آیزایا برلین و فردریش هایک شوالیههای لیبرالیسم کلاسیک در قرن بیستم—دورهی سلطهی دولتگرایی- بودند. آثار دانشگاهی غالبا بر تفاوت دیدگاه آنان دربارهی آزادی تمرکز داشتهاند. برای هر کسی که به نظریههای لیبرال علاقهمند است، تعریف متفاوت آنها از آزادی مهم است. در سخنرانی مشهوری در سال ۱۹۵۸، برلین میان آزادی مثبت و آزادی منفی تمایز قائل شد. از نظر او، آزادی منفی یعنی انسان برای اعمال خود با هیچ مانعی روبرو نشود، در حالی که آزادی مثبت یعنی فرد بتواند بر اساس ارادهی خود عمل و اهدافش را پیگیری کند. از سوی دیگر، هایک آزادی را «عمل فردی بدون زور و اجبار» و «استقلال از ارادهی خودسرانهی دیگری» (چه فرد، قانون، گروه یا دولت) تعریف میکرد. آنها همچنین در اهمیتِ آزادی اقتصادی نیز اختلاف نظر داشتند؛ برای مثال، برلین در نامههایش از هایک به دلیل تأکید بیش از حدش بر آزادی اقتصادی انتقاد میکرد.
بهرغم این تفاوتها، هر دو در تعریف ارکان تمامیتخواهی هم نظر بودند.
نقطه اشتراک هایک و آیزیا برلین
ریشهی کمونیسم، فاشیسم، یا بهطور کلی هر گونه ایدئولوژی تمامیتخواه مدرن چیست؟ این همان پرسشی است که هایک و برلین، دو غول لیبرالیسم کلاسیک، در آن اتفاق نظر داشتند. این بینش مشترک آنقدر اساسی است که ارزش تأکید دارد—و همین موضوع دلیل نگارش این مقاله است.
برلین در مقالهی «دموکراسی، کمونیسم و فرد» استدلال میکند که ریشهی کمونیسم در این باور است که «میتوان با قطعیت مطلق و همچون مسائل علمی و ریاضی، از طریق استفادهی درست از عقل یا مشاهدهی درستِ طبیعت، به تمام مسائل از جمله مسائل اخلاقی و سیاسی پاسخ داد.» هر کس با انتقاد هایک از “سوءاستفاده از عقل” آشنا باشد، متوجه شباهت این دیدگاهها خواهد شد. هایک در کتاب «ضد-انقلاب علم» دربارهی خاستگاه غرور علمگرایانه بحث میکند. در بخش دوم کتاب، او به ریشه ایدئولوژیهایی میپردازد که قرن بیستم را تحت سلطه گرفته و تمدن را تا آستانهی فروپاشی بردند.
هایک آنجا که مینویسد:
«هرگونه اجتناب از پذیرش قواعد اخلاقی موجود، صرفاً به این دلیل که سودمندیشان به طور عقلانی اثبات نشده… یکی از ریشههای تمدن ما را نابود میکند»
نگرانیهای برلین را بازتاب میدهد.
باور به اینکه قواعد باید عقلانی باشند مهم است، اما این فرض که جامعه را میتوان صرفاً بر پایهی اصول استنتاجشدهی عقلانی بازسازی کرد، همان ریشهی تمامیتخواهی است. تمایل ساختگرایانه به بازسازی جامعه بر اساس منطق، بدون توجه به سنتها و قواعدی که از فرآیندی ارگانیک و تاریخی بهوجود آمدهاند، غالبا به پیامدهای ناخواستهای منجر میشود که از درک برنامهریزان خارج است. تردید نسبت به مهندسی اجتماعی، جایی است که هایک و برلین به هم میرسند.
مبارزه با مهندسان روح انسان
برلین و هایک در زمانهای زندگی میکردند که وسوسهی سازماندهی جامعه میان روشنفکران محبوب و رایج بود—از چشمانداز یک «جامعهی از پیش طراحیشده» برای بهبود شرایط انسان از طریق «دانش برتر»، تا رؤیاهای مارکسیستی پایاندادن به «هرجومرج تولید» سرمایهداری تا دستیابی به نظم اقتصادی مبتنی بر عقل. در آن زمان، دفاع از جامعهای که در آن افرادِ آزاد اهداف خود را دنبال میکنند—و نه اهداف تحمیلشده توسط دولت یا ملت—غیرمنطقی به نظر میرسید.
اما تاریخ، مخالفان جریان اصلی را به خاطر میسپارد.
