جنایات و مکافات، نویسنده: فئودور داستایوفسکی
مترجم: اصغر رستگار
گوینده: آرمان سلطان زاده
ناشر صوتی: آوانامه
ناشر: انتشارات نگاه
این کتاب صوتی در شانزده فایل تقدیم میشود.
كسی كه به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، كارش به جایی خواهد رسید كه هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد.
فیودور میخاییلوویچ داستایفسکی ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در مسکو به دنیا آمد. پدرش پزشکی اوکراینی بود که به مسکو مهاجرت کرده بود. در پانزده سالگی مادرش و در هجده سالگی پدرش را از دست داد. در ژانویه ۱۸۳۸ وارد دانشکده مهندسی نظامی در سنت پترزبورگ و در ۱۸۴۳ با درجه افسری فارغالتحصیل شد و شغلی در اداره مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدریاش به خاطر ولخرجیهای مختلف تمام شد و داستایفسکی برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت. او در زمستان ۱۸۴۵ رمان کوتاه مردم فقیر را نوشت و وارد محافل نویسندگان بزرگ روسی شد و برای خود شهرتی بدست آورد. پلیس مخفی در سال ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد. دادگاه نظامی برایش تقاضای حکم اعدام کرد که مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت. در ۶ فوریه ۱۸۵۷ بعد از دو سال عاشقی با ماریا دیمیتریونا ازدواج کرد. سال ۱۸۵۹ از نظامیگری استعفا داد. در ۱۶ آوریل ۱۸۶۴ همسرش ماریا از دنیا رفت. در ۱۵ فوریه ۱۸۶۷ با آنا گریگوریونا ازدواج کرد و در بهار همان سال برای فرار از طلبکاران به اروپا سفر کردند و تا تابستان ۱۸۷۱ به روسیه بازنگشتند. داستایفسکی در ۹ فوریه ۱۸۸۱ بر اثر خونریزی ریه درگذشت.
داستایوفسکی پس از بازگشت از تبعید سیبری درحالیکه ۴۵ ساله بود، نوشتن این رمان را آغاز کرد و اولین بار جنایت و مکافات در دوازده قسمت در یک مجله روسی منتشر شد. داستایوفسکی در آن زمان به پول نیاز داشت و هیچ انتشاراتی قبول نکرد که این داستان را که البته آن زمان به صورت ایده اولیه بود، به صورت کتاب چاپ کند و نویسنده مجبور شد برای انتشار و نوشتن آن با مجله روسكی وستنيک به توافق برسد.
جنایت و مکافات (به روسی : Преступление и наказание) . این داستان از ژانویه 1866 تا تابستان آن سال، در نشریه روسکی وستنیک به چاپ رسید.این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت میکند که بهخاطر اصولی ، مرتکب قتل میشود. بنابر انگیزههای پیچیدهای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخواری را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر میشود، میکُشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته میبیند و آنها را پنهان میکند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه ،راسکولنیکف هرکس را که میبیند میپندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون میرسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که بهخاطر مشکلات مالی خانوادهاش دست به تنفروشی زده بود، میشود. داستایفسکی این رابطه را به نشانهٔ مِهر خداوندی به انسان خطاکار استفاده کرده است و همان عشق، نیروی رستگاریبخش است. البته راسکولنیکف بعد از اقرار به گناه و زندانی شدن در سیبری به این حقیقت میرسد….