی موجود در سیاست را به اندیشه تعمیم دهیم؛ در اینجا ما به دیالکتیک سقراطی میرسیم، که نه تنها به یک حقیقت جهانشمول و عمومی نمیرسد، بلکه در روند بازتابهای جاودانی اندیشه به حقیقتهای عرصهای و منطقهای بسیار دست پیدا میکند. این گزینه دوم بنظر هانا آرنت توانمندی مثبت مدرنیته است. اگرچه جستجو برای حقیقت در سیاست به اختراع ایدیولوژیها انجامید، که رژیمهای تمامیت خواه سده بیستم را بوجود آوردند، اما امکان آغازی دوباره در سیاست بهمان اندازه موجود است، که امکان ویرانی فضای سیاسی بوسیله نازیسم و فاشیسم و استالینیسم موجود بود.
این آغاز دوباره البته تنها در صورتی ممکن است، که ما فلسفه تاریخ هگل را بکناری بگذاریم، و خود را از این اندیشه جدا کنیم که در انقلاب فرانسه یک طرح تاریخ جهانی را کشف میکرد و واژگان توکویل را بیاد آوریم که برای فهم سیاست در بیشتر موارد و البته نه همیشه یک مدل سیاسی وجود ندارد: توکویل در کتاب “دمکراسی در آمریکا” چنین میگوید: “چشم انداز من از دورانی به دورانی دیگر و تا گذشته دور میرسد. اما من هیچ شباهتی به آنچه در جلو چشمانم میگذرد، نمیبینم؛ گذشته نور خود را دیگر بر آینده نمیتاباند و روح بشر بسوی تاریکی میگراید.”
کمبود بازتابهای فلسفی در سنت گفتاری و نوشتاری آمریکا و در نتیجه کمبود شکلگیری مفاهیم آن در این کشور، بزرگترین نقص آمریکا و انقلاب آن بنظر آرنت میباشد. این نقص “در بیزاری آمریکاییها نسبت به اندیشه مفهومی میباشد که نتیجه آن این بود که تفسیر تاریخ آمریکا بوسیله توکویل انجام گرفت که زیر تاثیر مفاهیم و نظریههای (اروپایی) قرار داشت که سرچشمه تجربی آنها را در یکسری روابط تاریخی دیگری باید یافت. تا سرانجام که در سده کنونی (سده بیستم) هیچ سرزمین دیگری (بغیر از آمریکا) خود را تا به این اندازه زیر نفوذ هر مد بی معنایی قرار نداده است و نه از قبیل (نظریه) “انحطاط غرب”، اما البته از نظر زوال ساختارهای سیاسی و اجتماعی اروپا پس از جنگ اول جهانی در نظر باید گرفت. مبالغه بیش از حد ویژه (آمریکاییها) و تحریف شبه دانشهای بی معنا، بویژه در جامعه شناسی و روانشناسی که در دهههای گذشته خود را در این سرزمین گسترانیدهاند، را میبایستی به این واقعیت برگرداند، که این نظریهها با انتقال از این سوی اقیانوس اطلس به دیگر سوی آن، دیگر حتی زمینه ضعیف واقعی خود را نیز از دست میدهند، که زمانی دارای آن بودند و سپس این( نظریهها) به نابودی عقل سلیم انجامیدهاند. از سوی دیگر شاید این تاثیرپذیری غریب این سرزمین (آمریکا) از ایدههای مبالغه آمیز و نظریههای عجیب و غریب، اثبات این نکته باشد که روح انسانی ، اگر بخواهد کارکرد درستی داشته باشد، به مفاهیم نیاز دارد؛ و در زمانهای دشواری و تنگدستی (روحی) حتی بالهای اهریمن را نیز میخورد.”
الگوی فرانسوی کشور_ملت و بدیل آمریکایی آن
بنظر هانا آرنت آزادی و خوشبختی عمومی که اصول انقلابهای سده هجدهم بودند، به مفاهیم میان تهی و پوچی تبدیل گشتند و امروزه باید پرسید که چه چیز از دستاوردهای این انقلابها به جای مانده است. آرنت نمیتوانست تصور کند که چهارده سال پس از مرگش جنگ سرد به پایان میرسد و دقیقا در روشنفکران یک جابجایی اندیشگی از جستجو برای چگونگی دستگاه اقتصادی به سوی پرسش آزادی سیاسی انجام میگیرد. بنابراین اینکه نوشتههای هانا آرنت پس از پایان جنگ سرد، با علاقه بیشتری خوانده میشود، جای شگفتی ندارد. از اینرو کتاب “انقلاب” شاید واپسین تلاشی باشد که میخواهد تاریخ را با کمک خرد ارزیابی کند. آنچه اما آرنت را بر آن میداشت که کتاب “انقلاب” را بنویسد، “تکامل اشتباه” فلسفه در نتیجه انقلاب فرانسه نبود، بلکه پیامدهای سیاسی این انقلاب بود، یعنی بویژه ارتقاء ملت بعنوان حاکم تعیین کننده. این پرسش که اختراع کشور_ملت چه اهمیتی برای روند تاریخ دربر دارد و هانا آرنت چگونه تاریخ پس از انقلاب را تفسیر میکند، در اینجا از اهمیت بسزایی برخوردار است.
