دولت عبارت است از حق انحصاری اعمال زور در یک قلمرو، دستگاهی که میتواند پیوسته حقوق نهادینهشدهی مالکيت را نقض کند و از مالکان اموال خصوصی با سلب مالکيت و بستن ماليات و تنظيم قوانين بهرهکشی کند.
اما دولتها چگونه به وجود آمدند؟ دربارهی خاستگاه دولتها دو نظريه هست. یک نظريه با نام کسانی مانند فرانتس اُپنهايمر و آلکساندر روستو و آلبرت ج. ناک متصل است و مدعی است که دولتها در نتيجهی فتوحات نظامی و تسلط گروهی بر گروهی ديگر به وجود آمدند. اين نظريهای است دربارهی خاستگاه بيرونی دولت. اما مردمنگاران و انسانشناسانی مانند ويلهلم مولمن [Wilhelm Muelmann]از اين نظر بر اساس دلايل تاريخی و نيز نظری به شدت انتقاد کردهاند. اين ناقدان خاطر نشان کردهاند که همهی دولتها از فتح خارجی به وجود نيامدهاند. در حقيقت، ناقدان در بررسی اين نظر که میگفت همين نخستين دولتها نتيجهی تحميل گلهداران کوچنشين به کشاورزان اسکانيافته بود به وجود خطايی زمانی پی بردند. وانگهی، اين نظر از حيث نظری به این معضل دچار است که به نظر میآيد خود فتوحات متضمن فرض سازمانی دولت – مانند در میان فاتحان است. بنابراین، قول به خاستگاه بيرونی دولتها نيازمند نظريهای بنياديتر در خصوص خاستگاه دولت است.
چنين نظريهای را برتراند دو ژوونال عرضه کرده است. از نظر او، دولتها پيامد سرآمدان فطری است، یعنی، نتیجهی داد و ستد اختياری ميان مالکان اموال خصوصی است که اعتقادی به مساوات ندارند و پایبند به سلسله مراتب و سرآمدگرايند. در هرجامعهای افراد اندکی به واسطهی استعدادی که دارند جايگاه سرآمد را کسب میکنند. این افراد به دليل دستاوردهای برتر ثروت و حکمت و دلاوری صاحب ولايت و آمريت طبيعی میشوند و عقايد و قضاوتهای آنان از شيوع گسترده و احترام برخوردار میشود. بهعلاوه، به دليل معاشرت گزينشی و ازدواج و قوانين ارث مدنی و خونی، منصبهای ولايت و آمريت طبيعی احتمالاً در ميان تعداد اندکی از خانوادههای شريف دست به دست میشود. به نزد سران اين خانوادههای پرسابقه در کسب موفقيتهای عالی و دارای دورنگری و رفتار شخصی نمونهوار است که مردمان خصومتها و شکایتهای خود عليه يکديگر را میبرند. اين رهبران سرآمدان فطری همچون قاضيان و ريشسفيدان يا آشتیدهندگان عمل میکنند، کار آنها اغلب به رايگان است و بر اساس درک وظيفهای است که از شخصی دارای نفوذ کلام انتظار میرود، يا بر اساس داشتن علاقه به عدالت مدنی است، بهمنزلهی چيزی که بهطور خصوصی «خير عمومی» را به وجود میآورد.
گام کوچک اما اساسی در انتقال به دولت دقيقاً عبارت است از انحصاری شدن وظيفهی قضاوت و ريشسفيدی يا آشتیدهندگی. اين امر زمانی رخ میدهد که عضوی واحد از اين سرآمدان فطری خودخواسته تصديقشده قادر باشد، با وجود مخالفت ديگر اعضای سرآمدان، اصرار بورزد که همهی خصومتهای موجود در قلمروی خاص به نزد او آورده شوند. احزاب مخاصم، در اين حال، ديگر نمیتوانند هیچ قاضی يا ريشسفيد ديگری انتخاب کنند.
خاستگاه حكومت پادشاهی
وقتی خاستگاه دولت پيامد طبيعی مراتب طولی و متقدم سرآمدان فطری ملاحظه شود، روشن میشود که چرا نوع بشر، تا جايی که اصلاً تابع دولت بوده است، در اکثر تاريخ خود بیشتر در زير فرمانروايی حکومت پادشاهی بوده است (تا حکومت دموکراتیک). البته استثناهايی وجود داشته است: دموکراسی آتن، رم تا ۳۱ ق. م.، جمهوريهای ونيز و فلورانس و جنوا در اثنای دورهی رنسانس، کانتونهای [ايالتهای] سوئيس از ۱۲۹۱، استانهای متحد (هلند) از ۱۶۴۸ تا ۱۶۷۳، و انگلستان در دوران کرامول. اما اینها رخدادهایی نادر بود و هیچ کدام از آنها حتی شباهت دوری هم با نظامهای مردمسالار جديد، يک – تن – يک – رأی نداشتند. چرا که آن نظامها نيز بسيار سرآمدگرا بودند. بهطور نمونه، در آتن، واجدان حق رأی و شايسته برای مقامات حکومتی از ۵% جمعيت بيشتر نبودند. تا بعد از پايان جنگ جهانی اول هنوز بشر عصر پادشاهی را ترک نگفته بود.
