به مصداق خودرویی که در جاده در اثر تصادف چپ میکند، این روزها به وضوح شاهد چپ کردن چپ در ایران هستیم. چند هفته پیش، درست در آشوبِ بگیر و ببندها و بزن و بکشها و سرکوب معترضان، توی اتوبوس نشسته بودم و به سمت منزل برمیگشتم که بحث معمولی دو پیرمرد آهسته آهسته کار را به داد و بیداد یکی از آنها کشاند.
میگفت: «دو جور فقیر داریم فقیر قبل از انقلاب که همه فقیر بودند و این فقر زیاد مشکلی نداشت، و فقیر بعد از انقلاب که نتیجه سیاستهای استکباری نظام سرمایهداری و کاپیتالیستی جمهوری اسلامی است(!)».
خوب که گوش دادم دیدم که بله با یکی از آن فسیلهای ۵۷ ی مواجهام که تنها کاری که ازشان ساخته است، این است که «حقیقت»شان را به هر نحوی که ممکن است، به مردم حقنه کنند.
کار که بالا گرفت شروع کرد به گفتن جملاتی قصاری از این دست که: «اگر ناموس من و شما در اثر فقر الان جنده شده، مقصر لیبرالیسم و استکبار جهانی است».
میگفت: «اینها هم دستنشانده دولتهای لیبراليستی و کاپیتالیستی هستند و هر چه میکشیم از این نظام سرمایهداریست؛ هرچند ممکن است همین حرفها هم به قیمت جان من تمام شود(!)».
جوانترها از او پرسیدند: «خودت در ۵۷ عشق و حال میکردی، مگر نه؟» یا «آقا میشه حرفاتو با سانسور بزنی؟ از مادر و خواهر خودت مایهبذار!» و … .
چند سؤال ازش پرسیدم، سوالهایی که چون برخلاف شعاردهندگان علیه نئولیبرالیسم، گمان میکنم در کشور ما از آب و هوای لیبرالیسم و آزادی برخاسته از آن خبری نیست، ترجیح میدهم در اینجا بازگویشان نکنم که سر سبز میدهد بر باد زبان سرخ، در سرزمینی که سقف آزادی بیان در آن در بهترین حالت ممکن به اندازۀ «کرسیهای آزاد اندیشی(!)» است.
در احساس تناقض گرفتار آمده بود که جوانها یقه «بنده خدا» را چسبیدند که:
«خب جوابشو بده، چرا جواب نمیدی؟» و …
چیزی که یادم رفت ازش بپرسم این بود که در کدام کشور لیبرال حرف زدن «به قیمت جان» تمام میشود؟ و تویی که در این مخمصه مصیبت که پیر و جوان در آن داغدار شدهاند، و گویی ابلیس پیروز مست، سور عزای ما را در آن به سفره نشسته است، علیه لیبرالیسم و کاپیتالیسم شعار میدهی، آیا واقعاً آلترناتیو وضعیت کثافتگونهٔ موجودی؟
آیا همین وضعیت موجودی که آن را مسبب جنده شدن زنان و دختران ما در اثر فقر و بیچیزی میدانی خودش شعارهایی همچون شعارهای تو ندارد و آرمانش در هم شکستن نظام استکباری و برچیدن نظام سرمایهداری به شیوهای دنکیشوتوار نیست؟
بیگمان کسان دیگری از چپها وضعیت جهان امروز را با چیزی شبیه به «گشتل تکنولوژی» در اندیشههای هایدگر مقایسه میکنند و در پاسخ خواهند گفت: «نئولیبرالیسم یک وضعیت کلیست و جمهوری اسلامی هم یکی از صور آن است».
اما این سخن به همان اندازه پوچ و متناقض است که کسی بگوید:
«اتحاد جماهیر شوروی یک نظام کاپیتالیستی کمونیستی بود! یا بگوید: نظام جمهوری اسلامی یک نظام دینی الحادی است(!)»
