سازمان چریکهای فدایی خلق و آرمانشهری که برای ایران در نظر داشتند پیش از هر چیز با یک تصویر برایم تداعی میشود: زمانی که در آغاز دهه ۵۰، اعضای آن در زندان تصمیم گرفتند تا برای زدودن آخرین آثار باقیمانده از مالکیت خصوصی و تفکر خرده بورژوایی، شورتها و زیرپوشهایشان را هم اشتراکی کنند. اما این عملیات با شکوه انقلابی با مانعی جدی برخورد کرد: بیماریهای پوستی شامل قارچ و زخمهای عفونی، مبارزان نستوه خلق را از پا انداخت و در نهایت دخالت بیژن جزنی سبب شد تا از آرمان انقلابی اشتراکی کردن لباسهای زیر چشم پوشی نمایند.
اما این مقدمه کمیک محتوای مطالبی را که میخواهم برایتان بگویم به تمامی بازنمایی نمیکند. داستان تراژیک تر از این حرفها است.
در سال ۵۵ یا ۵۶ پلیس آلمانغربی خانه اشرف دهقانی مسئول بلندپایه تشکیلات خارج از کشور سازمان را بازرسی کرده و به اسناد مهمی دست یافت. یکی از اسناد نامهای از حمید اشرف رهبر سازمان به مسئول تشکیلات خارج از کشور بود. حمید اشرف در این نامه ماجرای اعدام سه نفر از اعضای سازمان که به فرمان خودش صورت گرفته بود را توضیح میدهد. مطابق گفته او این سه نفر به دلیل تردید و شک نسبت به خط مشی سازمان و درخواست کنارهگیری و بازگشت به زندگی عادی اعدام شده بودند.
حمید اشرف در این نامه مینویسد: “هر کس که در وجودش ضعف و فتور ظاهر شود و بخواهد کنارهگیری کند محکوم به اعدام است. اسد که یکی از همین افراد و یک خرده بورژوا و فردگرا بود، نمیتوانست کار درازمدت را تحمل کند… در مورد دو نفر دیگر هم با قاطعیت رفتار شده است. ما با دستهگل از ترسوها و آنهایی که میخواهند ما را تنها بگذارند، استقبال نخواهیم کرد. این دو نفر با یک تصویر ذهنی از مبارزه ما را متهم به بیبرنامگی نمودند. ما یکی را در اختیار رفیق نوروزی و یکی را در اختیار رفیق خسرو قرار دادیم…
خود نسترن آل آقا بعدها ثابت کرد که او هم به همان خوبی نوروزی در کوره مبارزه طبقاتی همچون فولاد آبدیده شده است. او زمانی که پزشک بیمارستان رفیق زخمیاش حسن پایان را پذیرش نکرد، با استفاده از یک فرصت مناسب با استفاده از بالش و تیزبر حسن پایان را به قتل رساند و از بیمارستان گریخت تا از اسرار سازمان حفاظت کرده باشد. در ۱۴ بهمن ۱۳۵۰ زمانی که تیم عملیاتی سازمان اتومبیل حامل پول بانک بازرگانی شعبه کشتارگاه را سرقت کرد، در بین راه یک مامور راهنمایی و رانندگی بی خبر از همه جا جلوی آنها را گرفت تا در مورد مسدود کردن خط عابر پیاده به آنها تذکر بدهد اما عضو سازمان احمد زبیرم ظاهرا وحشتزده شده و او را با شلیک دو گلوله به قتل رساند. در نمونه ای دیگر در ۱۲ اردیبهشت ۵۵ چریک فدایی خلق مریم شاهی بمبی در اداره کار و امور اجتماعی مشهد کار گذاشت که باعث مرگ دو نفر از کارمندان ساده این اداره شد.
در زندگی داخلی فداییان خلق در خانههای تیمی هم خشونت قانون همیشگی بود. ابولحسن شایگان از اعضای سازمان در یادداشتهای خود مینویسد: “یکبار من که برای خرید به بیرون از خانه رفته بودم، دیر کردم و آنها مرا تنبیه کردند و قرار شد که مومنی با یک سیگار دست مرا بسوزاند که من یاد بگیرم چگونه خودم را تنبیه کنم. از آن به بعد اگر موردی پیش میآمد و من تنبیه میشدم، یک سیگار به من میدادند و من خودم دست یا پایم را با سیگار میسوزاندم. میگفتند آنقدر سیگار را روی پایت نگه دار که خودش خاموش بشود.”
