«بیهودگی» بدترین آفتی است که میتواند به جان یک جامعه بیفتد؛ دستکم بخش بزرگی از جامعۀ ایران، اتفاقاً بخش جوان، زایا و خلاق آن، امروز گرفتار این آفت گزنده شده است؛ آفتی که مانند هجوم ملخها همه چیز را در آرواره میجوَد و نیست و نابود میکند. دهقانی را تصور کنید که چند ماه روی زمین کار میکند، خاک را شخم میزند، بذر میکارد، آبیاری میکند، هر روز و هر شب به زمین سرکشی میکند، جوانههای نورس را از گزند گرازان و کلاغان حفظ میکند و بر آن خاک عرقها میریزد تا تابستان به هفتههای پایانی برسد و خوشههای زرین در باد شهریور موج بزنند. اما پیش از آنکه دهقان آفتابسوخته و عرقریختۀ قصۀ ما بخواهد داس بردارد و خوشهها را درو کند، دستی نابکار آتش به کشتزارش میافکند و وقتی دهقان دود را از دور میبیند و دواندوان سر میرسد، از کشتزار زرینش جز ساقههای سوخته و خوشههای خاکسترشده چیزی نمییابد. تلختر از این نتوان چشید…
با همۀ درد و رنجی که کشاورز در دل دارد، هنوز نمیتواند از «بیهودگی» سخن بگوید؛ زمین و آسمان را از خشم به هم میدوزد، اما میداند صرفاً تصادفی بیسابقه باعث شده است کشتزارش خاکستر شود و خاکسترش به دست باد به یغما رود. تا اینجا فقط با «حادثهای تلخ» روبروییم. اندوه این بیثمرماندگی و غم عرقهایی که بیفایده بر خاک چکید، چند روز و هفتۀ بعد در دل کشاورز تهنشین میشود و میداند خدا بزرگ است، ماه میچرخد و میچرخد و پس از این بیبار ماندن تصادفی، در بهار آینده دوباره دستبهکار میشود. سینۀ خاک همیشه آمادۀ روییدن و رویاندن است. مرد دهقان همهچیز را فراموش میکند و در سال نو سختکوشانهتر از هر سال کشتزاری سبز و زرد بر بوم خاک میکشد. اما افسوس که آسمان سر ناسازگاری دارد… دوباره پیش از آنکه داس بر ساقهها کشد، سیلی خاکبرکَن میآید و ساقهها را با ریشهها از جا میکند و میبرد… دهقان مانند پدری فرزندمُرده به خاک شستۀ کشتزار مینگرد و به خدایی خدا شک میکند…
نان زن و فرزند چه میشود؟ نکند خدا از من روی گردانده! این تاوان کدام کفران نعمت است؟ اینها پرسشهایی است که ذهن دهقان را میگزد و بیچاره خبر ندارد که این پایان ماجرا نیست. سال آینده همین سرنوشت شوم به شکلی دیگر بر او نازل میشود. پیش از آنکه محصول را درو کند، این بار ملخها چون ابری سیاه بر کشتزار فرومیبارند. دهقان بیچاره در کشتزار میدود و فریاد میزند، پیراهنش را از تن میکَنَد و در هوا میچرخاند به این خیال که ملخها را براند، اما زهی خیال باطل… با دو دست ناتوان خویش فقط میتواند ملخها را از صورت و تن عریانش دور کند… از نفس میافتد. بر خوشهها میافتد و ملخها از روی بدن عرقکردهاش میجهند. دهقان چشمانش را میبندد و صدای خشخش جویده شدن خوشهها را در آروارۀ هزاران ملخ میشنود. خشخش، خشخش…
دهقان دیگر نمیتواند از «تصادف» سخن بگوید. مطمئن است در چرخهای باطل و دوزخی گرفتار شده که انگار از آن رهایی ندارد. میخواهد همانجا تا ابد بخوابد و زیر لب میگوید: «کاش ملخها آدمیزاد هم میخوردند…» این مرحلۀ «بیهودگی» است. این همان نقطهای است که آدمی حس میکند هر چه میکارد و کشت میکند بیهوده است. رسیدن به «احساس بیهودگی» مانند آن ملخهای کشتزارخوار آفت روح و روان است. جامعۀ ما، دستکم بخش بزرگی از جامعه که حقوقبگیر است، دارایی اصلیاش نیروی کار و خلاقیتش است و باید دسترنج روزمرهاش ــ نه بادآوردههای سرمایههایش ــ را درو کند، به سرنوشت آن رعیت دچار شده است.
اگر کار کردن دو هدف داشته باشد، یکی تأمین معاش و پیشرفت کاری و دوم سرزندگی (که میدانیم هدف اول حیاتی است)، لایۀ بسیار گستردهای از مردم ایران، از باب هدف اول دقیقاً به مرحلۀ «بیهودگی» و «پوچی» رسیده است. هر چه کشت میکنند پیش از درو به آتش و سیل و ملخِ تورمی افسارگسیخته ــ که با اعداد و ارقام رسمی همخوانی ندارد ــ میسوزد و دود میشود. مگر چند بهار میتوان رویید؟ چند بهار میتوان خاک را بویید و بوسید و بذر در سینهاش نشاند؟ این داغ بیهودگی که بر روح و روان بخش بزرگی از جامعه میخورد، چه با جوانان و شهروندانمان میکند؟ چه میکند با پیرانی که در دهههای شصت و هفتاد هم باید کار کنند؟
اگر قرار است دلی بسوزد و قلبی بتپد، باید برای سرنوشت این دهقانان بیچارهای بسوزد و بتپد که هر سال و ماه دسترنجشان طعمۀ حریقهای تمامناشدنی اقتصاد بیمارمان میشود. لحظهای درنگ کنید، فکری به حال این رعایا کنید. اگر در این مملکت، در این آبوخاک، در این مرز و بوم، یگانه اولویتی بتوان یافت که بر هر چیز و هر هدف دیگری اولا باشد، همین دلهای رنجیده است که داغ بیهودگی نفسشان را بریده…
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی (https://t.me/tarikhandishi)