قدرت انحصاری
از همان لحظهای که فردی از سرآمدان فطری کار قضاوت و حل و عقد یا آشتی را با موفقيت به انحصار خود درآورد، قانون و اجرای قانون هزينهای بيشتر برد. قانون و اجرای قانون به جای آنکه به رايگان عرضه شود يا در عوض پرداخت خودخواسته مبادله شود، هزينهاش با ماليات اجباری تأمين شد. در عين حال، کيفيت قانون تنزل يافت. قاضی انحصارطلب که ترسی از از دست دادن مراجعان خود در نتيجهی کم بیطرف نمودن نداشت، به جای آنکه قوانين مالکيت خصوصی قديم را برپا کند و اصول کلی و تغييرناپذير عدالت را به کار بندد، قانون موجود را به نفع خود تحريف میکرد.
اين گام کوچک ولی اساسی پادشاه در انحصار قانون و نظم به خود، قانون و نظمی که به طرزی پیشبينیپذير به قيمتهای بالاتر و کيفيت پايينتر عدالت انجاميد، چگونه ممکن بود؟ يقيناً، ديگر اعضای سرآمدان فطری در برابر چنين کوششی مقاومت میکردند. ولی از همين روست که شاهان برجسته نوعاً با «مردم» يا «عامه» متحد میشدند. شاهان، با توسل به احساس همواره عمومی حسادت، عدالت ارزانتر و بهتر را در عوض ماليات بستن و به بهای آن — از مقدار آن کاستند — به مردم وعده دادند تا بدين وسيله روی افراد بهتر از خودشان را کم کنند (رقيبان شاه). شاهان، در گام دوم، روی کمک طبقهی روشنفکر نيز حساب کردند.
نقش روشنفکران
گمان میرفت که مطالبهی خدمات فکری [intellectual services] بتواند به رشد معيارهای روزافزون زندگی بينجامد. اما، اکثر مردم به امور نسبتآً دنیوی و اينجهانی اهتمام میکردند و برای مجاهدات فکری [intellectual endeavors] استفادهی اندکی داشتند. گذشته از کليسا، يگانه افرادی که طالب خدمات روشنفکران [intellectuals] بودند اعضای سرآمدان فطری بودند — به آنان بهمنزلهی آموزگاران بچههايشان و مشاوران شخصی و کاتبان و کتابدارانشان نيازمند بودند. استخدام روشنفکران مشروط به میل کارفرما و دستمزد آنان نوعاً پايين بود. به علاوه، در حالی که اعضای سرآمدان فطری تنها بهندرت خود از روشنفکران بودند (يعنی، افرادی که همهی وقت خود را صرف تحقيقات علمی و دانشاندوزی کنند) اما در عوض افرادی بودند که به هدايت امور خطير اينجهانی اهتمام داشتند، آنان نوعاً دست کم به اندازهی کارمندان روشنفکرشان درخشان بودند و لذا ارج آنان برای دستاوردهای روشنفکرانشان نسبتاً اندک بود.
بنابراین، چندان شگفتآور نیست که روشنفکران، دچار به پنداری بسیار مبالغهآمیز از جایگاه خود، از این امر دلآزرده و خشمگین بودند. چقدر ناعادلانه بود که آن کسانی که آنان به آنها — سرآمدان فطری — تعلیم داده بودند عملاً برتر بودند و به زندگی راحتتری میرسیدند و حال آنکه آنان — روشنفکران — نسبتاً فقیر و وابسته بودند. همچنین جای تعجب نداشت که روشنفکران نمیتوانستند بهراحتی نظر مساعد پادشاه را برای گرفتن مقام انحصاری عدالت جلب کنند. پادشاه، در عوض توجیه ایدئولوژیکی حکومت پادشاهی به دست آنان، نه تنها میتوانست کار بهتر و دارای منزلت بالاتری به آنان ببخشد، بلکه آنان در نهایت در مقام روشنفکران درباری و سلطنتی میتوانستند از سرآمدان فطری بهواسطهی بیاحترامیشان به آنان انتقام بگیرند.
با این وصف، بهبود وضع طبقهی روشنفکر نسبتاً اندک بود. در دوران حکومت پادشاهی، تمایزی روشن میان حاکم (پادشاه) و محکومان وجود داشت و محکومان میدانستند که هرگز نمیتوانند حاکم شوند. بنابراین، نه تنها سرآمدان فطری بلکه عامهی مردم نیز مقاومت بسیاری در برابر هرگونه افزایش در قدرت پادشاه داشتند. بدین ترتیب، بالا بردن مالیاتها برای پادشاه بسیار دشوار بود و فرصتهای کار برای روشنفکران بسیار محدود ماند. به علاوه، پادشاه، وقتی که جای پای خود را سفت میکرد، رفتاری چندان بهتر از رفتار با سرآمدان فطری با روشنفکران نداشت. و اگر پادشاه به قلمروهایی فزونتر از آنکه سرآمدان فطری در اختیار داشتند دست مییافت، از چشم او افتادن حتی خطرناکتر بود و مقام روشنفکران از جهاتی بیشتر بازیچهی هوا و هوس او بود.
