1 – مبحث شادی
منتقدان دو دسته اتهام را علیه سرمایهداری مطرح میکنند: اول آنکه میگویند مالکیت یک اتوموبیل، یک تلویزیون و یک یخچال آدمی را شاد و خرسند نمیسازد. در مرحله دوم آنان این نکته را اضافه میکنند که هنوز هستند مردمانی که هیچ یک از این وسایل را ندارند. هر دو گزاره صحیح هستند اما نمیتوان تقصیر را به گردن نظام همکاری اجتماعی سرمایهداری انداخت.
مردم برای رسیدن به شادی مطلق نیست که کار میکنند. آنها کار میکنند تا ناراحتی خود را به هر میزان که ممکن است کاهش دهند و بدین طریق از قبل شادتر باشند. وقتی کسی تلویزیون میخرد بدین معناست که او گمان میبرد داشتن چنین دستگاهی رفاه و سعادت او را افزایش میدهد و با داشتن آن، او راضیتر از وضعی است که در آن تلویزیون نداشته باشد. اگر جز این بود او تلویزیون نمیخرید. وظیفهی پزشک شاد ساختن بیمار نیست بلکه زدودون رنج او و بهتر کردن حالش است تا او بتواند کاری را که هر موجود زندهای انجام میدهد ادامه دهد، یعنی بتواند علیه تمامی عوامل تهدیدکنندهی زندگی و راحتیش مبارزه کند.
ممکن است برخی از راهبان بودایی که با کمک صدقه در فقر و فاقه زندگی میکنند حقیقتا احساس خوشبختی مطلق کنند و به زندگی هیچ صاحبمکنتی نیز حسادت نورزند. اما واقعیت این است که اکثریت مردم آن زندگی را غیرقابل تحمل میدانند. خواستن بیوقفه بهبود دنیای بیرونی با طبیعت آدمی درآمیخته است. چه کسی جرئت میکند یک آسیایی فقیر را الگوی یک آمریکایی میانه حال معرفی کند؟ یکی از دستاوردهای قابل توجه سرمایهداری کاهش مرگ و میر نوزادان است. چه کسی میتواند انکار کند که این پدیده لااقل یکی از عوامل ناراحتی مردم را برطرف کرده است؟
انتقاد دوم هم در بیهودگی دست کمی از قبلی ندارد. انتقاد دوم مدعی است ابداعات تکنولوژیک و بهداشتی به همهی مردم سود نمیرسانند. تغییر وضع انسانها با پیشگامی باهوشترین و پرتلاشترین آدمیان حاصل آمده است. آنان راهبری را بر عهده گرفتند و دیگران کمکم از پی آنان روانه شدند. ابتکار و نوآوری پیش از آنکه به تولید انبوه برسد، تنها ابزار تفنن مردمانی اندک است. نمیتوان چنگال و کفش را مورد انتقاد قرار داد که چرا استفاده از آنها با سرعتی اندک فراگیر شده است و حتی امروزه میلیونها نفر از آنها استفاده نمیکنند. مردان و زنان مشکلپسند و وجیهی که برای اولین بار از صابون استفاده کردند پیشقراولانی بودند که موجب تولید انبوه صابون برای استفادهی مردم عادی شدند. اگر آنان که توانایی خرید تلویزیون را داشتند بدان دلیل که مردمان دیگر نمیتوانند آن را تهیه کنند از خرید آن امتناع میکردند، آنگاه همهگیر شدن این کالا ،مگر با اشکال زیاد، ممکن نبود.
2 – ماتریالیسم
باز هم کسانی هستند که غرولندکنان سرمایهداری را بخاطر آنچه مادیگرایی حقیر آن میخوانند سرزنش میکنند. آنان نمیتوانند بپذیرند که سرمایهداری به بهبود وضع مادی آدمیان منجر شده است. آنان در عوض مدعیند، سرمایهداری آدمی را از اهداف شریفتر و والاتر رویگردان کرده است. سرمایهداری تن را فربه میسازد اما اما روح و ذهن را گرسنگی میدهد و زوال هنرها را موجب میشود. اینک روزگار شاعران و نقاشان و مجسمه سازان و معماران بزرگ به سرآمده است. عصر ما تنها مزخرف میآفریند.
داوری دربارهی ارزش یک اثر هنری امری کاملا ذهنی است. کسانی اثری را میستایند در حالی که دیگرانی خوارش میدارند. هیچ سنجهای برای اندازهگیری ارزش هنری یک شعر یا یک ساختمان وجود ندارد. کسانیکه از کلیسای جامع چارتر و تابلوی ندیمه اثر ولاسکوئز لذت میبرند احتمالا گمان میبرند آنان که تحت تاثیر چنین اعجازهایی قرار نمیگیرند انسانهایی خشن و نافرهیختهاند. دانشجویان و دانشآموزان بسیاری به حد مرگ از اجبار مدارس برای خواندن هاملت بیزارند. تنها کسانیکه از ذهنیتی هنری برخوردارند میتوانند آثار یک هنرمند را ارج بنهند و از آن لذت ببرند.
در میان آنان که تظاهر به فرهیختگی میکنند ریاکاری فراوان است. آنها ردای خبرگی به تن میکنند و تظاهر میکنند که مشتاق هنر گذشته و هنرمندان درگذشتهاند. اما آنها همین همدلی را نسبت به هنرمندان معاصر که میکوشند شناخته شوند نشان نمیدهند. ستایش عوامفریبانهی اساتید کهن از جانب آنان وسیلهای است برای تحقیر و استهزای معاصرینی که از اصول سنتی میگسلند و اصولی نوین بنیان می نهند.
جان راسکین به همراه کارلایل ، وبزها ، برنارد شاو و دیگران به عنوان گورکنان آزادی، تمدن و رفاه بریتانیا در یادها خواهند ماند. حقارت راسکین در زندگی شخصیش دست کمی از زندگی اجتماعیش نداشت. از جنگ و خونریزی تمجید کرد و با کوتهفکری دربارهی آموزههای اقتصاد سیاسی دروغهایی گفت که حتی خود نیز آنها را نمی فهمید. متعصبانه به تحقیر اقتصاد بازار پرداخت و مداح رمانیتک اتحادیهها بود. او به بزرگداشت هنر قرون پیشین پرداخت اما زمانی که با آثار ویستلر هنرمند بزرگ عصر خود مواجه شد، با چنان ادبیات مستهجن و نکوهیدهای به تحقیر او پرداخت که به جرم افترا محاکمه و توسط دادگاه محکوم شد. این نوشتههای راسکین بود که پیشداوری منفی دربارهی سرمایهداری مبنی بر اینکه سرمایهداری یک سیستم بد اقتصادی است که زشتی را جایگزین زیبایی، حقارت را جایگزین عظمت و آشغال را جایگزین هنر کرده است را رواج داد.
همانگونه که مردم به شکلی گسترده در تقدیر از دستاوردهای هنری دچار عدم توافقند، ممکن نیست بتوان نامرغوب بودن آثار هنری عصر سرمایهداری را به همان وضوح و آسانی که میتوان خطاهای استدلال منطقی یا دادههای تجربی را ثابت کرد، اثبات کرد. هنوز انسانی خردمند بدان اندازه گستاخ نبوده است که عظمت هنر دوران سرمایهداری را خوار بشمرد.
هنر ممتاز این عصر «مادیگرایی حقیر و پولدرآور» موسیقی بوده است. واگنر و وردی ، برلیوز و بیزه ، برامز و بروکنر هوگو ولف و مالر ، بوچینی و ریچارد اشتراوس . چه سلسلهی درخشانی! فضایی که در آن اساتیدی چون شومان و دونیزتی در سایهی نوابغی والاتر قرار میگرفتند.