نه یک لیبرال، کمونیست است و نه یک مومن ملحد؛ یک نظام دینی هم یک نظام غیر دینی نیست. لیبرالیسم در همه صورش نوعی نظام غیردینی است (نه ضد دین)، و نظام دینی هم لیبرال یا نئولیبرال نمیشود. نظامی که اقتصادش از پایه استوار است بر امتیاز طیف دینداری خاص (شیعهٔ دوازدهامامی معتقد به ولایت فقیه و مصداقش)، و بخشی عظیمی از بودجهٔ آن صرف ترویج دین و مبارزه با لیبرالیسم تحت عنوان «مبارزه با اباحهگری» میشود، به راستی چه پیوندی با لیبرالیسم میتواند داشته باشد؟
🔘 چیزی که این طیفهای چپِ چپ کردۀ این سرزمینِ دچار به «ظلمت نورانی» بدان واقف نیستند، این است که همۀ چیزهای جهان در تمایزشان با یکدیگر هستی دارند. و مهمترین نکته در تحلیل هر واقعیتی درست باید انگشت گذاشتن بر همین تمایز باشد.
گیریم جمهوری اسلامی هم صورتی از کاپیتالیسم است، بسیار خب به فرض صحت، تکلیف ما با میلیونها دلاری که از جیب همان بینوایان هزینه میکند تا با کاپیتالیسم مبارزه کند، چه میشود؟ با این کار آیا یکی از صور کاپیتالیسم به قیمت بیچاره کردن مردم، دارد قالبشکنی میکند؟ جمهوری اسلامی الان نوعی عملیات انتحاری کاپیتالیسم علیه خودش است؟ یا نوعی ویروس است که کاپیتالیسم با آن میخواهد خودش را سرنگون کند؟
آقایان و خانمهای چپ یا … باور کنید چیزها همان گونهاند که به نظر میرسد نه بدانگونه که به نظر نمیرسند. آخر طامات تا به کی خرافات تا به چند؟
📍خصلت مشترک همۀ نظامهای استبدادی، پایمال کردن مهمترین حق انسان یعنی حق هر شهروند به «آزادی» است. ویژگی بارز دیگر نظامهای استبدادی در دست گرفتن حق ابتکار در همۀ زمینههای مربوط به زندگی شهروندان از جمله در حیطههای سیاست، اقتصاد و فرهنگ است. همیشه نظامهای استبدادی سعی میکنند در نقش یک پدر یا یک بزرگتر، کارهایی را انجام دهند که شهروندان خود باید انجام دهند. بدین معنا در زیر بیرق همۀ نظامهای سیاسی استبدادی، شهروندان به مرتبۀ ایتام و صغار سقوط میکنند.
فرمول مشترک هر نظام مستبدی این است:
«ولایت x ولایت بر ایتام و صغار است».
به جای x هر اسمی می تواند قرار بگیرد. ملت که به مرتبۀ «رعیتِ صغیر» افول کرد، نظام سیاسی به مرتبۀ یک پدر دلسوز، خیرخواه، و مصلحتدان عروج میکند؛ که درست از سر خیرخواهی و حس پدرانگی، فرزندان را که همان «شهروندان رعیت شده» باشند، بر حسب “میل” خود تربیت میکند. این پدر با سلب هر گونه آزادی از فرزند (ملت) حق او را به ابتکار، خلاقیت و خودآفرینی از او سلب میکند و بدینسان مانع از رشد طبیعی او میشود.
نیازی به زور سر نیزه و چماق نیست؛ همین که رعیت، نظام سیاسی را به عنوان «قیم» خویش به رسمیت شناخت و نظام سیاسی را سمبل چنین میثاق «تابعیت» و «انقیاد»ی دانست («میثاق» قرارداد یکطرفه و فسخ ناشدنی است) خود به خود، حق به ابتکار و خلاقیت و مصلحتسنجی و تشخیص نیک و بد و حق و ناحق را به نظام تفویض کرده است.