بررسی زندگینامههای روشنفکران برجسته — از شکسپیر تا گوته، از دکارت تا لاک، از مارکس تا اسپنسر — تقریباً همین الگو را نشان میدهد: کار آنان، درست تا درون قرن نوزدهم، با حمایت کسانی انجام میشد که از سخاوتمندان خصوصی، اعضای سرآمدان فطری، امیران یا شاهان بودند. آنان همینکه از چشم ولینعمتان خود میافتادند کارشان غالباً تغییر میکرد و از مکانی به مکانی دیگر میرفتند. در حالی که این وضع اغلب به معنای ناایمنی اقتصادی بود، نه تنها در جهانوندی یا جهانوطنی بیهمتای روشنفکران سهم داشت (چون حاکی از مهارت آنان در زبانهای مختلف بود) بلکه در استقلال نامعمول روشنفکر نیز سهم داشت. اگر سخاوتمند یا ولینعمتی دیگر از آنان حمایت نمیکرد، بسیاری کسان دیگر بودند که جای خالی آنان را شادمانه پُر کنند. در حقیقت، حیات فکری و فرهنگی در جایی به حداکثر شکوفایی میرسید، و استقلال روشنفکران در جایی بسیار بود، که در آنجا مقام پادشاه یا حکومت مرکزی نسبتاً ضعیف و مقام سرآمدان فطری نسبتاً نیرومند باقی مانده بود.
طلوع دموکراسی
تغییر بنیادی در رابطهی میان دولت، سرآمدان فطری، و روشنفکران تنها با انتقال از حکومت پادشاهی به دموکراتیک رخ داد. بهای روزافزون عدالت و انحراف پادشاهان از قانون قدما در مقام قاضیان و ريشسفیدان یا آشتیدهندگان انحصاری بود که مخالفت تاریخی با پادشاهی را به حرکت درآورد. اما اشتباه در خصوص علل این پدیدار غالب بود. کسانی بودند که بهدرستی پی بردند که معضل اصلی انحصار بود و نه سرآمدان یا اشرافیت. اما، بسیار پُرشمار بودند کسانی که به خطا خصلت سرآمدگرای حاکم را مسئول این معضل میدانستند و آن را مینکوهیدند، و کسانی که مدافع حفظ انحصار قانون و اجرای قانون بودند و فقط به جای پادشاه و جلال و شکوه بسیار محسوس پادشاهی «مردم» و به جای «اشرافیت» «انسان عامی» را میگذاشتند. موفقیت تاریخی دموکراسی از همین رو بود.
چه خلاف آمد عادتی بود که نظام پادشاهی را همان نیروی اجتماعی نابود کرد که شاهان در هنگامی که میخواستند شروع به طرد مقامات طبیعی از عمل قضاوت کنند نخست آنان را برانگیختند و در زمرهی قاضیان قرار دادند: حسادت انسانهای عامی برضد افراد بهتر از خودشان، و میل روشنفکران به رسیدن به جایگاهی که بنا به ادعای خودشان در جامعه داشتند. وقتی نویدهای شاهان به عدالت بهتر و ارزانتر پوچ از کار در آمد، روشنفکران همان احساسات مساواتطلبانهای را به گردش درآوردند که پیش از این شاهان خود در برابر فرمانروایان پادشاهی ستوده بودند. بنابراین، منطقی مینمود که شاهان نیز به زیر کشیده شوند و سیاستهای مساواتطلبانهای که شاهان آغاز کرده بودند به نتیجهی نهاییشان برسند، يعنی: تسلط انحصاری انسان عامی بر قوهی قضاییه. برای روشنفکران این بدان معنا بود که آنان سخنگوی مردماند.
همان طور که نظریهای ابتدایی در اقتصاد میتوانست پیشبینی کند، با انتقال حکومت از حکومت سلطنتی به حکومت یک – تن – یک – رأی، امور بدتر شد. بهای عدالت بهطرزی نجومی بالا رفت و حال آنکه کیفیت قانون بهطور ثابت پایین آمد. زیرا آنچه این انتقال بدان انجامید نظام مالکیت خصوصی دولت — انحصاری خصوصی — بود که جای خود را به نظام مالکیت عمومی دولت داد و بدین طریق قدرت انحصاری را بهطور علنی کسب کرد.
