🖋لودویگ فون میزس بعنوان فردی مدافع معرفتشناسی کانتی تاکید میکرد که مفهوم کنش در موقعیتی پیشینی نسبت به تجربه قرار دارد، زیرا مانند قانون علت و معلول، بخشی از «ویژگی ضروری و ماهوی ساختار منطقی ذهن انسان است»
🖋من بعنوان یک فرد ارسطویی و نئوتوماسی، بیآنکه به غور و بررسی عمیق در آبهای تار و کدر معرفتشناسی پرداخته باشم، وجود آنچه را که «قوانین ساختار منطقی» نامیده میشوند و ذهن انسان، ضرورتا آنها را بر بافت آشفته واقعیت تحمیل میکند، نمیپذیرم. در مقابل، تمام قوانینی از این دست را «قوانین واقعیت» مینامم که ذهن، آنها را با بررسی و قیاس فاکتهای دنیای واقعی درک میکند. باور من این است که اصل موضوع بنیادین و اصول موضوعه فرعی از تجربه واقعیت ریشه میگیرند و از این رو در گستردهترین معنای کلمه، تجربی هستند. من با دیدگاه واقعگرایانه ارسطویی که به شدت تجربی است – بسیار تجربیتر از تجربهگرایی پساهیومی که بر فلسفه مدرن استیلا دارد – موافقم
🌐هم از این رو است که جان وایلد مینویسد: «غیرممکن است که تجربه را به مجموعهای از برداشتهای مجزا و واحدهای بسیار ریز فروکاست. ساختار رابطهای نیز با قطعیت و ملاک مشابهی داده شده است. دادههای بلاواسطه، سرشار از ساختارهایی قطعی هستند که به راحتی توسط ذهن تجرید شده و به عنوان ذوات یا امکانهایی جهانشمول و مطلق درک میشوند»
🌐به علاوه یکی از دادههای فراگیر درباره کل تجربه انسانی، وجود است. دادهای دیگر، شعور یا آگاهی است. هارمون چاپمن،در مقابل دیدگاه کانتی مینویسد: «فهم، نوعی آگاهی است، شیوهای است برای درک چیزها یا دریافت آنها و نه دخل و تصرف به اصطلاح ذهنی در آنچه کلیات یا امور مطلق نامیده میشوند – که در اصل خود، تنها «ذهنی» یا «منطقی» هستند و ذاتا غیرشناختیاند. بنابراین واضح است که فهم، در دریافت دادههای حسی، آنها را نیز سنتز میکند. اما سنتزی که در این جا رخ میدهد، بر خلاف سنتز کانتی، شرط پیشینی برای ادراک یا فرآیندی متقدم که هم درک و هم موضوع آن را بسازد، نیست بلکه سنتزی شناختی در درک است یا به عبارت دیگر متحدسازی یا «ادراکی» است که خود را نیز میفهمد. به سخن دیگر، ادراک و وجود، نتیجه یا محصول پایانی یک فرآیند ترکیبی ماقبل تجربی نیستند، بلکه خود برداشتی ترکیبی یا فراگیر هستند که وحدت ساختیافتهشان صرفا بواسطه سرشت واقعیت یا اهداف مورد نظر در یکیبودگی آنها تعیین میشود، نه به واسطه خود شعور که ویژگی (شناختی) آن، درک واقعیت است»
🌐اگر چه اصول موضوعه کنش شناسی(پراگزئولوژی) به معنای وسیع کلمه به شدت تجربیاند، اما با تجربهگرایی پساهیومی که بر روششناسی جدید علوم اجتماعی سایه افکنده است، بسیار فاصله دارند
علاوه بر ملاحظات پیشگفته،
1⃣این اصول موضوعه چنان مبنای گستردهای در تجربه مشترک انسانی دارند که به محض اظهار آنها، بدیهی میشوند و بنابراین معیار متداول «ابطالپذیری» درباره آنها صدق نمیکند
2⃣این اصول و به ویژه اصل موضوعه کنش، بر تجربه جهانشمول درونی و نیز بیرونی مبتنیاند، به این معنا که شواهد مربوط به آنها انعکاسی است، نه فیزیکی محض و
3⃣بنابراین این اصول موضوعه در موقعیتی ماقبل تجربی نسبت به رخدادهای پیچیده تاریخی که تجربهگرایی جدید، مفهوم «تجربه» را به آنها محدود میکند، قرار میگیرند
🌐فردریشهایک، قاطعانه متد کنش شناسی (پراگزئولوژی) را به شکلی مخالف متدولوژی علوم فیزیکی توصیف کرد و سرشت وسیعا تجربی اصول موضوعه کنش شناختی را نیز مورد تاکید قرار داد:
🖋«موقعیت انسان… باعث میشود که فاکتهای بنیادین ضروری که برای توضیح پدیدههای اجتماعی مورد نیاز هستند، بخشی از تجربه مشترک و بخشی از جوهر تفکر او باشند. در علوم اجتماعی، این عناصر پدیدههای پیچیده هستند که بیآنکه امکان مشاجره درباره آنها وجود داشته باشد، آشکارند. در علوم طبیعی، در بهترین حالت، تنها میتوان این عناصر را حدس زد. وجود این مولفهها بسیار آشکارتر از هر نظم و قاعدهای در پدیدههای پیچیدهای است که این مولفهها، آنها را بوجود میآورند؛ به گونهای که آنچه عامل واقعا تجربی را در علوم اجتماعی پدید میآورد، این مولفهها هستند
نمیتوان چندان تردید کرد که این موقعیت متفاوت عامل تجربی در فرآیند استنتاج در این دو گروه از علوم است که بسیاری از سردرگمیها درباره خصایص منطقی آنها را به بار میآورند. تفاوت اصلی آن است که فرآیند استنباط در علوم طبیعی باید از فرضیهای آغاز شود که از تعمیمهای قیاسی نتیجه شده است؛ در حالی که این فرآیند در علوم اجتماعی، مستقیما از مولفههای آشکار تجربی آغاز میشود و آنها را برای یافتن قواعد موجود در پدیدههای پیچیده که امکان احراز مستقیم آنها وجود ندارد، به کار میگیرد»
محسن رنجبر
🆓 @FreemarketEconomy