کریستوفر هیچنز در کتاب «نامههایی به یک مخالف جوان» چیزی را که از انسان روشنفکری بزرگ میسازد این گونه توصیف میکند:
«مردان بزرگ اغلب در زمان حیات یا در کشور خود مورد ستایش قرار نمیگیرند.»
کمتر کسی بهتر از هایک و برلین با این توصیف مطابقت دارد—دو مدافع لیبرالیسم کلاسیک که در برابر وسوسهی مهندسی جامعه انسانی، یا از آن بدتر، به بیان استالین، مهندسی روح انسان ایستادگی کردند.
جاشوا چرنیس در اثرش دربارهی برلین استدلال میکند که برلین ریشههای فکری مهندسی اجتماعی مطلوبِ نخبگان را به اگوست کنت و آنری سن-سیمون پی میگیرد.
جالب اینکه هایک نیز در کتاب «ضد-انقلاب علم» بحث مشابهی را مطرح میکند. هر دو متفکر، فیزیک اجتماعیِ کُنت و اثباتگراییِ سن-سیمون را بن مایهی سوسیالیسم مدرن میدیدند. از نگاه آنها، تلاش برای بکارگیری روشهای علوم طبیعی در جامعهی انسانی، بازتابی از آرمانگرایی سادهلوحانهی روشنفکران فرانسوی بود. برای درک عمقِ استدلالشان، باید تفاوت میان هدایت آگاهانهی جامعه و نظم خودجوش”را فهمید.
هدایت آگاهانهی جامعه
هایک نسبت به این فرض- فرآیندهایی که بهطور آگاهانه هدایت میشوند، لزوماً برتر از هر فرآیند خودجوشاند- هشدار میدهد و آن را «خرافهای بیاساس» مینامد. این بینش با دیدگاه روشنگری اسکاتلندی دربارهی نهادها هماهنگ است. اندیشمندانی مانند آدام فرگوسن و آدام اسمیت تأکید میکردند که بسیاری از نهادها حاصلِ طراحی آگاهانهی انسان نیستند، بلکه نتیجهی کُنش انسانیاند.
در ابتدا ممکن است این سوال پیش آید که چرا نباید جامعه را به شکلی عقلانی برنامهریزی و نتایج اجتماعی را از پیش طراحی کرد؟ پاسخ در ذاتِ جامعهی انسانی نهفته است: جامعه مشکلی فنی و قابل مهندسی نیست، بلکه سیستمی پیچیده، زنده و پویا است که بهطور مداوم خود را وفق میدهد و دانش جدید خلق میکند. برخلاف ماشینها، جامعه متشکل از میلیونها ذهن با برداشتهای فردی است که به روشهایی غیرقابل پیشبینی با یکدیگر تعامل دارند. وظیفهی اصلی این نیست که نتایج از پیش تعیین و دیکته شوند، بلکه باید کشفِ آزادانهی فرصتهای جدید را ممکن ساخت. محدودیت دانش انسانی، در کنارِ ماهیت ضمنی و ذهنی اطلاعات، هدایت آگاهانهی جامعه را ناممکن میکند. زمانی که برنامهریزان با این ناممکنی روبهرو میشوند، اغلب به اجبار و زور متوسل میشوند تا نتایج مطلوب خود را تحمیل کنند. حاصل این اجبار، خشونت و قساوتی وصفناپذیر بوده برای رساندنِ انسان به کمال.
لیبرالیسم و جستجوی خوشبختی
ریشهی فاشیسم، کمونیسم و همهی ایدئولوژیهای تمامیتخواه در این باور سادهانگارانه نهفته است که تنها یک راه درست برای زندگی وجود دارد و روشنفکران میتوانند با قطعیتی همانند علوم طبیعی این راه را تعیین کنند. در مقابل، لیبرالیسم شیوهای خاص از زندگی را تجویز نمیکند و همین نقطهقوت آن است. لیبرالیسم به افراد با باورها، اهداف و آرزوهای گوناگون اجازهی همزیستی میدهد. این اصل در اعلامیهی استقلال ایالات متحد تضمین شده است، آنجا که از «جستجوی خوشبختی» میگوید—راهی که باید توسط خودِ افراد کشف شود، نه اینکه دولت آن را تحمیل کند. این، جوهرهی باور لیبرالی است.
این مقاله برای مؤسسهی آمریکایی پژوهشهای اقتصادی (AIER) نگاشته شده است.
سودابه قیصری, [23.05.2025 08:25]
نوشتهی: مانی بشرزاد
ترجمه؛ سودابه قیصری
منبع: The Epoch Times