«تراژدی عامه» آفریده شد. هرکس، نه فقط پادشاه، اکنون حق داشت سعی کند هرچیزی را که از اموال خصوصی شخصی دیگر است تصرف کند. نتایج این کار استثمار (مالیات بستن) بیشتر حکومت بود؛ زوال قانون تا بدانجا رسید که اندیشهی مجموعهای از اصول کلی و تغییرناپذیر عدالت از میان رفت و جای خود را به اندیشهی قانون در مقام قانونگذاری (وضعشده، و نه قانونی یافتشده و از ازل «دادهشده») و نیز افزایشی در میزان اجتماعی اولویت زمانی (افزایش رویکرد به زمان حال یا زندگی دم غنیمتی) داد.
پادشاه صاحب قلمرو خود بود و میتوانست آن را به پسرش واگذار کند، و بدین ترتیب میکوشید ارزش آن را حفظ کند. فرمانروای دموکراتیک سرایداری موقتی بود و هست و لذا او میکوشد درآمد جاری دولت را از هرجهت به بهای ارزشهای سرمایه به حداکثر برساند. او بدین طریق آن را تلف میکند.
فرجام سرآمدان فطری
در حالی که دولت در دوران حکومت دموکراتیک بسیار بهتر عمل کرد، و در حالی که «مردم» بسیار بدتر عمل کردهاند، چون شروع به حکومت بر «خودشان» کردهاند، دربارهی سرآمدان فطری و روشنفکران چه میتوان گفت؟ دموکراتسازی، در خصوص دستهی اول، در جایی موفق شده است که شاهان تنها آغازی میانهروانه داشتند: در نابودی سرآمدان فطری و اشرافیت. ثروتهای خانوادههای بزرگ، در طی زندگی و هنگام مرگ، از راه مالیاتهای مصادرهکننده از میان رفته است. این خانوادهها سنت استقلال اقتصادی و دورنگری فکری و رهبری اخلاقی و معنوی را از دست دادهاند و فراموش کردهاند.
امروز نیز ثروتمندان وجود دارند، اما اغلب از آن کسانی نیستند که ثروتشان را مستقیم یا غیرمستقیم به دولت مدیون نباشند. بنابراین، آنان اغلب بیش از بسیاری از مردم بسیار کم ثروتتر به تداوم الطاف دولت وابستهاند. آنان دیگر بنا به خصلت خود رئیسان خانوادههای برجسته و دیرپا نیستند، بلکه «ثروتمندان نوکیسه»اند. صفت بارز رقتار آنان فضیلت و حکمت و کرامت یا ذوق نیست بلکه انعکاسی است از همان فرهنگ تودهای دمغنیمتی محرومان [پرولتاریایی]، یعنی، فرصتطلبی و لذتگرایی که ثروت و شهرت اکنون به هرکسی دیگر نیز میبخشد. در نتیجه — و خدا را شکر — دیگر عقاید آنان در افکار عمومی چندان اعتباری بیش از اکثر مردم ندارد.
دموکراسی به آن چیزی رسیده است که کینز تنها آن را به خواب میدید: «آسانمرگی طبقهی اجارهگیر». جملهی کینز مبنی بر اینکه «در دراز مدت همهی ما مردهایم» بهطور دقیق گویای روح دموکراتیک روزگار ماست: لذتگرایی دمغنیمتی. اگرچه نیندیشیدن به چیزی فراتر از زندگی شخصی خود نشانهی تباهی است، چنین تفکری اکنون به خصلتی همهگیر تبدیل شده است. دموکراسی به جای آنکه محرومان (پرولتاریا) را اشرافیت بخشد، سرآمدان را عامی کرده است و بهطور نظاممند تفکر و قضاوت تودهها را تباه ساخته است.
فرجام روشنفکران
از سوی دیگر، روشنفکران، در حالی که سرآمدان فطری در حال نابود شدن بودند، مقامی مهمتر و پرقدرتتر در جامعه کسب کردند. در حقیقت، آنان تا اندازهی بسیاری به غایت خود رسیدهاند و طبقهی حاکم شدهاند و بر دولت تسلط یافتهاند و در مقام قاضی انحصاری انجام وظیفه میکنند.
این سخن بدان معنا نیست که سیاستمدارانی که به شیوهی دمکراتیک انتخاب شدهاند همگی از روشنفکراناند (اگرچه یقیناً امروز روشنفکرانی که رئیس جمهور میشوند بیشتر از زمانی وجود دارند که روشنفکرانی بودند که شاه میشدند.) با این همه، برای روشنفکر بودن تا اندازهای به مهارتها و استعدادهایی متفاوت نیاز است تا شخص برای تودهها جاذبه داشته باشد و سرمایهیاب موفقی برای کارهای انتخاباتی باشد. اما حتی غیرروشنفکران نیز محصول شست و شوی مغزی مدارس ساخته شده از پول مالیاتها و دانشگاهها، و روشنفکران به کار گرفته شده در عرصهی عمومیاند، و تقریباً همهی مشاوران آنان از این سرمایهی مشترک جذب شدهاند.