عصر رمانهای بالزاک ، فلوبر ، موپاسان ، یان یاکوبسن ، پروست و اشعار ویکتور هوگو ، والت ویتمن ، ریلکه و ییتس . زندگی ما چقدر فقیرانه و حقیرانه میبود اگر آثار چنین بزرگانی و دیگرانی که در والایی و فرزانگی از اینان کم ندارند را از دست میدادیم.
بگذارید نقاشان و مجسمهسازان فرانسوی که راههای نوینی برای نگریستن به جهان ولذت بردن از نور و رنگ را به ما آموختند را فراموش نکنیم.
هیچکس تا به حال یاریاین عصر به تمامی شاخههای فعالیتهای علمی را منکر نشده است. منتقدین می گویند این عمدتاً ماحصل کار متخصصین بوده است آن هم در حالی که وضع عمومی و کلی (در عصر سرمایهداری) رو به نقصان داشته است. آدمیبه سختی میتواند به شکلی ابلهانهتر از این آموزههای نوین ریاضی، فیزیک و زیستشناسی را تعبیر کند. در مورد کتب فیلسوفانی چون کروچه ، برگسون ، هوسرل و وایتهد چه میتوان گفت؟
هر سدهای ویژگیهای خود در سوءاستفادههای هنریش را دارد. تقلید شاهکارهای درگذشتگان هنر نیست، کاری عادی است. آنچهیک اثر را ارزشمند میکند، ویژگیهایی است که آن اثر را از آثار دیگر متمایز میسازد. این است آن چیزی که سبک یک عصر نامیده میشود.
از یک نظر مداحان اعصار گذشته محق به نظر میرسند. نسلهای قبلی آثاری همچون اهرام، معابد یونانی، کلیساهای جامع گوتیک و کلیساها و قصرهای عصر رنسانس و باروک را برای آیندگان به ارث گذاشتند. در صدسال گذشته صدها کلیسا و حتی کلیساهای جامع و از آن بیشتر کاخهای دولتی، مدارس و کتابخانههای بسیاری ساخته شدهاند. آنها اما بیانگر هیچ مفهوم و ایدهی بدیعی نیستند. آنها یا بازتابدهندهی سبکی قدیمیند یا چند سبک قدیمیرا به یکدیگر پیوند زدهاند. تنها در خانههای آپارتمانی، ساختمانهای اداری و ویلاهاست که ما شاهد برآمدن چیزی هستیم که شاید بتوان آن را شایستهی عنوان سبک معماری عصر ما دانست. اگرچه عدم تحسین عظمت منحصربفرد آسمانخراشهای نیویورک تنها نوعی فضل فروشی بیهوده خواهد بود، اما میتوان پذیرفت که معماری مدرن چندان به برتری و تمایز از قرون گذشته دست نیافته است.
دلایل این مسئله متعددند. تا جایی که مسئلهی ساختمانهای مذهبی در میان است، حراست موکد از کلیساها از هر گونه نوآوری احتراز میکند. با سپری شدن دورهی دودمانهای پادشاهی و اشراف، فشار برای ساختن قصرهای نو از بین رفت. ثروت کارآفرینان و سرمایهدارها ، هر قدر هم که عوامفریبان دشمن سرمایهداری دروغبافی کنند، در مقایسه با شاهان و شاهزادگان چندان کم است که قادر به گرافه کاریهای همچون ساختن چنان بناهای پرتجملی نیستند. امروز هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که قصرهایی همچون ورسای یا اسکوریال را بسازد. دستور ساخت ساختمانهای دولتی دیگر توسط مستبدینی رها از نظارت صادر نمیشود. کسانی که بتوانند بر خلاف نظر افکار عمومی هر کس را که لایق بدانند انتخاب کنند و پروژهای که مایهی بیزاری اکثریت غیرمشتاق است را حمایت کنند. امروزه کمیتهها و شوراها تمایلی به همکاری با پروژههای بلندپروازانه و پیشگامانه ندارند، آنها تمایل دارند در حاشیهی امن باقی بمانند.
هیچ دوره ای نبوده است که در آن تعداد زیادی برای اعاده حق هنر نو و تقدیر از آن مهیا کرده و پا پیش گذاشته باشند. همواره گروهی کوچک و محدود به تکریم هنرمندان و نویسندگان بزرگ پرداختهاند. آنچه موجب تمایز سرمایهداری است سلیقهی بد تودهها نیست. آنچه موجب تمایز سرمایهداری است این واقعیت است که تودهها توسط سرمایهداری موفق و ثروتمند شده و به «مصرف کننده»ی ادبیات،البته ادبیات بی ارزش، بدل شدهاند. بازار کتاب غرقاب رگبار داستانهای کماهمیت و مناسب نیمهبربرهاست. این اما نویسندگان بزررگ را از خلق آثار جاویدان باز نمیدارد.
منتقدین به حال دورانی که آن را عصر هنر صنعتی میخوانند اشک میریزند. آنها مبلمان قدیمی نگهداریشده در قلعههای خاندانهای اشرافی اروپایی و کلکسیونهای موجود در موزهها را درمقابل تولیدات ارزانقیمت و انبوه امروزی مینهند. آنها متوجه نمیشوند که این اشیای جمعآوری شده انحصاراً برای مرفهین ساخته شده است. صندوقهای منبت کاری شده و میزهای خاتم کاری شده در آلونکهای فلاکتزدهی اقشار فقیرتر وجود نداشت. آنها که اثاثیهی ارزانقیمت مزدبگیران آمریکایی را بهانهای برای نق زدن میکنند باید از ریو گراند دل نورته عبور کنند و خانههای کشاورزان بیزمین مکزیکی را که خالی از هر اثاثیهای است بررسی کنند. وقتی صنعت نوین فراهم کردن وسایل و لوازم یک زندگی بهتر برای تودهها را آغاز کرد، دغدغهی اصلیش تولید هر چه ارزانتر کالا بدون در نظر گرفتن جنبههای زیبایشناختی بود. بعدتر، وقتی پیشرفت سرمایهداری استاندارد زندگی تودهها را بالا برد، صنایع گام به گام به تولید کالاهایی پرداختند که زیبا و ظریف باشند. تنها گرایشهای رمانتیک میتواند کسی را به انکار این واقعیت وادارد که امروزه شهروندان بیشتر و بیشتری در جوامع سرمایهداری در محیطی زندگی میکنند که نمیتوان به سادگی آن را ناخوشایند توصیف کرد.
3 – بیعدالتی
پرشورترین تحقیرکنندگان سرمایهداری آنهایی هستند که سرمایهداری را به خاطر به اصطلاح ناعادلانه بودنش رد میکنند. تصور اینکه امور چگونه باید باشند و نیستند یک سرگرمی رایگان است چرا که در تقابل با قوانین انعطاف ناپذیر جهان واقعی است. چنین خیالاتی را به شرطی که رویا باقی بمانند میتوان بیضرر فرض کرد. اما هنگامیکه نویسندگانشان تفاوت میان خیال و واقعیت را منکر می شوند، به مهمترین مانع بر سر راه تلاشهای بشر جهت بهبود وضعیت واقعی زندگی و رفاه مادی آدمیبدل میشوند.