فشار این شیوه زندگی بر روی شخصی مانند شیرین معاضد که به تصادف و اجبار به عضویت سازمان درآمده بود، بیشتر بود. او که از شوهرش متارکه کرده بود و نمیخواست به خانه پدرش بازگردد به پیشنهاد برادر ناتنیاش در خانه او دوستانش ساکن میشود و زمانی که میفهمد آنها کار چریکی فرامرز شریفی از اعضای سازمان به او میگوید: “تو دیگر آب از سرت گذشته و باید دستورات ما را اجرا کنی، چون تا حدودی از اسرار ما آگاه شدهای و اگر بخواهی بروی مجبوریم تو را بکشیم. شیرین معاضد مینویسد: “فرامرز این اواخر مرا تنبیه میکرد و می گفت هر کار اشتباه بکنی، باید شلاق بخوری”

گاهی هم در این خانههای تیمی اتفاقات عجیبتری میافتاد. مثلا در ۱۷ فروردین ۱۳۵۴ خشایار سنجری در جریان تمرین اسلحه کشی به اشتباه مستقیما به سینه رفیق سازمانیاش حسینعلی اللهیاری شلیک کرده و او را میکشد. شواهد نشان میدهد که پس از این حادثه این مبارز راه طبقه کارگر دچار هیچ نوع عارضه روحی/روانی نشده و بدون تزلزل به انجام وظایف انقلابیاش ادامه داده است.
توضیح: نام صحیح نسرین معاضد است که به اشتباه شیرین معاضد نوشته ام. شیرین معاضد عضو دیگر سازمان است که سرگذشت متفاوتی دارد.
درهمین رابطه:
حماسه آبگوشت گُربه
از لوله تفنگ این اوباش دموکراسی بیرون نمی آمد!
جناب علی مصدقی خاطره ای از دوران مبارزه رفقای ازادیخواه آورده اند که خواندنش بسیار آموزنده است: “ناهید قاجار، از اعضای شاخه مشهد سازمان چریکهای به اصطلاح فدایی خلق در خاطراتش می نویسد: خانهی تیمی ما در زمستان سال 1354 در مشهد … بود … روزی گربه کوچک خاکستری و سفید بختبرگشتهای از روی دیوار خانه گذر میکرد.
ویدا گلیآبکناری با چشمان درشت خود با حسرت نگاهی به او کرد و گفت: ببین مهرنوش، مثل بچههاست. چه صورت زیبایی دارد! بیچاره نمیداند که به کجا آمده و ما چیزی برای خوردن او نداریم! ما با تکان دادن دست گربه بیچاره را بدرقه کردیم. او با سرعت از روی دیوار به کوچه پرید و رفت. ما هردو خندیدیم. گویا رفقا این گفتگو و اظهار علاقهی ویدا و من را در حیاط خانه شنیدند. شب؛ هنگامِ برنامهنویسی, انتقادات فراوانی به ویدا و نیز به من مطرح کردند. (به ویژه ویدا که از نظرِ سنی از من جوانتر بود) تنبیه من نوشتن انتقاد از خود بود. من موظف شده بودم که بر روحیهی لطیف حیواندوستیام غلبه کنم و آن را در نوشتهام منعکس نمایم.
اما در مورد ویدا که جوانتر و تجربه زندگی کمتری داشت، رفقا تصمیم دیگری گرفتند. تصمیمی بیرحمانه و ظالمانه! ویدا به این گربه عادت کرده بود. گربه از ماهها پیش بهروی دیوار خانهی ما میآمد و ویدا گویا یواشکی تکهنانی یا چیزی به او میداد و حتا دستی به سرورویش میکشید. ویدا رابطهاش را با گربه پنهان کرده بود. آن شب رفقا ویدا را مورد حمله قرار دادند و انتقادات سختی به این دختر جوان روا داشتند. ویدا تصمیم رفقا را در اینباره که هنوز جوان است و نتوانسته بر احساسات و عواطف خود غلبه کند، پذیرفت. تصمیم تنبیهی ویدا این بود که او باید گربه را بگیرد و بکشد! ویدا گربه را گرفت و به زیرزمینِ خانه برد. با اسلحهای که صدا خفهکن داشت گلولهای در گوش گربه شلیک کرد. گربه را در همانجا رها کرد و به اتاقش برگشت. فردای آنروز، احمد غلامیان مسئول روز خانهی تیمی، غذای آبگوشتی که گه گاه میپختیم برایمان درست کرد و به خوردمان داد. بعد از جمع کردنِ سفره، به کنایه گفت آبگوشت خوشمزهای بود؟!
ما امروز آبگوشت گربه خوردیم. من باورم نمیشد که گوشت کوبیده ما همان گربه روی دیوار باشد. از آنروز بهبعد ویدا، همان ویدای شاد و سرحال نبود”.
این بربریت ها انحراف از “مسیر واقعی ازادی خواهی” و ضرورت مبارزه نبود، از ان ایده های ظلمانی جز این بر نمی آمد، والله اعلم.
کانال راهبرد/امیرحسین خالقی
@RahbordChannel