تقریباً هیچ اقتصاددان و فیلسوف و مورخ یا نظریهپرداز بلندمرتبهای را سرآمدان فطری بهطور خصوصی به کار نگماشتند. و آن اندک سرآمدان قدیمی که باقی ماندند و میتوانستند خدمات آنان را خریداری کنند دیگر نمیتوانستند از نظر مالی پولی به روشنفکران بپردازند. در عوض، روشنفکران اکنون نوعاً کارمندان عمومیاند، حتی اگر آنان برای نهادها یا بنیادهای در اسم خصوصی کار میکنند. حمایت از آنان تقریباً بهطور چشمگیری افزایش یافته است و پاداش کار آنان بهطور متوسط بسیار بیشتر از ارزش واقعی بازار آنان است. در عین حال، کیفیت تولید فکری آنان پیوسته پایین آمده است.
آنچه شما [در کار روشنفکران امروز] کشف میکنید بیش از هرچیز بیربطی سخنان و نامفهوم بودن آنهاست. و باز بدتر از این، تا آنجا که تولید فکری روشنفکران اصلاً باربط و مفهوم نیز باشد، این تولید فکری بهطرزی شریرانه دولتگراست. البته استثناهایی وجود دارد، اما اگر عملاً همهی روشنفکران در شاخههای متعدد دولت به کار مشغول شوند، آن گاه چندان شگفتآور نمینماید که اکثر تولید همواره پرحجمتر آنان، چه به توصیه و چه به ممانعت، تبلیغات دولتگرایانه باشد. تبلیغاتچیهای دموکراتیکی که امروز به وجود آمدهاند بسیار بیشتر از تبلیغاتچیهاییاند که در تمامی تاریخ بشر در دوران حکومتهای پادشاهی وجود داشتهاند.
مثال بارز این رانش بیاختیار و اجتنابناپذیر به سوی دولتگرایی فرجام مکتب به اصطلاح شیکاگوست: میلتون فریدمن و اسلافش و پیروانش. مکتب شیکاگو در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ هنوز جناح چپ شمرده میشد، و این دقیقاً درست بود، با توجه به اینکه فریدمن، بهطور نمونه، به جای معیار قرار دادن طلا، از بانک مرکزی و پول کاغذی طرفداری میکرد. او از صمیم دل طرفدار اصل دولت رفاه و نیز پیشنهاد اصل تضمین حداقل درآمد (مالیات بر درآمد سلبی) بود، درآمدی که او نمیتوانست برای آن حدی قرار دهد. او برای رسیدن به اهداف به صراحت مساواتطلبانه از افزایش تصاعدی مالیات بر درآمد دفاع میکرد (و شخصاً از به کارگیری ابزار مالیات بر درآمد یاری گرفت). فریدمن از این اندیشه دفاع کرد که دولت میتواند مالیاتها را برای تولید همهی کالاهایی هزینه کند که تأثیر جانبی مثبتی داشتهاند یا دولت بر این گمان است که چنین تأثیری خواهند داشت. البته، این سخن بهتلویح بدان معناست که تقریباً چیزی وجود ندارد که دولت نتواند هزینهی مالبات کند!
به علاوه، فریدمن و پیروان او مدافعان کممایهترین فلسفهها از میان همهی فلسفهها بودند: نسبینگری اخلاقی و معرفتشناختی. چیزی به نام حقایق نهایی اخلاقی وجود ندارد و همهی دانش تجربی و مرتبط با امر واقع ما در بهترین حالت تنها حقیقتی فرضی است. ولی آنان هرگز شک نداشتند که دولت باید دموکراتیک باشد.
امروز، بعد از گذشت نیم قرن، مکتب شیکاکو – فریدمن، بیآنکه هیچ تغییر ماهوی در مواضع خود داده باشد، از طرفداران جناح راست و بازار آزاد شمرده میشود. در حقیقت، این مکتب مرز عقیدهی محترم دربارهی حق سیاسی را مشخص میکند، مرزی که تنها تندروها از آن میگذرند. میزان تغییری که کارمندان عمومی در افکار عمومی به وجود آوردهاند تا همین اندازه است.
و اما شاخصهای دیگر اعوجاج دولتگرا را ملاحظه کنیم که روشنفکران به وجود آوردند. اگر به آمار انتخاباتی نگاهی بیفکنیم، تصویر زیر را هرچه بزرگتر خواهیم دید: شخص هرچه بزرگتر باشد وقت بیشتری را در نهادهای آموزشی میگذراند، مثلاً، کسی که دکتری دارد در مقایسه با کسی که تنها مدرک کارشناسی دارد، به اغلب احتمال این شخص از نظر ایدئولوژیکی دولتگرا خواهد بود و به حزب دموکرات رأی خواهد داد.
به علاوه، هرچه مقدار مالیاتها بیشتر برای آموزش استفاده شود، نمرات درسی پایینتر در دورهی دبیرستان و معیارهای مشابه کار فکری بیشتر پایین خواهند آمد، و من حتی باز گمان میکنم که معیارهای متداول رفتار اخلاقی و رفتار مدنی بیشتر تنزل خواهند کرد.