و از این لحظه به بعد، نظام به خود حق میدهد که در نقش پدر «مصلحت خود» را همان «مصلحت ملت» بداند و با تدوین اساسنامههای مربوط به «حفظ نظام و تشخیص مصلحت آن»، لگام همۀ امور را در حیطه سیاستورزی، آموزش و پرورش، فرهنگ و اقتصاد به دست گیرد و به اسم «دفاع از مصلحت» ملت، به تک سوار بی رقیب در این عرصهها بدل شود.
از این پس سیاست همان است که پدر میگوید؛ آموزش و پرورش چیزی نیست جز آنچه پدر تعلیم میدهد؛ فرهنگ چیزی نیست جز آن جنبههایی از تاریخ یک ملت که با اندیشههای پدر همخوانی داشته باشد (هر چیزی که با آرای پدر مغایرت داشته باشد به عنوان ضدفرهنگ ملعون و مطرود میشود)؛ و اقتصاد همۀ آن مداخلاتی است که دستگاه مطلوب پدر در «اقتصاد بازار آزاد» اعمال میکند.
☑️ نتیجۀ ضروری چنین مداخلاتی «نقض مالکیت خصوصی» شهروندان است که همعنان میشود با شعار «عدالت اجتماعی» در قالب بازتوزیع ثروت در میان اقشار کم در آمد و کم برخوردار و …، و با همین شعار است که کنش دلسوزی پدر نقشی دوگانه ایفا میکند:
از یک سو برای همیشه فرزندان را به لطف و عنایت پدر امیدوار نگه میدارد و از سوی دیگر این شعار در عمل، کاری جز دلسوزی در حق منافع و مصالح پدر، انجام نمیدهد.
شعار دلسوزی پدر در واقع چیزی به جز دلسوزی به حال خود او نیست. بدینسان است که در عرصۀ سیاست مبتنی بر قیمومت، عدالت به ضد عدالت تبدیل میشود و این عدالت مبدل شده به شعار، کاری جز تثبیت تمام و کمال سلطۀ پدر بر اقتصاد انجام نمیدهد؛ مدیریت همۀ اموال عمومی به دست پدر و کارگزارانش واگذار میشود و اینان به عنوان منادیان عدالت، نقش ناخدا را ایفا میکنند.
در آغاز همه به امید رسیدن به «جزیرهٔ گنج»، هدایت کشتی را به پدر و خادمان او واگذار می کنند، اما با بروز نخستین تلاطمات منادیان عدالت با شعار رونق بازار، دست به خصوصیسازی اموال عمومی میزنند که به این کار آنها نامی جز «ویژهخواری» نمیتوان داد.
فرزندان به جان آمده از چنین عدالتی، در نتیجهٔ احساس زندگی-باختگی بر پدر میشورند و پدر هم با خیال راحت و با دانستن اینکه ویژهخواران دستگاه با هر ابزاری از نظام مراقبت خواهند کرد، حساب فرزندان «سرکش» خود را میرسد.
اما در چنین گیر و داری، میان برخی از فرزندان سر بر میکنند و بانگ برمیدارند که ای برادران و ای خواهران، ما هر چه میکشیم از این «خصوصیسازی» است. و «خصوصیسازی نئولیبرالیستی» همان امالفسادی است که به جرم زناکاری باید سنگسارش کرد.
و با در پیش گرفتن همین رویه است که این فرزندان چپ «علیل از تحلیل»، با نفی خصوصیسازی و ناتوانی از تشخیص مغایرت آن با ویژهخواری آب به آسیاب «عدالت» پدر میریزند و با تاکید هر چه بیشتر بر دخالت دستگاه در تامین عدالت و مصلحت ملت (دولتیسازی) ، ویژهخواران را ترغیب میکنند که اموال عمومی را به اسم خصوصیسازی، مخصوص خود گردانند و بدین شیوه هر روز فربهتر از دیروز شوند.
✍🏼جواد-س
@cafe_andishe95