کتابِ «The Virtue of Nationalism» [فضیلت ملی گرایی] از یورام هازونی فیلسوفِ آمریکایی-اسرائیلی و رئیس بنیاد ادموند برک.
__
🗒️ هازونی از دل یک رابطه محافظه کار اسرائیلی-آمریکایی که به طور فزایندهای در آمریکا نفوذ و در عین حال کمتر شناخته شده ظاهر شد. هازونی گرچه در اسرائیل متولد شده، اما سالهای زیادی از زندگی خود را در آمریکا گذرانده و جهان بینیاش در دوره کارشناسی دانشگاه پرینستون متاثر از شرایط سالهای ریاست جمهوری ریگان بوده است. ایشان هرچند کار خود را با ایجاد موسساتی در اسرائیل بنیاد گذاشت اما کمکهای مالی برای این موسسات عمدتن توسط اهداکنندگان آمریکایی تأمین میشود.
کتابِ یاد شده شامل سه سکشن(part) است.
سکشن اول ناسیونالیسم (ملیگرایی) و آزادی غربی، سکشن دوم در بابِ دولت ملی و
سکشن سوم ضد ناسیونالیسم(ضد ملی گرایی) و نفرت است.
ناسیونالیسم یک بیماری پیچیده سیاسی نیست، ناسیونالیسم یک نظریه سیاسی ست، یک تئوری که بیان می کند جهان سیاسی چگونه باید نظم و شکل بگیرد ایدهآل شما یک دولت یا رژیم بینالمللی است که اراده خود را بر ملتها تحمیل کند، آن هم هنگامی که مقامات بلندپایه آن را ضروری میدانند؛ یا شما باور دارید که ملتها باید آزاد باشند تا مسیر خود را در غیاب چنین دولت یا رژیم بینالمللی تنظیم کنند انتخاب با خودتان است.
.
هازونی در کتابِ فضیلت ملیگرایی، استدلال میکند که دولت-ملت بهترین شکل حکومتی است که بشر تاکنون پدید آورده است، بنوعی که هم با امپراتوریهای تاریخی[رم(pax romana)، اتریش-مجارستان، بریتانیا] و هم با اشکال مدرن حکومت جهانی[سلطهجهانی] از جمله نهادهای وابسته به سازمان ملل مانند دیوان بین المللی در تضاد است. به ویژه، هازونی معتقد است که ناسیونالیسم به طور ویژه حقوق جمعیِ یک ملتِ آزاد برای حکومت بر خود را تصدیق و ایجاد میکند.
نیز معتقد است که هویتِ ملی نه بر اساس نژاد یا هموژنیک بودن خصوصیات بیولوژیکی[راسیسم]، بلکه ناسیونالیسم، بر اساس پیوندها و اشتراکات متقابل مانند فرهنگ و تاریخ مشترک است که گروههای مختلف را به یک واحد ملی پیوند میدهد.
از نظر او انسجامِ اجتماعی توسط یک دولت_ملت که در آن زبان و تاریخ مشترک بین اکثریت مردم موجود است، میتواند سطحی از اعتماد را ایجاد کند که بسط و توسعهی آزادیهای مدنی و سیاسی در پناهِ آن ممکن خواهد بود.
یورام هازونی میگوید یک ملیگرا معتقد است دنیا وقتی در بهترین حالت قرار دارد که ملتها آزاد باشند و راه مستقل خودشان را بروند و بدون دخالت دیگران منافع خودشان را انتخاب کنند. ملی گرایی ربطی به راسیسم و انزواگرایی ندارد.
از نکات برجسته کتاب پرداختن به این موضوع است که حقوق و آزادیهای افراد به بهترین وجه توسط دولت-ملت ها محافظت شده است، به ویژه در انگلستان و ایالات متحده و این یک حقیقت تاریخیست.