یا شاخص زیر را ملاحظه کنید: در ۱۹۹۴ از «انقلاب» سخن گفته شد و آن وقتی بود که سخنگوی مجلس نمایندگان، نوت گینگریچ [Newt Gingrich]، در حمایت از «تجارت جدید و امنیت اجتماعی» صفت «انقلابی» را به کار برد، و قانونگذاری حقوق مدنی را ستود، یعنی، برقراری تساوی جنسیتی و نژادی و ادغام اجباری که تقریباً مسئول نابودی کامل حقوق مالکیت خصوصی و محو آزادی قرارداد و شرکت و فسخ شرکت بود. این چه انقلابی است در جایی که انقلابیها از صمیم دل مقدمات دولتگرا و علل بدبختی کنونی را پذیرفتهاند؟ واضح است که این را تنها در محیطی روشنفکرانه میتوان انقلاب گفت که تا مغز استخوان دولتگراست.
تاریخ و اندیشهها
وضع نومیدانه مینماید، اما چندان نیز نومیدانه نیست. نخست آنکه، میباید اذعان کرد که این موضوع بعید است تا ابد دوام آورد. عصر دموکراتیک بعید است «پایان تاریخ» باشد، آن طور که نومحافظهکاران میخواهند ما را متقاعد کنند، زیرا جنبهای اقتصادی نیز برای این روند وجود دارد.
مداخلههای بازار بهناگزیر علت بیشتر معضلاتی است که آنان احتمالا باید چارهای برای آنها بیندیشند، معضلاتی که به نظارتها و تنظیمهای هرچه بیشتر میانجامد تا هنگامی که ما نهایتاً به سوسالیسم تمام عیار میرسیم. اگر روند جاری ادامه یابد، میتوان بهطور مطمئنی پیشبینی کرد که دولت رفاه دموکراتیک غرب سرانجام از هم میپاشد، همانطور که «جمهوریهای خلقی» شرق در دههی ١۹٨٠ از هم پاشید. درآمدهای واقعی در غرب، در طی دههها، راکد مانده یا حتی پایین آمده است. دیون حکومت و هزینهی نظامهای «تأمین اجتماعی» به نقطهی گداختگی اقتصادی رسیده است. در عین حال، تضاد اجتماعی به قلههای خطرناکی رسیده است.
شاید کسی قبل از آنکه روند دولتگرا تغییر کند انتظار از هم پاشیدگی را داشته باشد. اما حتی در خصوص از هم پاشیدگی نیز به چیزی دیگر نیاز است. اضمحلال بهطور خود به خودی به پایین آوردن دولت نمیانجامد. وضع از این هم میتواند بدتر شود.
در واقع، در تاریخ اخیر غرب، تنها دو نمونهی روشن وجود دارد که در آنجا قوای حکومت، در نتیجهی فاجعهای اجتماعی عملاً کاهش یافت، ولو آنکه این کاهش تنها موقتی بود: در آلمان غربی بعد از جنگ جهانی دوم و در دوران لودویگ ارهارد، و در شیلی در دوران ژنرال پینوشه. آنچه در جنب بحران بدان نیاز است اندیشهها — اندیشههای صحیح — و انسانهایی است که قادر به فهم و به کارگیری آنها در زمان پدید آمدن فرصت مناسب باشند.
اما اگر جریان تاریخ ناگزیر نباشد، و البته ناگزیر نیست، پس فاجعه نه ضروری است و نه اجتنابناپذیر. در نهایت، اندیشهها، چه حق باشند و چه باطل، و انسانهایی که بر اساس الهام از این اندیشههای حق و باطل عمل میکنند، جریان تاریخ را معین میکنند. فاجعه تنها تا وقتی اجتنابناپذیر است که اندیشههای باطل حکومت میکنند. از سوی دیگر، وقتی اندیشههای صحیح اتخاذ شوند و این اندیشهها بر افکار عمومی غالب شوند — و اندیشهها، در اصل، بتوانند تقریباً بهطور همزمان تغییر کنند — اصلاً نباید فاجعهای رخ دهد.
نقش روشنفکران
این مقدمات اکنون مرا به بررسی نقشی میرساند که روشنفکران میباید در تغییر ریشهای ضروری و بنیادی در افکار عمومی بازی کنند و نقشی که اعضای سرآمدان فطری یا آنچه از آنان باقی است نیز باید بازی کنند. مطالبات در هردو سو بسیار است، ولی آنها هرقدر هم زیاد باشند، برای مانع شدن موفقیتآمیز از وقوع فاجعه یا بروز آن، این مطالبات را هردو گروه میباید وظیفهی طبیعی خود بدانند.