بدترین این توهمات این ایده است که طبیعت حقوق معینی را به هر فردی بخشیده است. بر اساس این نظریه طبیعت نسبت به هر کودکی که زاده میشود گشادهدست است. چیزهایی بیشمار برای افرادی بیشمار موجود است. در نتیجه، هر کس حقوق منصفانهی سلبناشدنی در برابر همگنانش و جامعه دارد. هر کس میبایست سهمش را از آنچه طبیعت به او بخشیده است به صورت تمام و کمال دریافت دارد. قوانین ابدی عدالت طبیعی و الهی مستلزم آنند که هیچ کس آنچه را که سهم دیگری است به خود اختصاص ندهد. فقرا فقط به این دلیل نیازمندند که دیگرانی آنها را از حقوق حقهشان محروم کردهاند. این وظیفه کلیسا و مسئولان سکولار است که از پیدایش چنین چپاولی جلوگیری کنند و همهی مردم را مرفه و بهرهمند سازند.
تمامی ادعاهای این نظریه غلط است. طبیعت نه گشادهدست بلکه خسیس است. طبیعت عرضهی تمامی آن چیزهایی را که برای زندگی آدمی حیاتی هستند را محدود کرده است. طبیعت دنیا را با حیوانات و گیاهانی پر کرده است که انگیزهشان برای نابودی زندگی و رفاه آدمیبخشی از طبیعتشان است. طبیعت عوامل و قدرتهایی را بروز میدهد که کارکردشان آسیب زدن به زندگی بشر و تلاش بشر برای محافظت از زندگیش است. نجات بشر و رفاهش ماحصل توانایی ا ودر استفاده از قوهی عاقله اش است که طبیعت به او بخشیده است. انسانها با همکاری با یکدیگر در سیستم تقسیم کار تمامی ثروتی را که خیالپردازان هدیهی مجانی طبیعت میدانند پدید آوردهاند. بیمعنی است که برای توزیع این ثروت بهیک خدای ادعایی یا اصل طبیعی عدالت رجوع کرد. آنچه مهم است تخصیص سهمی از منابع اهدایی طبیعت نیست، مسئله مهم آن نهادهایی هستند که مردم را قادر میسازند به تولید آنچه نیاز دارند ادامه دهند و آن را افزایش دهند.
شورای جهانی کلیساها، سازمان جهانی کلیساهای پروتستان، در 1948 اعلام کرد :«عدالت میطلبد که ساکنان آسیا و آفریقا،برای مثال، بیشتر از منافع تولیدات ماشینی بهرهمند شوند.» این حرف تنها وقتی معنا دارد که آدمیباور داشته باشد خداوند به جامعهی بشری تعداد معینی از ماشینها را اهدا کرده و انتظار داشته باشد این ماشینها به شکلی مساوی میان ملل مختلف توزیع شده باشد. و کشورهای سرمایهداری به قدری بد بودهاند که از این کالاها سهمیبیشتر از آنچه عدالت آنها را مجاز میداشته در اختیار گرفتهاند و مردمان آسیا و آفریقا را از سهم خودشان محروم کردهاند. چه شرمآور!
حقیقت این است که انباشت ثروت و سرمایهگزاری در ماشینها، منابع ثروت نسبتا بیشتر جوامع غربی، منحصرا ماحصل سرمایهداری لسهفر هستند که توسط کلیساها به شکلی شورمندانه بر اساس اصول اخلاقی بد نمایانده شده و رد میشوند. این تقصیر سرمایهدارها نیست که آسیاییها و آفریقاییها ایدئولوژی و سیاستهایشان را چنان تغییر ندادند که تکامل بومی سرمایهداری را ممکن سازد. این خطای سرمایهداران نیست که سیاستهای این ملتها مانع تلاشهای سرمایهگزاران خارجی برای دادن “مزایای تولید بیشتر ماشینی” به آنها بود. هیچ کس منکر این نیست که آنچه میلیونها نفر در آسیا و آفریقا را فقیر ساخته این است که آنها به روشهای ابتدایی تولید چسبیدهاند و بنابراین مزایایی که به کار بردن ابزارهای بهتر و بروزکردن طرحهای تکنولوژیک میتوانند به آنها ارزانی کنند را از دست میدهند. اما تنها یک راه برای التیام رنج آنان وجود دارد، آن هم برگرفتن کامل و تمام عیار اقتصاد سرمایهداری لسهفر است. آنچه آنان بدان نیازمندند خصوصیسازی موسسات و انباشت سرمایهی جدید ، سرمایهداران و کارآفرینان است. بیمعنی است که سرمایهداری و جوامع سرمایهداری غرب را بخاطر مخمصهای که مردمان عقبمانده خود را گرفتارش ساختهاند ملامت کنیم. دوای این درد “عدالت” نیست بلکه جایگزین کردن سیاستهای نادرست با سیاستهای درست، مانند لسهفر، است.
این تحقیقات بیهوده دربارهی مفهومی مبهم همچون عدالت نبود که سطح زندگی یک انسان عادی در جوامع سرمایهداری را به میزان کنونی برکشیده است. استانداردهای کنونی ماحصل تلاشهای انسانهایی است که “فردگرایان خشن” و ”استثمارگر” نام نهاده شدهاند. فقر ملل عقبمانده ماحصل این واقعیت است که سیاستهای مصادرهی اموال، مالیاتگیری تبعیض آمیز و کنترل تجارت خارجی مانع سرمایهگذاری خارجی میشود در حالیکه سیاستهای داخلیاین کشورها مانع انباشت ثروت بومی است. همهی آنانی که سرمایهداری را از منظر اخلاقی به عنوان یک نظام ناعادلانه رد میکنند از درک این نکات ناتوانند. اینکه سرمایه چیست، چگونه پدید میآید، چگونه باقی میماند و منافع حاصل از استفاده از آن در فرآیند تولید چیست.
تنها منبع تولید کالاهای سرمایهای اضافی، پسانداز است. اگر همه آنچه تولید میشود مصرف شود، سرمایهای پدید نمیآید. اما اگر مصرف کمتر از تولید باشد مازاد کالاهای به تازگی تولید شده نسبت به کالاهای مصرف شده در فرآیند بعدی تولید استفاده میشوند. این فرایندها با کمک کالاهای سرمایههایی بیشتر به پیش میروند. تمام کالاهای سرمایهای کالاهای واسطه هستند، منازلی در مسیر که از اولین استفاده از عوامل اصلی تولید،برای مثال منابع طبیعی و نیروی کار انسانی، آغاز میشود تا آخرین مرحلهی پیدایش کالای آمادهی مصرف. آنها همه گذرا هستند. دیر یا زود در فرایند تولید فرسوده میشوند. اگر همهی کالاها بدون تولید کالاهای سرمایهای جایگزین مصرف شده در فرایند تولید مصرف شوند، سرمایه مصرف شده و به اتمام میرسد. اگر این اتفاق رخ دهد، تولید بعدی خروجی کمتری نسبت به هر واحد منابع طبیعی و کار مورد استفاده خواهد داشت. برای جلوگیری از بروز این فقدان پس انداز و فقدان سرمایه گزاری، آدمیمیبایست بخشی از تلاش خود در راه تولید را به نگهداری سرمایه، جایگزینی کالاهای سرمایهای مصرف شده در تولید کالاهای قابل استفاده، اختصاص دهد.
سرمایه هدیهی رایگان خدا یا طبیعت نیست. سرمایه ماحصل محدودیت دوراندیشانهی مصرف از جانب آدمی است. سرمایه بوسیلهی پسانداز پدید میآید افزایش مییابد و با خودداری از مصرف حفظ میشود.