بنظر هانا آرنت انگاره کشور_ملت که پیامد انقلاب فرانسه بود، به بیماری “افسانه پردازی کشور_ملت با یک اراده یکپارچه و یگانه” انجامید که مناسبات ستیزه جویانه سیاست داخلی و سیاست خارجی نتیجه آن بود. برای انقلابیون فرانسه میبایستی روشن باشد که: “این باصطلاح اراده جمعی (اگر بخواهیم از آن بیشتر از حد یک افسانه بفهمیم) هر روز و هر لحظه تغییر میکند و بنابراین شالودهای که برمبنای اراده ملت ساخته شده باشد، (در واقع) برروی شن ساخته شده است. هانا آرنت میگوید، در جهان باستان، سیاست در درجه نخست سیاست داخلی بود، و سیاست خارجی تنها به امر بازرگانی و جنگ میپرداخت. یک چنین تصوری طبیعتا از اندیشه برای کشور_ملت که برمبنای وحدت ملی بنیان گذاری شده بود، بیگانه بود:
“(روسو) از این تجربه ناشناخته حرکت میکرد، که دو منافع متضاد با یکدیگر همدل و همراه خواهند شد، هنگامی که با یک منفعت سوم رودررو شوند که هردوی آنها مخالف آن هستند. … تنها زیر پیشنهاده یک تهدید خارجی میتوان از اتحاد و اتفاق ملی سخن گفت، که نمونه ایده آل انقلاب فرانسه و هرگونه دیگری از ملی گرایی میباشد. بنابراین وحدت ملی تنها میتواند در پرسمانهای مربوط به سیاست خارجی تحقق بیابد، و حتی آنجا تنها در صورتی که پیشنهاده دستکم یک دشمن بالقوه مطرح باشد. تمامی سیاستهای ملی که ما از سده نوزدهم و بیستم میشناسیم، در اساس خود به این واقعیت ساده برمی گردند، و (این سیاست ملی) آشکارا در تداوم نظریه اراده عمومی قرار دارند، که میبایستی به ملت روح (یگانه ای) بدمد و سن ژوست با آن کاملا آشنا بود: تنها مسایل مربوط به سیاست خارجی را میتوان اصلا و اساسا “سیاست” نامید، در حالیکه بقیه عرصههای روابط انسانی در چارچوب “جامعه” قرار میگیرند.” آرنت بر این باور بود که این لغزش مفهومی در اندیشه کشور_ملت بود که سرانجام فرانسه را به جباریت کشاند، آنچنانکه ناپلیون خود را تنها قانون مشروط میدانست و اینکه تصویب قانون اساسی از بالا یک عمل دیکتاتورمنشانه بود. تنها بدیل این الگوی کشور_ملت تقسیم ناپذیر را آرنت در دستگاه فدرال حکومتی ایالات متحده آمریکا میدید، که در آن قدرت تقسیم شده و در کوچکترین واحدها مشروط میشود. این امر که این نظام تنها در آمریکا بوجود آمد را آرنت اینگونه توضیح میدهد که تا اعلام استقلال آمریکا یک ملت واحد آمریکایی وجود نداشت، بگونهای که شکلگیری دولت و ملت از نظر زمانی با هم منطبق و همزمان بود. اگرچه آمریکاییها در آن زمان خود را بعنوان ملت در نظر میگرفتند، اما آنان یک گذشته مشترک ملی نداشتند. نقطه اشتراک همه آنان در آغاز خاستگاه اروپایی شان بود، که در طبیعت خود ملیتهای گوناگون را دربر میگرفت.
بنظر آرنت بدلیل این پیکربندی برای انقلابیون آمریکایی روشن بود: “که عمل (سیاسی) اگرچه بگونه فردی آغاز میشود، اما تنها در صورت کوششهای مشترک میتواند به اجرا درآید، که خیلیها را دربر بگیرد … و بنابراین برای اجرای (سیاست) تنها کوششهای مشترک بکار میآید و نه یگانگی انگیزهها، گذشتهها و خاستگاهها که شرط لازم و تعیین کننده کشور_ملت بشمار میرود.”
نویسنده : فرزانه (ربابه)دریاباری
تگ ها : مفهوم انقلاب نزد هانا آرنت