ولو آنکه اکثر روشنفکران فاسد شده باشند و تا اندازهی بسیاری مسئول انحرافهای کنونی باشند، بدون یاری آنان رسیدن به انقلابی ایدئولوژیکی ناممکن است. حکومت روشنفکران عمومی را تنها روشنفکران روشنفکرستیز [anti-intellectual intellectuals] میتوانند درهم بشکنند. خوشبختانه، اندیشههای آزادی فردی و مالکیت خصوصی و آزادی قرارداد و شرکت و مسئولیت شخصی و مدیونی و قدرت حکومت در مقام نخستین دشمن آزادی و مالکیت، مادام که نژاد انسان وجود دارد نخواهد مرد، فقط به این دلیل که این اندیشهها حقاند و حقیقت از خود دفاع میکند. بهعلاوه، کتابهای متفکران گذشته که این اندیشهها را بیان کردهاند از میان نخواهد رفت. اما، باز لازم است که متفکران زندهای باشند که این گونه کتابها را بخوانند و نیز کسانی باشند که بتوانند آنها را به خاطر بسپرند و بازگویی کنند و باز به کار بندند و آنها را دقت بخشند و این اندیشهها را پیش ببرند و کسانی باشند که قادر باشند و بخواهند به آنها بیانی شخصی بخشند و با همتایان روشنفکر خود آشکارا مخالفت کنند و به آراء آنان بتازند و آنها را رد کنند.
از این دو لازمه — توانایی فکری و شخصیت — دومی، بهويژه در این روزگار، مهمتر است. اگر از دیدگاهی صرفاً فکری بنگریم، مطالب نسبتاً آسان است. اکثر استدلالهای دولتگرا که ما امروز در داخل و در خارج از کشور میشنویم بهآسانی رد میشوند چون مهمل اخلاقی یا اقتصادیاند. همچنین مواجهه با روشنفکرانی که در خلوت به آنچه در جلوت با هیاهوی بسیار اعلام میکنند اعتقادی ندارند نیز نادر نیست. آنان فقط خطاکار نیستند. آنان بهعمد چیزهایی میگویند و مینویسند که نادرستی آنها را میدانند. آنان فاقد عقل نیستند؛ فاقد اخلاقاند. این سخن بدان معناست که ما نه تنها باید آمادهی جنگ با باطل بلکه باید آمادهی جنگ با شرّ نیز باشیم — و این وظیفهای بسیار دشوارتر و شجاعانهتر است. چراکه علاوه بر دانش بهتر به شجاعت نیز نیاز است.
شخص در مقام روشنفکری روشنفکرستیز میتواند توقع پیشنهاد رشوههایی داشته باشد — و تعجبآور است که چگونه به آسانی میتوان افراد را فاسد کرد: چند صد دلار، سفری خوب، عکس انداختن با قدرتمندان و نیرومندان همه اغلب نیز کافی است تا افراد وادار به خودفروشی شوند. چنین وسوسههای حقارتباری را باید رد کرد. به علاوه، در جنگ با شرّ، شخص میباید راغب به پذیرفتن این امر باشد که احتمالاً هرگز «موفق» نخواهد شد. نه ثروتی در انتظار است و نه ترقیهای باشکوهی و نه حیثیت حرفهای. در واقع، «شهرت» فکری را میباید با حداکثر بدگمانی نگریست.
در حقیقت، نه تنها شخص باید بپذیرد که نظام حاکم دانشگاهی او را به حاشیه خواهد راند، بلکه او باید توقع داشته باشد که همکارانش تقریباً هرکاری برای ویران کردن او انجام دهند. فقط به لودویگ فون میزز و مورای ن. روثبارد بنگرید. این دو اقتصاددان و فیلسوف اجتماعی که از بزرگترین اقتصاددانان و فیلسوفان اجتماعی قرن بیستم بودند هردو اساساً در چشم نظام حاکم دانشگاهی ناپذیرفتنی و به کار نگرفتنی بودند. ولی آنان در سرتاسر زندگیشان هرگز تن به تسلیم ندادند و ذرهای عقب ننشستند. آنان هرگز شأن خود را از دست ندادند یا حتی تسلیم بدبینی نشدند. به عکس، آنان، در مواجهه با مخالفت پیوسته، نترس و حتی شاد باقی ماندند و در سطح بسیاربالایی از تولید فکری کار کردند. آنان خشنود بودند که وقف حقیقت باشند و چیزی جز حقیقت نخواهند.
نقش سرآمدان فطری
در همین جاست که آنچه وظیفهی بازماندهی سرآمدان فطری است به ظهور میرسد. روشنفکران راستین، مانند میزز و روثبارد، نمیتوانند بدون سرآمدان فطری آنچه لازم است انجام دهند. میزز و روثبارد با وجود همهی موانع این امکان را داشتند که صدای خود را به گوش همگان برسانند. آنان محکوم به سکوت نبودند. آنان همچنان تدریس و منتشر میکردند. آنان همچنان شنوندگان را مخاطب میساختند و با بصیرتها و اندیشههای خود به افراد الهام میبخشیدند. این امر بدون حمایت دیگران ممکن نبود. میزز کسی همچون لورنس فرتیگ را داشت و صندوق ویلیام فولکر، صندوقی که در دانشگاه نیویورک (NYU) به او حقوق میپرداخت، و روثبارد آموزشکدهی لودویگ فون میزز را داشت که از او حمایت میکرد و او را در انتشار و ترویج کتابهایش یاری میکرد و چارچوبی نهادی فراهم آورد که به او اجازه داد آنچه را لازم بود گفته و نوشته شود بگوید و بنویسد و اینها چیزهایی بود که دیگر در داخل دانشگاهها و رسانههای نظام حاکم دولتگرا و رسمی امکان گفتن و نوشتن نداشت.