نه سرمایه و نه کالاهای سرمایهای در ذات خود توانایی افزایش بهرهوری از منابع طبیعی و کار انسانی را ندارند. تنها زمانی که ماحصل پسانداز خردمندانه استفاده یا سرمایهگزاری شوند، چنین اتفاقی خواهد افتاد. آیا خروجی حاصله به ازای هر واحد از منابع طبیعی و کار انسانی ورودی افزایش یافته است؟ اگر چنین نباشد سرمایه و کالای سرمایهای هدر رفته یا نابود شدهاند. انباشت سرمایهی جدید، حفظ سرمایهی قبلا انباشت شده و استفاده از سرمایه برای افزایش بهرهوری تلاش آدمیمیوههای اعمال هدفمند انسانند. آنها نتیجهی مدیریت مردمان صرفهجویی هستند که پسانداز میکنند و از عدم پسانداز دوری میجویند. به عبارت دیگر، سرمایهدارانی که سود بدست میآورند و مردمانی که در استفاده از سرمایهی آماده برای ارضای نیازهای مصرف کنندگان به بهترین وجهی استفاده میکنند. به عبارت دیگر کارآفرینانی که سود میبرند.
نه سرمایه و کالای سرمایهای و نه رفتار سرمایهداران و کارآفرینان در مواجهه با سرمایه، اگر باقی مردم به شکل مشخصی واکنش نشان نمیدادند نمیتوانستند موجب بالا رفتن سطح زندگی آنان شوند. اگر مزدبگیران بدانسان که قانون آهنین و جعلی دستمزد توصیف میکند رفتار میکردند و برای دستمزدشان جز تغذیه و تولید مثل بیشتر استفادهی دیگری متصور نمیبودند، افزایش سرمایهی انباشت شده همگام با افزایش جمعیت حرکت نمیکرد. تمام منافع حاصله از انباشت سرمایهی اضافی با چندبرابر شدن جمعیت مصرف میشد. با این حال، مردم به بهبود شرایط عینی زندگیشان به شکلی که جوندگان و میکروبها بدان پاسخ میدهند، پاسخ نمیدهند. آنها از دیگر انواع خرسندی جز غذا خوردن و زاد و ولد نیز اگاهند. در نتیجه، در کشورهای با تمدن سرمایهداری افزایش سرمایهی انباشتشده از افزایش جمعیت پیشی میگیرد.این واقعه اینگونه رخ میدهد که بهرهوری نهایی نیروی کار درمقابل بهرهوری عوامل مادی تولید افزایش یابد. نتیجه حرکت به سوی افزایش دستمزدهاست. نسبت آن بخش از تولید نهایی که در نهایت به مزدبگیران میرسد در تقابل با آن درصدی که به صورت سود به سرمایهداران و به صورت اجازه به زمینداران میرسد، افزایش مییابد.*
سخن گفتن دربارهی بهرهوری نیروی کار تنها زمانی معنا دارد که آدمیبه بهرهوری نهایی نیروی کار ارجاع دهد، به عنوان مثال وقتی کاهش تولید خالص ماحصل کاهش یک نفر کارگرباشد. آنگاه بهیک کمیت مشخص اقتصادی، به حجم مشخصی از کالا یا معادل پولی آن ارجاع داده میشود. مفهوم کلی بهرهوری نیروی کار آنچنانکه در افواه عمومیمطرح است ، یعنینوعی حق طبیعی ادعایی کارگران تا بتوانند مدعی تمام افزایش بهرهوری شوند، ادعایی که توخالی و بیمعنی است.
بنیان این ادعا این تصور باطل است میتوان میتوان سهم هر یک از عوامل تولید در کالای نهایی را معین کرد. اگر یک نفر یک کاغذ را با یک قیچی میبرد، مشخص کردن سهم آدمی و قیچی (یا هر یک از دو لبهی آن) غیرممکن خواهد بود. برای تولید یک اتوموبیل به ماشینها و ابزارهای مختلف، مواد خام گوناگون ، نیروی کار کارگران متفاوت وپیش از هر چیز یک نقشه طراحی شده نیاز است. اما هیچ کس نمیتواند تصمیم بگیرد چه بخشی از اتوموبیلهای تمام شده بایدبه شکلی فیزیکی به هر یک از عوامل متفاوت شرکتکننده مورد نیاز برای تولید یک اتوموبیل نسبت داده شود.
ما ممکن است تمام ملاحظاتمان که سفسطههای برخورد رایج با مسئله را نشان میدهند را به کناری بنهیم و بپرسیم: کدام یک از دو عامل،کار یا سرمایه، افزایش بهرهوری را موجب شدهاند؟ اما اگر ما دقیقا از این منظر به طرح پرسش بپردازیم پاسخ میبایست این باشد: سرمایه. آنچه سرجمع تولید (برای سرانه نیروی انسانی استخدام شده) در ایالات متحدهی کنونی را از زمانهای قبلی یا کشورهای عقب مانده مانند چین را بالاتر برده است این واقعیت است کارگر آمریکایی معاصر به ابزارهای بهتر و بیشتری مجهز شدهاند. اگر ابزار سرمایهای (به ازای هر کارگر) بیشتر از سیصد سال پیش یا چین امروز نمیبود، تولید (به ازای هر کارگر) نمیبایست بالاتر باشد. افزایش کل تولید صنعتیایالات متحده، درغیاب افزایش تعداد کارگران استخدامشده، نیازمند سرمایهگذاری سرمایه اضافی است که تنها از طریق پسانداز جدید امکان انباشت مییابد. اعتبار افزایش بهرهوری کل نیروی کار میبایست به سرمایهگذاری و انباشت سرمایه داده شود.
آنچه نرخ دستمزدها را بالا میبرد و بخش بیش از پیش افزایشیابندهای از تولید را که ماحصل انباشت سرمایهی اضافی است به مزدبگیران تخصیص میدهد پیشی گرفتن نرخ انباشت سرمایه از نرخ افزایش جمعیت است. دکترینهای رسمیمصرا این واقعیت را انکار کردهیا در برابر آن سکوت میکنند. اما سیاستهای اتحادیهها به روشنی نشان میدهند رهبرانشان کاملا از صحت نظریهای که در جلا به عنوان یک توجیه بورژوایی تحقیرش میکنند مطمئنند. آنان سخت بیتابند که تعداد جویندگان کار در کل کشور را با گذراندن قوانین ضدمهاجرت و جلوگیری از سرریز نوآمدگان به بازار سخت محدود کنند.
اینکه افزایش نرخ دستمزد به بهرهوری فرد فرد کارگران بستگی ندارد، و در عوض بهرهوری نهایی نیروی کل کار تعیین کنندهی آن است، به روشنی در این واقعیت خود را نمایان میکند که نرخِ دستمزد حتی برای مشاغلی که بهرهوریِ فرد کارگر رشدی نداشته، افزایش یافته است. بسیاری از این گونه شغلها وجود دارند. یک آرایشگر امروزه همانگونه موهای مشتریش را میتراشد که پیشینیان او دویست سال پیش موهای مشتریانشان را میتراشیدند. یک سرپیشخدمت همانگونه پای میز نخست وزیر میایستد که سرپیشخدمتها به پیتها و پالمرستون خدمت میکردند. در کشاورزی برخی کارها همچنان با همان ابزارها که قرنها پیش معمول بودند، انجام میشوند. با این وجود نرخ دستمزدهای کنونی از بسیار بالاتر از پیش است. دستمزدها بالاترند چرا که بر اساس بهرهوری نهایی نیروی کار تعیین می شوند. کارفرمای یک سرپیشخدمت او را نزد خود نگاه میدارد و اجازه نمیدهد او در کارخانه استخدام شود بنابراین میبایست معادل افزایش تولید حاصل از استخدام یک نفر بیشتر در یک کارخانه را بپردازد. این ماحصل ویژگیهای سرپیشخدمت (در مقایسه با سرپیشخدمتهای چون خودش در گذشته) نیست که باعث افزایش دستمزد او شده است. افزایش دستمزد ماحصل این است که نرخ افزایش سرمایهگذاری انجامشده از نرخ افزایش جمعیت بیشتر است.