اخیرن سیاست در بریتانیا و آمریکا به سوی ناسیونالیسم چرخش داشته است. این موضوع برای بسیاری نگرانکننده بوده، خاصه در محافل آکادمیک، جایی که یکپارچه سازی جهانی به مثابه یک اصل الزام آور در سیاست و نمادی از نجابت اخلاقی آن هم برای مدتی مدید، تلقی شده است.
از این منظر، رای بریتانیا به خروج از اتحادیه اروپا و رتوریک «اول آمریکا» که از واشنگتن شنیده شد، از نظر برخی شخصیت های رسمی، آکادمیسینها و روزنامهنگاران، منادی یک بازگشت به مرحله ابتداییتری در تاریخ بود،[یعنی زمانی که جنگافروزی و راسیسم آشکارا بیان می شد و در دستور کار سیاسی ملت ها قرار میگرفت]، بنابراین بازگشت ناسیونالیسم به صحنه عمومی و سیاسی آمریکا و بریتانیا با شدیدترین عبارات و بیانات نقد شد.
اما ناسیونالیسم به معنای شر مطلقی که در دیسکورس غالب کنونی مطرح و معرفی می شود، نیست. تا چند دهه پیش، سیاست های ملی گرایانه، عمومن با تمایل به پذیرش رفتار و باورهای دیگران و نیز روحیه سخاوتمندانه در ارتباط بود.
از اعلامیه چهارده مادهای توماس وودرو ویلسون رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا (۸ ژانویه ۱۹۱۸ میلادی) که ذیل آن پیشنهادهای خود را برای دنیای پس از جنگ جهانی اول اعلام کرد و هم از جهت پایان دادن به جنگ اول و نیز از جهت تعیینکننده بودن برای دنیای بعد از جنگ، دارای اهمیت بسیار بود تا منشور آتلانتیک که وینستون چرچیل و فرانکلین روزولت در اوت ۱۹۴۱ منتشر کردند که درواقع نشان دهنده تداوم همان اصول چهارده مادهای ویلسون در جنگ جهانی اول بود، هر دو به نوعی حامل سویه های مثبت ناسیونالیستی مانند حق حاکمیت و تعیین سرنوشت ملت ها، وعده استقلال ملی و خودمختاری به ملت ها، بودند.

محافظه کاران از تدی روزولت تا دوایت آیزنهاور هم از سویه های مثبت ناسیونالیسم صحبت و گاهن دفاع میکردند چه اینکه در روز آنها، رونالد ریگان و مارگارت تاچر نیز، از سوی محافظهکاران برای ملیگرایی نوینی که به حیات سیاسی آوردند، مورد استقبال قرار گرفتند.
در سایر کشورها، سیاستمداران از مهاتما گاندی تا داوید بن گوریون جنبشهای سیاسی ملی را رهبری کردند و با هدایت مردم خود به سوی آزادی، تحسین و احترام گسترده ای را برانگیختند. مطمئنن، بسیاری از سیاستمداران و روشنفکران که چند نسل پیش، ناسیونالیسم را پذیرا شدند و در مورد موضوعاتی که مطرح شد آگاهی کامل داشتند و صرفن سعی و جهد آن ها بر این نبود که ما را به مرحله ابتداییتری در تاریخمان برگردانند، یعنی به سمت جنگ افروزی و نژادپرستی!
پرسشی که اینجا پیش می آید این است که روشنفکران و سیاستمداران چند نسل قبل از ما در ناسیونالیسم چه دیدند؟ به طرز تعجب آوری اما تلاشهای کمی برای پاسخ به این پرسش صورتگرفته است، چه در حوزه عمومی و چه در فضای آکادمیک.