روزی روزگاری، در عصر پیش از دموکراسی، وقتی که روح مساواتطلبی هنوز اکثر انسانهای دارای ثروت مستقل و خرد و داوری مستقل را نابود نکرده بود، این وظیفهی حمایت از روشنفکران نامحبوب به عهدهی افراد گذاشته شده بود. اما امروز چه کسی میتواند، دست تنها، استطاعت به کار گماشتن روشنفکری را بهطور خصوصی داشته باشد و او را در کارهایی همچون دبیری شخصی و مشاور یا آموزگاران فرزندان خود به کار گیرد؟ و کسانی که هنوز میتوانند چنین کاری بکنند اغلب در فرو رفتن عمیق در فساد روزافزون اتحاد حکومت بزرگ – کاسبی بزرگ وضعی چندان بهتر ندارند و درست همان بلاهتهای فکری را ترویج میکنند که بر دانشگاههای دولتگرا حاکم است. همین راکفلر و کیسینجر را بهطور نمونه در نظر بگیریم.
بنابراین، وظیفهی پشتیبانی و زنده نگاه داشتن حقایق مالکیت خصوصی، آزادی قرارداد و شرکت و فسخ شرکت، مسئولیت شخصی، و جنگیدن با باطلها و دروغها، و شرّ دولتگرایی، نسبینگری، فساد اخلاقی، و بیمسئولیتی را تنها بهطور جمعی و با ثروتهای به هم پیوسته و حمایت سازمانهایی مانند آموزشکدهی میزز میتوان به عهده گرفت. آموزشکدهی میزز سازمان مستقلی است که خود را وقف ارزشهای زیربنایی تمدن غربی کرده و سر آشتی با قدرت دولت ندارد و حتی بهطور مکانی نیز از راهروهای قدرت بسیار دور است. برنامهی نفقهها و آموزش و انتشارات و همایشها چیزی کمتر از جزیرهی شرافت اخلاقی و فکری در دریای فساد و انحراف نیست.
یقیناً، نخستین تکلیف هر شخص شریفی تکلیف او نسبت به خودش و خانوادهاش است. او میباید — در بازار آزاد — تا جایی که میتواند هرچه بیشتر پول به دست بیاورد، چون هرچه بیشتر پول به دست بیاورد، منفعت بیشتری به همنوعان خود رسانده است.
اما این کافی نیست. روشنفکر میباید به حقیقت متعهد باشد، چه در کوتاه مدت پاداشی داشته باشد و چه نداشته باشد. به همین سان، سرآمدان فطری تکالیفی دارند که بسیار فراتر از خودشان و خانوادهشان است.
آنان هرچه بیشتر در کسب و کار و حرفهها موفق باشند، و دیگران هرچه بیشتر آنان را موفق بشمارند، بااهمیتتر است چون آنان را به سرمشق تبدیل میکند: چون آنان در تلاشاند زندگی را تا سطح بالاترین معیارهای رفتار اخلاقی بالا کشند. این بدان معناست که آنان وظیفهی خود و در حقیقت وظیفهی شریف خود را در حمایت آشکارا و مفتخرانه و تا جایی که ممکن است سخاوتمندانه از ارزشهایی میپذیرند که آنها را درست و حق دانستهاند.
آنان در عوض این تلاش الهام و غذا و قوّت فکری میگیرند و نیز دانشی که نام آنان را تا ابد زنده نگاه خواهد داشت، چون افراد برجستهای بودهاند که از سطح عوام بالاتر رفتهاند و سهم پایداری در زندگی بشر داشتهاند.
آموزشکدهی لودویگ فون میزز میتواند نهادی قدرتمند باشد، سرمشقی برای احیای دانشاندوزی واقعی، و چیزی نزدیک به دانشگاه برای تدریس و تحقیق. ولوآنکه ما در دوران زندگی خودمان شاهد پیروزی اندیشههایمان نباشیم، میدانیم و تا ابد مفتخریم که همهی عمرمان را وقف آن کردهایم، و آنچه انجام دادهایم کاری است که هر انسان شریف و صادقی میباید انجام میداد.
ترجمه از محمدسعید حنایی کاشانی
https://t.me/FreemarketEconomy
يادداشت:
هانس – هرمن هاپ، استاد علم اقتصاد در دانشگاه نوادا، در لاس وگاس، است. او مؤلف «اقتصاد و اخلاق مالکیت خصوصی» است.
٭ اين مقاله ترجمهای است از:
Natural Elites, Intellectuals, and the State, by Hans-Hermann Hoppe (Auburn, Alabama: Mises Institute, 1992).