تمام دکترینهای شبه اقتصادی که نقش پس انداز و انباشت سرمایه را دستِکم میگیرند ابلهانه هستند. آنچه ثروت بیشتر جوامع سرمایهداری در برابر ثروت جوامع غیرسرمایهداری را ممکن میسازد این واقعیت است که عرضهی کالاهای سرمایهای در اولی بیش از دومی است. آنچه استاندارد زندگی مزدبگیران را افزایش داده است این واقعیت است که ابزار سرمایهای برای هر فردی که بخواهد دستمزد بگیرد افزایش یافته است. این اتفاق نتیجهیاین واقعیت است که سهم افزایش یابندهای از حجم کلی کالاهای قابل استفادهی تولیدشده به مزدبگیران میرسد. هیچ یک از خطابههای غرا و پرشور مارکس، کینز و نویسندگان کمتر شناخته شده موفق نشدند حتی یک نقطه ضعف در این ادعا که تنها یک راه برای افزایش دائمی و پیوسته دستمزد همه مزدبگیران وجود دارد، پیدا کنند. آن یک راه هم چیزی نیست جز بالاتر بودن نرخ افزایش سرمایه در دسترس نسبت به نرخ افزایش جمعیت. اگر این ناعادلانه است، آنگاه سرزنش میبایست نصیب طبیعت شود و نه آدمی.
4 – پیشداوری بورژوایی درباره آزادی
تاریخ تمدن غربی تاریخ نبرد بیوقفه در راه آزادی است.
همکاری اجتماعی در نظام تقسیم کار منبع نهایی و یگانهی موفقیت بشر در نبرد برای بقا و تلاشش در راه بهبود هر چه بیشتر وضعیت مادی زندگی بشر است. اما جامعه، به خاطر طبیعت آدمی، نمیتواند خودبخودی پدید بیاید مگر آنکه تمهیداتی برای بازداشتن مردمان سرکش از اعمال نامنطبق با زندگی اجتماعی اندیشیده شود. برای حفظ همکاری صلحآمیز، آدمیباید آمادگی توسل به سرکوب خشونتآمیز آنانی که صلح را با خطر مواجه میکنند را داشته باشد. جامعه نمیتواند بدون ابزارهای اجتماعی زور و اجبار دوام بیاورد، ابزارهایی همچون دولت و حکومت . آنگاه مسئله بعدی پیش میآید: چگونه میتوان آنانی که در قدرت هستند را از استفاده ناصحیح از آن قدرت در جهت تبدیل دیگر مردمان به بردگان واقعی بازداشت؟ هدف تمامی نبردها برای آزادی محدود کردن مدافعین مسلح صلح اجتماعی، حاکمان و پاسدرانشان است. مفهوم سیاسی آزادی افراد رهایی از اعمال دلبخواهانهی نیروی پلیس نسبت به فرد است.
ایدهی آزادی مختص غرب است و همواره چنین بوده است. آنچه شرق و غرب را از یکدیگر جدا میکند پیش از هر چیز این است که ذهن مرمان شرق هرگز آبستن مفهوم آزادی نگشت. افتخار جاودان یونان باستان این بود کهیونانیان نخستین کسانی بودند که معنا و اهمیت نهادهای تضمین کنندهی آزادی را فهمیدند. تحقیقات تاریخی اخیر ردپای برخی دستاوردهای علمی که تا پیش از این متعلق بهیونانیها دانسه میشد را در شرق کشف کرده است. اما هیچ کس تا بحال منکر نشده است کهاندیشهی آزادی در دولتشهرهای یونانی ریشه دارد. نوشتههای فیلسوفان و مورخان یونانی به رومیها منتقل شد و پس از آنان به اروپا و آمریکای جدید. آن نوشتهها بهیکی از دغدغههای اصلی تمام طرحهای غربی برای بنیان نهادن یک جامعهی خوب بدل شدند. این نوشتهها موجب پدیدار شدن فلسفهی لسهفر شدند که تمامیبشریت تمامیستاوردهای بینظیر عصر سرمایهداری را به آن مدیون است.
هدف تمامی نهادهای سیاسی و قضایی جدید حفاظت از آزادی افراد در برابر تجاوز حکومت است. حکومت انتخابی و حکمرانی قانون، استقلال دادگاهها از دیگر نهادهای اداری، احکام احضار به دادگاه، مصونیت در برابر بازداشت خودسرانه، محاکمه قانونی و حق دریافت غرامت ، آزادی بیان و مطبوعات، جدایی دولت و کلیسا و بسیاری دیگر از نهادها همه در خدمت یک هدف هستند: محدود کردن قدرت صاحب منصبان و رهایی افراد از دخالتهای دلبخواهانهی آنان. عصر سرمایهداری تمامیبقایای بردهداری و نظام سرواژ را لغو کرد. سرمایهداری بر مجازاتهای خشن نقطهی پایانی نهاد و شدت مجازات جرایم را به حداقل لازم برای کاهش انگیزهی جانیان بالقوه فرو کاهید. سرمایهداری شکنجه و دیگر روشهای غیر قابل قبول برخورد با مظنونها و قانون شکنان را به کناری نهاد.
سرمایهداری تمامی امتیازات را لغو کرد و برابری همگان در برابر قانون را اشاعه داد. سرمایهداری افراد منکوب استبداد را به شهروندان آزاد بدل کرد.
پیشرفتهای مادی میوهی اصلاح و نوآوری در مدیریت حکومت بودند. وقتی همهی تبعیضات ناپدید شدند و هر کس این حق را پیدا کرد که منافع دیگران را به چالش بگیرد، آنگاه کارآفرینانی که شرایط مادی رضایتبخشتر زندگی مردم در امروزه روز مدیون ذکاوت آن ها در پدید آوردن همهی صنایع جدید است، امکان فعالیت تحول آفرین خود را یافتند. تعداد جمعیت چندبرابر شد و جمعیت افزایش یافته همچنان میتواند زندگی بهتری از پیشینیان خود داشته باشند.
در کشورهای غربی نیر همواره حامیان و مدافعان استبداد وجود داشتهاند ـ حکومت دلبخواهانهی یک خودکامه یا یک اشرافی در یک سو و سرکوب تمامیمردم در سوی دیگر. ولی در عصر روشنگریاین صداها ضعیف و ضعیفتر شدند. خواست آزادی غالب شد. در ابتدای قرن نوزدهم مقاومت در برابر پیشرفت پیروزمندانه قوانین اقتصادی غیرممکن مینمود. مشهورترین فلاسفه و تاریخدانان این اعتقاد راسخ را داشتند که تکامل تاریخی به سوی پابرجایی نهادهایی حرکت میکند که آزادی را تضمین میکنند و اینکه هیچ دسیسه و توطئهای از جانب مدافعین بردهداری نمیتواند حرکت به سمت لیبرالیسم را متوقف کند.
