🔻مرید، در همان گام اول مریدی، حق اختیار و انتخاب خود را و بلکه تمامیت عقلانیت خود را در پای مراد قربانی میکند. خویش را میبازد و چنان مسلوبالاراده میشود که “مراد “هر چه فرمان دهد، او بر آن بی چون و چرا گردن مینهد. شیفتگی و مجذوبشدن، آدمی را از خود بیرون میکشد و با خویش بیگانهاش میکند. “شیفتگی”، زندانی است که قدرت عقل و داوری اخلاقی را به بند میکشد. “جان شیفته”، انسان از خود بیگانهای است که دیگری را بر جای خود مینشاند. چونان سرزمینی که به اشغال دیگری در آمده است.
اما میان انسان اشغالشده و زمین اشغالشده سه تفاوت عمده است:
۱. ساکنان سرزمینهایی که اشغال شدهاند، آگاهند که سرزمینشان اشغال شده است و بر آن علم دارند. اما انسان اشغالشده، به واگذاری خویشتن خویش به دیگری علم ندارد و نمیداند، دیگری او را تصاحب نموده است. زیرا اختیار، عقل و حق انتخابش را وانهاده است و نمیداند که با خود چه کرده و کدام گوهر را از دست داده است. انسان از خود تهیشده، انسان خودآگاه نیست. نسبت به خود در جهل و تاریکی است.
۲. ساکنان سرزمین اشغالشده از این که دیارشان را از آنها ستاندهاند، ناراحت و نگرانند و نسبت به بیگانه نفرت و دشمنی دارند. اما انسانی که تمامیت خود را واگذار کرده است، از این رخداد، شاد و شادمان است. او نسبت به مراد خود که درونش را تهی کرده است، عشق میورزد.
۳. ساکنان راندهشده از وطنشان، تمام همت و ارادهی خود را بر رهایی سرزمینشان از دست اشغالگران میگذارند و تا جایی پیش میروند که حتی جان خود را بر سر آن مینهند، اما انسان اشغالشده، بر این اشغالشدگی فخر میفروشد و افتخار میکند که مرید است و ارادهاش را واگذار کرده است.
شیفتگی نسبت به دیگری و دیگران، (و این دیگری هر کسی که میخواهد باشد)، سم مهلکی است که جان شریف انسان را به ورطهی نابودی میکشاند. در شیفتگی، نوعی مسخشدگی نهفته است. مرید، فرد مسخ و منحلشدهای است که فردیتش را از دست داده و جز پیروی و تبعیت و جز تقلید، از او چیزی از عنصر انسانی باقی نمانده است.
وقتی اندیشیدن، ارادهی آزاد، عنصر اختیار و انتخاب از میان برداشته شود، آنچه باقی میماند، همان جسمی است که با جمادات و نباتات تفاوت ماهوی ندارد. مرید، به اختیار خود، خرد نقاد و قدرت فاهمهاش را سرکوب میکند و دست به انکار خویش میزند. انکار خویش، رکن اصلی “مریدی و مرادی” است. مراد، کسی است که بهجای مرید میاندیشد، تصمیم میگیرد و بهجای او میزید. از اینرو مرید، عقل را تعطیل میکند و به پیروی مشغول میشود.
جامعهی تودهای، آدمیان را به سمت و سوی انکار خویش و واگذاری خویش به دیگران میکشاند. روان تودهای (به تعبیر یونگ)، زمین مساعدی است برای پرورش مریدانی راستین (به تعبیر اریک هوفر). وقتی ساختارها مانع شکلگیری فردیت و تشخص یافتن میشوند، میل به بیگانگی با خویش افزایش مییابد. تودهها از بار مسئولیت شخصی میگریزند (به تعبیر اریک فروم) و خود را در جمع و یا در یک مراد و راهبر منحل میکنند. انحلال خویش با تبعیت و تقلید آغاز میگردد و تا پایان ادامه مییابد. در پروسهی انحلال، قدرت اندیشه و خرد و قوهی داوری از بین میرود.
◽️علی زمانیان