اما این نظریه سیاسی ناسیونالیستی در مورد چیست؟
بنظرم ناسیونالیسم یا ملی گرایی یک دیدگاه اصولی است که توجهش به جهان بهتری ست، جهانی که ملتها قادر به ترسیم مسیرسیاسی مستقل خود، پرورش سنتهای خود و پیگیری منافعشان بدون دخالت مستقیم یا غیرمستقیم بیگانگان هستند. بنابراین به وضوح این نظریه در مخالفت با امپریالیسم است، یعنی چیزی که به دنبال صلح و کامیابی در جهان با متحد کردن بشریت، ذیل یک رژیم سیاسی است.
تضاد بین ناسیونالیسم و امپریالیسم خصوصا پس از واقعه دیوار برلین مورد توجه واقع شد یعنی زمانی که مبارزه با کمونیسم به پایان رسید و ذهن رهبران سیاسی غربی درگیر دو پروژه بزرگ امپریالیستی شد: اول اتحادیه اروپا، که کشورهای عضو را از استقلال سیاسی(و قدرت حاصل از آن) تهی کرده است و دوم پروژه تاسیس یک نظم جهانی آمریکایی که در آن کشورهایی که به قوانین بینالمللی پایبند نباشند، وادار به انجام این کار میشوند، آن هم با قوه قهریه و به وسیله ارتش آمریکا.
به دو دلیل عمده و مهم این پروژهها، امپریالیستی بوده و هستند: اول اینکه، هدف هواداران نظم نوین جهانی حذف تصمیمگیری سیاسی به واسطه دولتهای ملی و مستقل و سپردن آن به دست سازمان ها و نهادهای بین المللی است و نیز آنطور که از مطالب منتشر شده توسط اشخاص و نهادهای حامی این جریان برمیآید آنها ادامه دهنده یک سنت سیاسی امپریالیستی هستند که از امپراتوری روم، بریتانیا و اتریش مجارستان الهام میگیرند. به عنوان مثال، استدلال چارلز کروثامر در مورد «سلطه جهانی آمریکا»، که در دوره پس از جنگ سرد نوشته شده بود، کروثامر، آمریکا را فرا میخواند تا یک ابر حاکمیت[سلطه جهانی] ایجاد کند که بر تنزل دائمی مفهوم حق حاکمیت ملتهای روی زمین نظارت و ریاست داشته باشد.
کروثامر این دیدگاه را با معادل لاتین صلح آمریکایی [pax Americana] ایالاتمتحده را به عنوان رم[pax romana]یِ جدید فرا خواند یعنی درست همانطور که امپراتوری روم بر مبنای صلح رومی امنیت و آرامش سراسر اروپا را به دست آورده بود، آمریکا هم اکنون امنیت و آرامش کامل را برای کل جهان می بایست فراهم آورد.[1].
این شکوفایی آرمان ها و پروژههای سیاسی امپریالیستی در نسل گذشته باید یک درگیری(فکری) سخت بین امپریالیستها و ناسیونالیستها را بر سر چگونگی ساماندهی سیاست جهانی ایجاد میکرد اما تا همین اواخر از این مهم اجتناب شده است، در حقیقت از سال ۱۹۹۰، یعنی زمانی که مارگارت تاچر به دلیل ابراز تردید در مورد اتحادیه اروپا، توسط حزبش عزل شد، عملن هیچکس در موقعیت نفوذ در آمریکا یا اروپا علاقه زیادی به (انتخاب)مبارزه با دیدگاه وسیع غالب در قلب این دو پروژه ساخت امپراتوری ندارد. این اتفاق آرای غیرعادی سبب شد که هر دو پروژه اتحادیه اروپا و نظم نوین جهانی آمریکایی بی مزاحمت و درگیری رو به جلو حرکت کند.
1. Joseph S. Nye, Jr. , The Changing Nature of World Power. Political Science Quarterly, The Academy of Political Science, Vol. 105, No. 2 (Summer, 1990), pp. 177-192.
پ.ن: در کانال لیبراسیون بصورت مقطعی، ترجمه کتابِ فضیلت ملیگرایی را منتشر خواهیم نمود. 🖋️رامین زارعی
https://t.me/cafe_andishe95