در فلسفه لیبرال سوسیال نوعی تمایل به چشم پوشی کردن از توانایی یک فاکتور مهم که به سود لیبرالیسم عمل میکند وجود دارد، به عبارت دیگر نقش ممتازی که به ادبیات یونان باستان در تحصیلات نخبگان تخصیص داده شده است. در میان نویسندگان یونانی مدافعان دولت مطلقه ، کسانی چون افلاطون، هم وجود داشتند. اما گرایش اصلیایدئولوژی یونانی جستجوی ازادی بود. مطابق با استانداردهای نهادهای مدرن، دولت ـ شهرهای یونان میبایست جرگه سالار خوانده شوند. آن آزادی که دولتمردان ، فیلسوفان وتاریخدانان به عنوان باارزشترین دستاورد آدمی بدان افتخار میکردند امتیازی بود مختص یک اقلیت. با انکار آن آزادی برای مهاجرین و بردگان آنها مدافع حکومت مستبدانهیک کاست موروثی از جرگه سالاران بودند. با این وجود اشتباه بزرگی است اگر چکامه آنان برای آزادی را دروغ بشماریم. آنان در ستایششان از آزادی به اندازهی همان بردهدارانی که دوهزار سال بعد اعلامیه استقلال آمریکا را امضا کردند، صادق بودند. این منظومه سیاسی یونان باستان بود که ایدههای پادشاه ستیزانه ، فلسفه ویگها ، نظریه آلتوسیوس ، گروتیوس و جان لاک و ایدئولوژی پدران بنیانگذار قانون اساسیهای مدرن و منشورهای حقوق شهروندی را پدید آورد. این مطالعات کلاسیک، بخش اساسی آموزش لیبرال، بود که روح آزادی را در انگلیس عصر استیوارت، در فرانسهی بوربونها، و در ایتالیای تحت سلطه کهکشانی از شاهزادگاه خودکامه زنده نگاه داشت. کسی در جایگاه بیسمارک ، که در میان دولتمردان قرن نوزدهم پس از مترنیخ بزرگترین دشمن آزادی بود، نیز در می یافت که حتی در پروس عصر فردریک ویلیام سوم، ژیمنازیوم ، آموزش بنیان نهاده شده بر ادبیان رمی و یونانی، دژ مستحکم جمهوریخواهی بود. کوشش شورمندانه برای حذف مطالعات کلاسیک از برنامهی درسی آموزش لیبرال و بنابراین نابود ساختن تقریبی ویژگیهای آن یکی از نمودهای مهم احیایایدئولوژی بردهداری است.
این یک واقعیت است که صد سال پیش تنها عدهی اندکی از مردم شتاب بیش از اندازهی گسترش ایدههای ضدلیبرتارین در مدت زمانی چنین کوتاه را پیش بینی میکردند. اندیشهی آزادی چنان ریشهدار به نظر میرسید که همگان میاندیشیدند هیچ جنبش ارتجاعی نخواهد توانست آن را ریشه کن کند. در حقیقت در آن زمان حملهی آشکار به آزادی و دفاع از بازگشت به عصر انقیاد و بردگی قماری بیسرانجام بود. اما آنتیلیبرالیسم با پوشش سوپرلیبرالیسم کنترل اذهان مردم را بدست گرفت، به عنوان سرانجام و فرجام نهاییایدههای آزادی و رهایی. سپس با نام سوسیالیسم، کمونیسم و برنامه ریزی جلو آمد.
هیچ انسان هوشمندی در تشخیص اینکه هدف سوسیالیستها، کمونیستها و برنامه ریزان الغای ریشهای آزادی فردی و بنیان نهادن حکومت مطلقه است دچار مشکل نمیشود. با این حال اکثر روشنفکران سوسیالیست مجاب شده بودند که نبردشان به سود سوسیالیسم، نبرد برای آزادی است. آنها خود را دست چپی و دموکرات میخواندند و امروزه حتی خود را لیبرال میخوانند. ما پیش از این به عوامل روانشناسانهی قضاوت بدبینانهیاین روشنفکران و تودههای پیرو آنان پرداختیم. آنها در ناخودآگاهشان کاملا بر این نکته آگاه بودند که شکست آنان در رسیدن به اهداف دور و درازشان ماحصل کاستیهای شخصیشان بوده است. آنها به خوبی میدانستند که یا به قدر کافی درخشان نبودند یا به قدر کافی سختکوش. آنان اما از اینکه این نکته را به خود و به پیروانشان اعلام کنند عمیقا بیزار بودند و به دنبال سپر بلا میگشتند. پس خود را دلداری دادند و کوشیدند دیگران را قانع کنند که دلیل شکستشان نه فرودستی خودشان بلکه بی عدالتی نهادهای اقتصادی اجتماع بوده است. آنان اعلام کردند که تحت لوای کاپیتالیسم خودشکوفایی تنها برای عدهای اندک ممکن است. “آزادی در در لسهفر تنها در دسترس کسانی است که ثروت یا فرصت خرید آن را دارند.” بنابراین، آنان نتیجه گرفتند وظیفهی دولت دخالت در امور جامعه برای دستیابی به عدالت اجتماعی است. اما آنچه آنان در واقع مدنظرشان بود چیزی نبود جز آنکه به مردمان میانه حال ناکام بر اساس نیازهایشان امکانات داده شود.
تا زمانی که مشکلات سوسیالیسم چندان مورد بحث قرار نمیگرفتند، مردمانی که دچار ضعف قضاوت و فهم هستند ممکن بود به دام توهمی که حفظ آزادی در ذیل نظام سوسیالیستی را ممکن میشمرد بیفتند. چنان خودفریبی پس از آنکه تجربهی شوراها به همه نشان داده است چه شرایطی در آن کشورها حاکم است دیگر ممکن نیست.
امروزه توجیهگران سوسیالیسم هنگامی که میخواهند سازگاری سوسیالیسم و آزادی را به مردم بباورانند مجبورند واقعیتها را تحریف و معانی آشکار لغات را قلب کنند.
پروفسور لاسکی – یک عضوبرجستهی و دبیر کل حزب کارگر بریتانیا، یک غیرکمونیست و حتی ضد کمونیست خودخوانده- به ما میگوید ”بدون شک امروزهیک کمونیست در اتحاد جماهیر شوروی کاملا احساس آزادی میکند؛ بدون شک او به خوبی درک میکند که این آزادی در ایتالیای فاشیست از او دریغ میشود.” حقیقت این است کهیک روس آزاد است تا تمامی فرامین بالادستیها را اطاعت کند. اما همین کهیک صدم اینچ از راه درست اندیشیدن که توسط مقامات معین شده است منحرف شود، بیرحمانه حذف خواهد شد. تمامی آن سیاستمداران، مقامات، نویسندگان، موسیقیدانان و دانشمندان که تصفیه شدند بهیقین ضدکمونیست نبودند. اتفاقا آنها کمونیستهایی متعصب و اعضایی دارای موقعیتهای خوب در حزب بودند، موقعیتی که به خاطر وفاداریشان به مرام شورایی از جانب مسئولان بدانها داده شده بود. تنها خطایی که از آنها سر زد این بود که در تطبیق ایدهها، سیاستها، کتابها و آهنگهایشان با ایدهها و سلایق استالین به سرعت عمل نکردند. اگر یک نفر واژهی آزادی را در معنایی کاملا متضاد با آنچه همه آن را میفهمند به کار نبرد، باور این نکته که این مردم احساس آزادی کامل داشتند بسیار دشوار خواهد بود.
