از اینجا شروع کنیم که به گمانم درستترین جا برای درک روزگار ماست: بزرگترین و اساسیترین پرسش ما به عنوان ایرانی در عصر جدید چه بود؟ پاسخ: «مواجهه با دنیای جدید». کموبیش تمام سرنوشت ما در دویست سال گذشته متأثر از همین پرسش و پاسخهای خودآگاه و ناخودآگاهی که ما به آن دادهایم، رقم خورده است. تمدنها و فرهنگهای قدیمی که نتوانسته بودند جهش بزرگ عصر جدید، یعنی انقلاب صنعتی را درون خود محقق کنند، ناگهان خود را با دنیایی ناآشنا و ترسناک مواجه دیدند. این دنیای جدید ترسناک بود زیرا با سرعت و مهارتی نامنتظره پدیدهها و مصنوعات جدیدی از آستین درمیآورد و این پیشرفتگی برای مردمانی که دستشان از این پیشرفتها تهی مانده بود، ترسناک و خطرناک به نظر میرسید. چاره چه بود؟ ما باید چه میکردیم؟ ایران، عثمانی، مصر، مردمان عرب، هندیها، چینیها و ژاپنیها چه باید میکردند؟ این همان دشوارترین و البته اساسیترین پرسش دویست سال اخیر ما بود. سرنوشت امروز ما دقیقاً نتیجۀ پاسخی است که به این پرسش دادهایم. پاسخ این پرسش سرنوشت ما بود.
اما این دنیای مدرن که دردسری بزرگ برای مردمان کهن تبدیل شده بود، خود پیشرفت و تحولش را مدیون پدیدهای بود که مقبولترین نام برای آن «کاپیتالیسم» است. در واقع، جوامع سنتی با دنیایی کاپیتالیستی روبرو بودند که سازوکاری پیچیده داشت. این «جامعۀ کاپیتالیستی» در درون خود هم هر روز مخالفان و دشمنان بیشتری پیدا میکرد که یک به یک در طول تاریخ این جامعه سر برمیآوردند: اول جریانهای محافظهکار با جامعۀ کاپیتالیستی به ستیز برخاستند، سپس نوبت به سوسیالیستها رسید که از منظری دیگر این جامعه را نقد میکردند و اوج آنها مارکسیسم بود و در نهایت پس از جنگ جهانی اول نوبت به فاشیسم رسید که آن نیز از منظر خود به ستیز با سنت لیبرالـکاپیتالیسم برخیزد. پس کاپیتالیسم در درون جامعهای که خود آن را ساخته بود، مخالفان سرسخت و سازشناپذیری داشت. و اما ما…
روانِ جمعیِ ما ایرانیان در مواجهه با دنیای غرب و نظام لیبرالـکاپیتالیستی اساساً در وضعیتی نبود که بتواند ارزیابی غیراحساسی و معقولی به دست آورد. البته جالب است که به نظرم نخبگان و سیاستمداران قدیمیتر در مقایسه با نسلهای پسین خود نگاه معقولتر و سنجیدهتری داشتند. هر چه جلوتر آمدیم بیشتر دچار دریافتهای عوامانه شدیم و هیجان و خودفریبی هم در ذات عوامانگی است (و البته پای ایدئولوژیهای مدرن ضدکاپیتالیستی هم رفتهرفته از همان غرب به اذهان ما باز میشد). اما ما نه فقط تعادل روانی لازم را نداشتیم، دستگاه نظری مناسب و کارآمدی هم برای شناخت دنیای مدرن نداشتیم. دستگاههای نظری ما برای سنجش دنیای مدرن مناسب نبود و ناچار باید از همانها که قرار بود بشناسیمشان دستگاه نظری را نیز وام میگرفتیم. زیر اقساط نظریِ این وام، بدحالی و سرگیجۀ ما دوچندان شد.
سخن بسیار است و بسنده میکنم به اینکه نتیجۀ این سرگیجه این شد که نخبگان و نسلهای جدید و روشنفکران فرصت شناخت نظام کاپیتالیستی را از خود و جامعه گرفت (مانند کسی که سوار اسبی چموش چنان بالا و پایین میشود که توان اندیشۀ سنجیده را در آن دم از دست میدهد). ما سازوکار نظام کاپیتالیستی را نشناختیم و اصلاً فرصت نکردیم بفهمیم این سیستم چگونه کار میکند و چرا جایگزینناپذیر است یا دستکم چرا جایگزینهایش ناکارآمد یا بدکارکرد خواهند بود. به این ترتیب، دست ما از یکی از مهمترین مبانی شناخت دنیای مدرن کوتاه شد. البته راحتترین راه در این دنیای سرسامآور رفتن به دامان ایدئولوژیها بود، زیرا آسان و سریع پاسخ پرسشهای پیچیدۀ ما را به گونهای همهفهم میدادند. گرهی بر گرهی افتاد و این کلاف سردرگم کورتر شد.
در این میان لیبرالیسم چیست؟ چه نسبتی با کاپیتالیسم دارد؟ به سادهترین زبان، لیبرالیسم روحی است که باید در کالبد کاپیتالیسم حاضر باشد وگرنه کاپیتالیسم به بیراه میرود و به ضد خود بدل میشود. کاپیتالیسم سختافزار و لیبرالیسم نرمافزار است. ماشین کاپیتالیستی به کاربری نیاز دارد که لیبرالاندیش باشد وگرنه این ماشین بیدرنگ به دستگاههای دیگری تبدیل میشود. این پیکر بدون این روح بیمعناست…
کتاب «لیبرالیسم»، یکی از آثار مهم لودویگ فون میزس، اقتصاددان و نظریهپرداز اتریشی، منبع خوبی برای آشنایی با سازوکار کاپیتالیستی و روح لیبرالیستی آن است. هفتۀ پیش این کتاب را منتشر کردم و در گفتگوی مفصلی با آقای محمد ماشینچیان دربارۀ همین مسائل صحبت کردم. در پیوست فایل تصویری این گفتگوی زنده را میتوانید ببینید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi