
لطف عقل خوشنهاد خوشنسب/ چون همهتن را در آرد در ادب
عشق شنگ بیقرار بیسکون/ چون درآرد کل تن را در جنون
مسیح گفت درخت را باید از میوهاش شناخت. اگر از درخت عقل میوۀ ادب برآید و از درخت عشق میوۀ جنون، کدامیک از این دو میوه شیرینتر و لبگزانتر است؟ جنون، نه به معنای خبط دماغ بل بهمعنای گداختگی از شور، غلبۀ هیجان، نازکی عاطفه، لطافت احساس و البته سر از پا نشناختن در راه عشق و نصحیتناپذیری و محاسبهگریزی در جوشوکوش برای معشوق. با چنین تعریفی، دستی که شاید همان دستِ دل است، ما را به این داوری میراند که جانب عشق را بگیریم و میوهاش را که رقص روح است. نه آیا بی این دو، عطر و طعم و رنگ از مائدۀ حیات رخت میکشد و آن را سرد و سیاه رها میکند؟ با این همه، چرا دنیای نو به عشق با احتیاط مینگرد، و به خصوص وقتی این عشق پای به کوچه و برزن مینهد و نیرو محرکۀ جماعت میشود، به آن بدبین است؟ برای اینکه عشق اگر، به حقیقت، کل تن را در جنون آورد، پیشبینی امور ناممکن میشود؛ در چنین محیطی هرچیزی مقدور و منتظر است و بدترین جامعه، جامعهای است که در آن هر چیزی ممکن و محتمل باشد.
بیشک عقل خوشنهادِ خوش نسب و عشق شنگ بیقرارِ بیسکون زنوشویی توانند بود که از رهگذر آمیختگیشان شور و شعور میزاید. اما، در غیاب چنین فرض بهینهای، اگر دنیا ناگزیر از گزینش یا لااقل ناگزیر از برتر داشتن و اصل قرار دادن باشد (که هست)، عقل را میگزیند، تا همۀ تن را در ادب آورد. چون این گرچه سودایی با سود کمتر است، اما تضمین بیشتری دارد و این با احتیاط که اصل اصیلِ روششناختیِ تمدنِ جدید است، سازگارتر میافتد. این فرهنگ، مستقر بر پیشبینیپذیری است که تنها با ادب (یعنی قرار و قاعده و نظم و هنجار در مواجهه) راست میافتد. عشق پیشبینیناپذیرترین است. همچون قمار، برد و باختهای سترگ دارد، متکی به اقبال؛ و این حتی اگر برای انتخابهای فردی جالب باشد، برای انتخابهای جمعی (هویت، و مبارزۀ شورمندانه در راه هدفی مقدس) چنین نیست.
عشق چنانکه بسیار گفته شده است، لطیفترین و زیباترین و جذابترین چیزی است که میتواند نصیب کسی شود. میتواند غمها و دغدغهها را ببلعد و لذتی بیحساب به بار آورد؛ ولیک این مشروط به یک شرط مهم است، که اگر نباشد، به منشأ بزرگترین رنج بدل میشود. شرط این است که چندان پر زور و بیمنطق نباشد که عقل عاشق را به کلی در هم نوردد و از روی نیمهجان آن عبور کند. عشق فرط محبت و علاقه است، اما باز هم مراتب دارد. اگر تمام روح را اشغال کند و سیطرهاش مطلق شود، تمام عقل و تمام ادب را میبرد؛ دراینحال، تمام هنجارها شکسته میشود. اگر به وصال نرسد، کُشنده است، و اگر برسد، افول سریع آن (که به اغلبِ احتمال ناگزیر است) سردی و کسالت میزاید. اما عشقی که در عین عشق بودن، امکان تدبیر را از بین نبرد، و مبالات ادب را به کلی زایل نکند، اگر به وصال نرسد، میتواند یک تجربۀ بزرگ و یک تحول و تکامل روحی باشد، و اگر برسد، لذتی چگال و کامکاریی دلگشا. این خلق عجیب، هرچند زورمندتر، هنجارشکنتر؛ و هنجار چارچوب زندگی است؛ چه زندگی خصوصی و چه زیست سیاسی و اجتماعی. این سخن شاید عجیب بنماید، اما عشق هم گرچه ظاهراً بنابه تعریف با اعتدال و احتیاط ناساز است، تنها با چنین قیودی شادیساز است. فوّار و آتشفشان و پرهیجان و عقلشکن، داستانی و غریب و جذاب است، اما حجم عظیمی از رنج میآفریند.
معنای سخن این نیست که ما در ویراست عشق دستبازیم، گاه عشقِ بیشزور سرنوشتِ کسی است؛ سرنوشتی که خدایگانان غدهها و عقدهها نبشتهاند.
🔍مرتضی مردیها، اندک گستاخ و بیش مؤدب؛ در حضرت مثنوی، نشر علم، 1396، صفحۀ 31 تا 33.
@mardihamorteza