ایتالیای فاشیست بدون شک کشوری بود که در آن آزادی نبود. ایتالیا شیوهی رسوای شورایی مبنی بر ”یک حزب واحد” را برگرفت و بر اساس آن تمامییدگاههای مخالف را سرکوب کرد. بااین وجود همچنان تفاوتهای آشکاری میان روشهای فاشیستی و روشهای بلشویکی وجود داشت. به عنوان مثال، در ایتالیای فاشیست آنتونیو گرازیادی یک عضو سابق پارلمان از حزب کمونیست که تا هنگام مرگش به اصول کمونیستی باورمند ماند زندگی میکرد. او حقوق بازنشستگیش را را به عنوان استاد بازنشسته دریافت میکرد، و آزاد بود بنویسد و نوشتههایش را توسط مهمترین بنگاههای انتشارات ایتالیا منتشر کند، کتابهایی که در ژانر مارکسیسم ارتدوکس بودند. عدم آزادی او مسلما کمتر از کمونیستهای روسی بود که به قول پروفسور لاسکی بدون شک آزادی کاملی داشتند.
پروفسور لاسکی از تکرار این سخن بدیهی که ازادی در عمل همواره در چارچوب قانون رخ میدهد لذت میبرد. او به گفتن این سخن که هدف قانون همواره “تامین امنیت برحسب یک روش زندگی که توسط دستگاه دولت رضایت بخش دانسته میشود است” . این توصیف اگر بدین معنا باشد که هدف قانون حمایت جامعه در برابر توطئه برای برانگیختن جنگ داخلی یا سرنگون کردن خشونتآمیز حکومت است صحیحی از قوانین یک کشورر آزاد است. اما زمانی که پروفسور لاسکی اضافه میکند در یک جامعهی سرمایهداری “تلاشی از جانب فقرا برای تغییر بنیادین حقوق مالکیت ثروتمندان بهیک باره، کاملا نظام آزادیها را به ورطهی خطر میاندازد.
به بت بزرگ پروفسور لاسکی و تمام دوستانش کارل مارکس بپردازیم. وقتی در 1848 و 1849 او نقشی فعالانه در سازمان و اداره انقلاب بر عهده گرفت، ابتدا در پروس و بعد از آن در دیگر ایالات آلمان، به طور قانونی بیگانه خوانده شد، تبعید شد به همراه همسر، فرزندان و خدمتکارش ابتدا به پاریس و سپس لندن نقل مکان کرد. کمیبعد، هنگامی که آرامش بازگشت و شرکای انقلاب نافرجام بخشیده شدند، او آزاد بود که به هر جای آلمان که می خواست برود و اغلب از این فرصت استفاده میکرد. او دیگر تبعیدی نبود، و ماندن در لندن انتخاب خود او بود. هنگامی که او در 1846 سازمان بین المللی کارگران، نهادی که به دنبال فراهم کردن مقدمان یک انقلاب جهانی بود، را بنیان نهاد کسی در پی آزار او برنیامد. وقتی او به نماندگی از سازمانش به کشورهای مختلف قاره سفر کرد کسی اورا متوقف نکرد. او آزاد بود بنویسد و کتابها و مقالاتش را منتشر کند. کتابها و مقالاتی که اتفاقا آنچنان بودند که پروفسور لاسکی ذکر کرد یعنی هدفشان “تغییر بنیادین حقوق مالکیت ثروتمندان” بود. و مارکس در تاریخ 14 مارچ 1883 در لندن در خانه اش شماره 41 میتلند پارک رود درگذشت.
یا به مورد حزب کارگر بریتانیا بنگرید.تلاش آنها برای”تغییر بنیادین حقوق مالکیت ثروتمندان” چنانکه پروفسور لاسکی به خوبی میداند به هیچ طریق ناسازگاری با اصول آزادی متوقف نشد.
مارکس به عنوان یک دگراندیش میتوانست به راحتی در بریتانیای عهد ویکتوریا زندگی کند، بنویسد و از انقلاب دفاع کند همانگونه که حزب کارگر میتوانست به راحتی در بریتانیای عصر پساویکتوریا به فعالیت سیاسی بپردازد. در روسیهی شوروی کوچکترین مخالفتی تحمل نمیشود. این است تفاوت میان آزادی و بردگی.
5 – آزادی و تمدن غرب
منتقدین مفهوم حقوقی و قانونی آزادی و نهادهای ابداع شده برای تحقق عملی آن در اینکه رهایی از اعمال دلبخواهانهی صاحبمنصبان به خودی خود برایاینکه فردی آزادی باشد کافی نیست بر حق بودند. اما تاکید بیش از اندازهی آنان بر این حقیقت غیرقابل انکار سودی به حال آنان ندارد.چرا که مدافعین آزادی هرگز ادعا نکردهاند رها بودن از دخالت دلبخواهانهی دیگران تمامی آن چیزی است که به آزادی یک شهروند منجر میشود. آنچه حداکثر آزادی ممکن سازگار با زندگی در اجتماع را به افراد اهدا میکند عملکرد بازار آزاد است. قانون اساسی و منشور حقوق شهروندی پدیدآورندگان آزادی نیستند.آنها تنها محافظین آن آزادی هستند که نظام اقتصادی رقابتی در مقابل تجاوز نیروی پلیس به افراد میبخشد.
در اقتصاد بازار مردم فرصت دارند برای کسب جایگاه مورد نظرشان در ساختار اجتماعی تقسیم کار تلاش کنند. آنها آزادند شغلی را که میخواهند برای خدمت به خانواده شان برگزینند. در یک اقتصاد برنامهریزی شده آنها از این حق برخوردار نیستند. در چنان اقتصادی مقامات هستند که جایگاه هر فردی را معین میکنند. این صلاحدید بالادستیهاست کهیک فرد را به جایگاه بهتری ارتقا میدهد یا چنان آزادی را از او دریغ میدارد. فرد تماما به حسن نظر صاحبان قدرت نسبت به خودش وابسته است. اما در نظام سرمایهداری هر کس آزاد است که منافع شخصی دیگران را به چالش بگیرد. اگر کسی فکر میکند این توانایی را دارد که کالایی را بهتر یا ارازنتر از دیگران عرضه کند میتواند بکوشد لیاقت خود را نشان دهد. کمبود بودجه نمیتواند پروژهی او را با شکست مواجه کند. چرا که سرمایهداران همواره در جستجوی کسانی هستند که بتوانند بهرهی بیشتری به پول آنها بدهند. نتیجهی فعالیتهای تجاری چنین فردی تنها بهیک چیز مرتبط است: مصرفکنندگانی که آنچه را که بیشتر میپسندند میخرند.
وضعیت مزدبگیران نیز به ارادهی دلبخواهانهی کارفرما وابسته نیست. کارآفرینی که نتواند مناسب ترین کارگران برای کار مورد نظر را استخدام کند و چندان به آنها مزد دهد که آنها را از اختیار کردن شغل دیگری بازدارد با کاهش درآمد خالصش روبرو و تنبیه میشود. کارفرما به کارگرانش لطف نمیکند. او آنان را به عنوان ابزارهای لازم موفق شدن در تجارتش استخدام میکند. استخدام کارگران همچون خرید مواد خام و دستگاههای کارخانه است. کارگر در یافتن کارفرمایی مطابق میلش آزاد است.
