متفکران چپ نو، راجر اسکروتن
مترجم: بابک واحدی
انتشارات مینوی خرد
ریسمانی که نخستین و تأثیرگذارترین آثارِ فوکو را به هم پیوند میدهد جستوجو برایِ ساختارهایِ پنهانِ قدرت است. پشتِ هر عملی، هر نهادی و پشتِ خودِ زبان قدرت آرمیده است، و هدفِ فوکو پرده برداشتن از آن قدرت و ازاینطریق رهانیدنِ قربانیانِ آن است. او در ابتدا روشِ کارش را ”باستانشناسیِ دانش ” خوانده بود، و موضوعِ کندوکاوش را حقیقت- حقیقت بهمثابه محصول (و نه تولیدکنندهی) “گفتمان”، که هم قالب و هم محتوایش را از زبانی میگیرد که محملِ آن است. در همینجا مسألهای پیش میآید، و معلوم میشود که صرفاً مسألهای واژگانی نیست. منظور از”دانش”ی که میتوان با تجربهٔ نو آن را برانداخت، یا “حقیقت”ی که فقط در چهارچوبِ گفتمانی که آن را قاب گرفته، وجود دارد، چیست؟ “حقیقتِ” فوکو در جهان مستقل از آگاهیِ ما از آن وجود ندارد بلکه مخلوق و بازمخلوقِ “گفتمان”ی است که از طریقِ آن “شناخته” میشود…
در «لِ موت اِ لِ شوز» (۱۹۶۶) میخوانیم که انسان ابداعی جدید است: ایدهای بهراستی اصیل و آزاردهنده! دقیقتر که بنگریم معلوم میشود که منظورِ فوکو فقط این بوده است که: فقط از رنسانس بدین سو بوده است که انسان بودن (در مقابلِ مثلاً کشاورز، سرباز یا نجیبزاده بودن) اهمیّتِ ویژهیِ امروزش را یافته است. با همچو استدلالی میتوان ثابت کرد که دایناسور هم ابداعی جدید است.
البتّه نکتهای در این گفتهٔ فوکو نهفته است. قصدِ او تأکید بر این است که علومی که انسان را موضوعِ مطالعهٔ خود قرار دادهاند، تاچهحد ابداعاتی جدید هستند، و راه به اشکالِ دیگر ِ”دانش” میدهند. انگارهٔ انسان همانقدر شکننده و بیدوام است که هر انگارهٔ دیگری در تاریخِ تفکّرِ انسان، و لاجرم بهتحریکِ اپیستمی جدید جایش را به چیزی خواهد داد که هنوز نمیتوانیم نامی بر آن بگذاریم. هر اپیستم، در نظرِ فوکو، بندهٔ نوعی قدرتِ درحالظهور است، و کارکردِ اصلیاش خلق ِ”حقیقت”ی است که در جهتِ منافعِ قدرت عمل میکند. ازاینرو هیچ حقیقتِ حادثی وجود ندارد که همزمان حقیقتِ سهلالوصولی نباشد…قطعاً بینشهایِ بسیاری در آثارِ نخستِ فوکو هست. ولی روشِ نسبینگرِ او- که واقعیت را با روشِ درکِ آن میشناسد- لاجرم ما را به شک خواهد انداخت چراکه این روش به او اجازه میدهد از خطِّ پایانِ مداقهیِ تاریخی بپّرد، بیآنکه مسیرِ دشوارِ مداقهیِ تجربی را دویده باشد. به این فکر کنید که کسی که معتقد است انسان یک مصنوع است، و آنهم یک متفکّرِ متأخر- حتّی متأخرتر از اومانیستهایِ قرونِ وسطی و رنسانس که فضائلِ انسان را میستودند- واقعا چهچیزی را باید ثابت کند. بنابراین اگر بخواهیم ارزیابیِ مناسبی از اندیشهٔ فوکو داشته باشیم باید دو جزءِ آن را از هم تفکیک کنیم: تردستیِ نسبینگرش (که هیچ چارهای جز ردِّ او برایمان باقی نخواهد گذاشت،) و تحلیلِ» تشخیصیِ «شیوههایِ پنهانِ قدرت. جزءِ جذّاب همین دوّمی است، و در این ادعایِ فوکو جلوهگر است که هر شکلِ متواترِ» دانش «سراسر در کارِ خلقِ گفتمانی است سازگار با، و دال بر، اشکالِ متداولِ سلطه. فوکو نخستین بار در هیستوآغ دو لَ فولی اَ لَژ کلَسیک لمحهای از این تِز به نمایش میگذارد. فوکو در آن کتاب تحدیدِ مجانین را تا به ریشههایِ آن در قرنِ هفدهم پِی میگیرد، و این تحدید را با اخلاقیّاتِ کار و ظهورِ بورژوازی مرتبط میداند. فوکو به توضیحاتِ متعارفِ معمول راضی نیست (تابِ آنها را ندارد)، و نوعی متافیزیکِ آرمانگرا جایگزینِ آنها میکند، با این مدّعا که شیوهٔ اندیشیدنِ ما دربارهٔ امور است که آنها را بهوجود میآورد، چراکه امور در واقع از ادراکاتِ ما متمایز نیستند. حرفِ او این نیست که تجدیدِ سازمانِ اقتصادیِ جامعه تحدیدِ مجانین را به وجود آورده است. بلکه در عوض، فوکو میگوید که در تجربهای مشخص، مطالبهٔ پایدارِ اقتصادی و اخلاقیِ تحدید، فرموله میشود. دورهای که فوکو، در این کتاب و کتابهایِ بعدیاش، آن را» عصرِ کلاسیک میخواند، مجنون “دیگری“ است. دیگری است که محدودیتهایِ اخلاقیّاتِ حاکم را نشان میدهد، و خودش را از مطالباتِ آن بیگانه میسازد. در اینکه او نمیپذیرد ”عادّی” باشد، نوعی تحقیرِ فضیلتمندانه هست. این است که باید او را به نظم کشاند. جنون از طریقِ تحدید تابعِ حاکمیتِ عقل قرار میگیرد، که نامِ دیگرِ گونهٔ ترجیحیِ سلطه است. کنون دیگر مجنون در قلمروِ قدرتِ کسانی است که عاقلاند، محبوس در حصارِ قوانینِ ایشان، و ملزم (ارشاد شده) به اخلاقیّاتِ آنها. دستآویزِ عقل در این برخوردِ نزدیک افشاءِ”حقیقتِ” جنون -که عقل از طریقِ آن جنون را می شناسد – برایِ مجنون است. «در طرزِ فکرِ» کلاسیک، فقدانِ عقل مترادفِ حیوان بودن است. لذا مجنون را باید به ایفایِ نقشِ یک حیوان واداشت. این است که او را در قفس میاندازند
… و از طریقِ این مواجهه با “حقیقتِ” خویش است که او به کمال میرسد.
در عصرِ بعدی حقیقتِ مشابهی مییابد که با آن به مواجهه با آنانی برود که عرفهایش را زیرِ پا میگذارند. و هر عصر سلامتِ عقل را بهگونهای مقتضیِ نظامِ حاکمِ قدرت تعریف میکند: سلامتِ عقل گونهای از رفتار است که به ساختارهایِ موجود سلطه احترام میگذارد. لیکن، فوکو میگوید، انبارهٔ “حقایق”ی که میتوان جنون را بهوسیلهٔ آنها تحدید کرد، دیگر تَه کشیده است. جنون از قفس برون آمده، و با”حقیقتِ” ما در مقابلمان ایستاده. در پایانِ نمایشِ فوکو خدایانِ المپِ فرانسهٔ پسازجنگ از سمتِ چپِ صحنه داخل میشوند، تا زبانِ خویش را در بورژوازیِ گرفتارِ رکود و جمود فرو برند. گویا، دو ساد، هولدرلین، نروال، ون گوگ، نیچه، جملگی در نظرِ فوکو گواهِ آن هستند که ندایِ نابخردی را دیگر نمیتوان خاموش نگه داشت، و اینکه دورهیِ حکمرانیِ نرمالیتهٔ بورژوا سر آمده.
از این ستایشِ نابخردی چه معنایی میتوان برگرفت؟ بهاعتقادِ فوکو، بیپرده پیداست که، هرچند جنون همواره بهدنبالِ راهی برایِ ابرازِ وجود بود، تا قرنِ هجدهم برایِ این کار هیچ زبانی جز زبانِ عقل در اختیار نداشت…
@minooyekherad