پروسهی انتخاب اجتماعی که جایگاه و درآمد هر فرد را معین میکند به طور پیوسته و مداوم در اقتصاد بازار آزاد جریان دارد. ثروتهای بزرگ کوچک میشوند و در نهایت کاملا از بین میروند در حالیکه مردمان فقیر زاده شده به موقعیتهای مهم ودرآمدهای قابل توجه دست مییابند. در جایی که امتیازی وجود نداشته باشد و حکومت در برابر قابلیت بالاتر نورسیدگان به حمایت از برخی گروههای ذینفع نپردازد، ثروتمندان مجبورند برای حفط آن هرروزه با دیگران رقابت کنند.
در چارچوب همکاری اجتماعی تحت لوای تقسیم کار هر کس به این وابسته است که اجتماع که او خود هم عضوی از آن است با خرید خدمات او کار او را به رسمیت بشناسد. هر کس در امر خریدن یا نخریدن، همچون عضوی از یک دادگاه عالی است که به هر کس- از جمله خود او – جایگاهی معین در اجتماع تخصیص میدهد. همه کس در این پروسه که به دیگران درآمدی ، بیشتر یا کمتر، اختصاص میدهد، موثر است. هر کس آزاد است کاری کند در حالیکه دیگران آماده اند برای آن کار قیمیت بپردازند و او را با درآمد بیشتر مورد تشویق قرار دهند. آزادی در سرمایهداری بدین معناست که هیچ کس بیش از آنچه دیگران به داوری او وابستهاند به داوری دیگران متکی نباشد.هیچ گونهی دیگری از آزادی در شرایطی که تولید تحت تقسیم کار سازمان یافته باشد دست یافتنی نیست. خودمختاری مطلق اقتصادی برای همه کس غیرممکن است.
نیازی به تاکید بر این نکته نیست که استدلال اساسی اقامه شده به نفع سرمایهداری و علیه سوسیالیسم بر این نکته بنا نشده که سوسیالیسم لزوما میبایست تمامیبقایای آزادی را لغو کند و و تمامیمردم را به بردگان صاحبان قدرت بدل کند.
سوسیالیسم به عنوان یک نظام اقتصادی غیرقابل اجراست چرا کهیک جامعهی سوسیالیستی امکان محاسبات اقتصادی را فراهم نمیکند. به این دلیل است که سوسیالیسم نمیتواند به عنوان سازمان اقتصادی یک جامعه در نظر گرفته شود. سوسیالیسم وسیلهای است برای فرو پاشاندن همکاری اجتماعی و به بار آوردن فقر و هرج و مرج.
وقتی در باب آزادی سخن میگوییم نباید به مشکلات اقتصادی اساسی آنتاگونیسم میان سرمایهداری و سوسیالیسم اشاره کنیم. به درستی میتوان به این نکته اشاره کرد که انسان غربی به این معنا از انسان آسیایی متفاوت است که کاملا با زندگی آزادانه خو گرفته است. تمدن چین، ژاپن، هند و کشورهای اسلامی شرق نزدیک پیش از اینکه با سبک زندگی غربی آشنایی حاصل کنند وجود داشتند و نمیبایست بربر خوانده شوند. این مردم صدها سال، حتی هزاران سال، قبل دستاوردهای شگفتانگیزی در هنر، معماری، ادبیات و فلسفه و توسعهی نهادهای آموزشی داشتهاند. آنها امپراطوریهای بزرگ و قدرتمندی بنیان نهادند. اما تلاشهای آنان متوقف شد، فرهنگ آنان بیروح و خموده شد و تواناییشان برای حل موفقیتآمیز مشکلات اقتصادی را از دست دادند. نبوغ هنری و روشنفکری آنان پژمرد. هنرمندان و نویسندگان کندذهنانه شیوههای دیگران را تقلید کردند. الهیاتدانان، فیلسوفها و وکلا در تفسیر یکسان کارهای قدیمیزیادهروی کردند. بناهای بنا شده توسط پیشینیان آنان فرو ریخت. امپراطوریهایشان فرو پاشید. شهروندانشان شور و نیرویشان را از کف دادند و توجه و علاقه خود برای مقابله با فقر و بدبختی رو به گسترش را از دست دادند.
فلسفه و شعر باستانی شرق از بهترین آثار غربی در این زمینهها چیزی کم ندارند. اما اینک قرنهاست که شرق اثر ارزشمندی تولید نکرده است. در تاریخ روشنفکری و ادبی عصر جدید به سختی بتوان نامی از نویسندگان شرقی یافت. شرق دیگر نقشی در تکاپوی روشنفکرانه جامعهی بشری ندارد. مسائل و مباحثاتی که غرب را به تحرک واداشتند برای شرق ناشناخته ماندند. در اروپا هیاهو و هنگامه ای برپا بود و شرق در سکون، رخوت و بی تفاوتی به سر میبرد.
دلیل آن روشن است. شرق از آن چیز اصلی محروم بود: ایدهی آزادی در برابر دولت. شرق هرگز بیرق آزادی را برنیفراشت، هرگز نکوشید بر حقوق افراد در برابر قدرت حاکمان تاکید بنهد. هرگز خودکامگی مستبدین را به چالش نکشید. و در نهایت حاصل این همه، آن شد که شرق هرگز آن چارچوب قانونی که از ثروت شهروندان در برابر مصادره شدن توسط مستبدین حمایت کند را بنیان ننهاد. در مقابل، شرق گرفتار این فکر خام شد که ثروت ثروتمندان ماحصل فقر فقراست و تمامیمردم تصاحب اموال بازرگانانِ موفق توسط حکومت را تایید کردند. انباشتِ انبوه سرمایه رخ نداد و در نتیجه این ملتها از تمامیپیشرفتهای که ماحصل سرمایهگذاریهای قابل توجه است محروم ماندند. بورژوازی پدیدار نشد و در نتیجه کسی برای تشویق و حمایت از نویسندگان و هنرمندان و مخترعین وجود نداشت. تمامیراهها به سوی افتخارات فردی بر روی فرزندانِ مردم عادی بسته بود بجز یکی: خدمت به شاهزادگان. جامعهی غربی باهمادی از افرادی بود که میتوانستند برای بالاترین پاداش رقابت کنند. جامعهی شرقی تودهای از فرمان برداران بود که به التفات حاکمان وابسته بودند. جوان غربی به جهان به چشم عرصهای برای کسب شهرت، برتری، افتخار و ثروت می نگرد؛ هیچ چیز چندان دشوار نیست که بتواند او را از پیگیری جاهطلبیهایش بازدارد. فرزندان کمارادهی خانوادههای شرقی چیزی جز برگرفتن و پیروی از راه و روش معمول منحطِ زندگیشان نمیشناسند. اتکا به خودِ والامنشانهی انسان غربی نمودهای پیروزمندانهاش را در آثاری چون تئاتر آنتیگونه اثر سوفوکلس و تلاشهای مداوم او یا سمفونی نهم بتهوون مییابد. نمونهای از این دست هرگز در شرق شنیده شنیده نشده است.
آیا ممکن است که فرزندان سازندگان تمدن مردمان سفیدپوست آزادی خود را وابنهند و داوطلبانه تسلیم سلطهی یک حکومت مطلقه شوند؟ آیا ممکن است در سیستمی احساس خشنودی کنند که تنها وظیفه شان در آن سیستم خدمت کردن بسان چرخ دندهای از یک ماشین عظیم طراحی شده توسط برنامهریزانی است که بر همه چیز مسلطند. آیا ذهنیت تمدنهای ایستا میتواند استیلای ایدهآلهایی که هزاران و هزاران نفر جانشان را فدای آنها کردهاند؟
آنها گرفتار بردگی شدند، تاکیتوس با ناراحتی دربارهی رمیهای عصر تیبریوس چنین میگفت.