مردم عموماً بر این باوراند که علمِ اقتصاد تنها موردِ توجه و علاقهیِ تجار، بانکداران و گروههایی از این دست است. دیگر باورِ عمومیِ مردم در بابِ علمِ اقتصاد این است که هر گروه، جامعه، و یا حتی هر کشوری علمِ اقتصادِ مختص به خود را دارد. نظر به سابقهیِ اندکِ علمِ اقتصاد در مقایسه با سایرِ علوم، وجودِ نظراتِ ناصواب در بابِ مفاهیم و مضامینِ این شاخه از معرفت چندان مایهیِ شگفتی نیست.
تشریحِ چگونگیِ پیدایشِ این تلقیهایِ نادرست، تشخیصِ نویسندگانِ نقشآفرین در پیداییِ این خطاها، و نیز شناختِ شرایطِ سیاسیِ اثرگذار در این واقعه نیازمندِ صرفِ وقتِ بسیار است. اما آنچه که اهمیتِ بیشتر دارد، احصاءِ این کژفهمیها و بحث در خصوصِ پیامدهایِ پذیرشِ عام یافتنِ این کژفهمیها است. نخستین کژفهمی این باورِ نادرست است که علمِ اقتصاد به نحوهیِ زیست و کنشِ انسان در عالَمِ واقع نمیپردازد، بلکه درگیرِ شبحی خیالی است که پرداختهیِ خود این علم است و هیچ مابهازائی در زندگیِ واقعی ندارد. بنا به این انتقاد انسانِ واقعی با شبحِ «انسانِ اقتصادی» تفاوت دارد.
پس از پاسخ به این کژفهمی، باید به کژفهمیِ دیگری پرداخت که مطابقِ آن علمِ اقتصاد بر پایهیِ این فرض استوار شده است که تنها عاملِ محرّکِ انسانها خواستِ آنها به بهبودِ شرایطِ مادی و رفاهِ زندگیِ خودِشان است. حرفِ این دسته از منتقدان آن است که خودخواهی صفتِ همهیِ انسان ها نیست.
کژفهمیِ سوم آن است که از دیگر فروضِ علمِ اقتصاد رفتارِ عقلانیِ همهیِ انسانها و پیرویِ صرفِ آنها از اصولِ منطقی است. به نظرِ این دسته از منتقدان ممکن است نیروهایِ «غیرِعقلانی» هدایتگرِ رفتارِ انسانها باشد.
هر سهیِ این کژفهمیها بر فرضهایِ تماماً نادرستی استوار شدهاند. علمِ اقتصاد بر این فرض تکیه ندارد که انسانِ اقتصادی متفاوت از انسانی است که زندگیِ روزمرهیِ خود را میگذراند. تنها فرضِ علمِ اقتصاد این است که چنین نیست که انسان نسبت به همهیِ اوضاعِ جهان بیتفاوت است؛ بلکه چیزی در این جهان هست که او نسبت به آن بیتفاوت نباشد و بخواهد که آن را به واسطهیِ کنشِ هدفمندِ خود تغییر دهد. تا زمانی که انسان در مواجهه با شرایطِ موجود خنثا، بیتفاوت و راضی باشد، اقدام به عمل نمیکند؛ دست به کنش نمیزند. اما هنگامی که بینِ وضعیتهایِ مختلف تفاوتی را مشاهده میکند و فرصتی را جهتِ بهبودِ شرایط از منظرِ خود تشخیص میدهد، دست به کنش میزند.
کنشِ یک انسان تلاشِ وی برایِ بهبودِ شرایط از منظرِ داوریهایِ ارزشیِ شخصیِ خود او است و نه از یک منظرِ مابَعدالطبیعی یا الهی. هدفِ انسان جایگزین کردنِ شرایطِ بد با شرایطِ مطلوبتر است. همهیِ تقلایِ او برایِ آن است که شرایطِ رضایتبخشتر جایگزینِ شرایطِ کمتر دلخواهِ او شود. ارضاءِ این تمنّا موجبِ شادکامیِ بیش از پیشِ انسان میشود. این که هدفِ انسان از اقداماَش به کنش افزایشِ شادکامیِ او است نه با موضوعِ آن کنش تضادی دارد و نه با نیتِ خودخواهانه یا دیگرخواهانهیِ آن.
برایِ محوِ کژفهمیهایِ حاصل از تمایزِ بینِ «عقلانیتگرایی» و «ناعقلانیتگرایی» فهمِ این نکته ضروری است. کنشِ هوشیارانهیِ انسان تحتِ تأثیرِ نیرو یا قدرتی انجام میگیرد که آن را عقل مینامیم. هر کنشی که به منظورِ دستیابی به هدفی مشخص صورت گیرد، بدین معنا «عقلانی» است. تمایزِ معمول بین عقلانی و غیرعقلانی کاملاً فاقدِ معنا است. میهنپرستی، یا خریدِ یک لباسِ نو یا بلیتِ یک ارکسترِ سمفونی همگی زمانی که کنشِ معقولترِ دیگری وجود داشته باشد، نمونههایی از «ناعقلانیتگرایی» هستند. علمِ نظریِ کنشِ انسان تنها یک چیز را فرض میکند و آن چیزی نیست جز کنشِ انسان؛ یعنی همان تلاشِ هوشیارانهیِ افراد در جهتِ محوِ ناملایمات و کوششِ آنها در جهتِ جایگزینیِ شرایطِ نامطلوب با شرایطِِ رضایتبخشتر. هیچ گونه ارزشداوریای در خصوصِ چنین کنشی به عمل نمیآید. اقتصاد علمی خنثا است. علمِ اقتصاد به نتایجِ داوریهایِ ارزشی میپردازد ولی خود موضعی خنثا دارد.
تلاش در جهتِ ایجادِ تمایز بینِ کنشِ «اقتصادی» و «غیرِاقتصادی» نیز به همین ترتیب بیمعنا است. هدفِ برخی از کنشهایِ انسان حفظِ حواسِ حیاتی و نیازهایِ ضروریِ او همچون خوراک و سرپناه است؛ هدفِ برخی دیگر انگیزههای «برتر»پنداشتهشده. اما ارزشی که انسانها به این اهداف نسبت میدهند از فردی به فردِ دیگر و حتی برایِ یک فردِ معین از زمانی به زمانِ دیگر تغییر میکند. علمِ اقتصاد تنها به کنش میپردازد؛ این وظیفهیِ تاریخ است که تفاوتِ هدفها را توصیف کند.
معرفتِ ما از به قوانینِ اقتصادی از عقل نشأت میگیرد. نمیتوان آن را از تجربهیِ تاریخی به دست آورد، چرا که تجربهیِ تاریخی همیشه پیچیده است و نمیتوان آن را در یک آزمایشِ تجربی موردِ مطالعه قرار داد. منبعِ حقایقِ اقتصادی عقلِ خودِ انسان است؛ یعنی همان که در معرفتشناسی معرفتِ پیشینی مینامیم، و آن را پیشاپیش میدانیم. معرفتِ پیشینی با معرفتِ پسینی که از تجربه حاصل میشود، متفاوت است.
فیلسوفِ انگلیسی، جان لاک [۱۷۰۴-۱۶۳۲]، با نظرداشتِ مفهومِ معرفتِ پیشینی این نظریه را مطرح ساخت که ذهنِ آدمی لوحِ سفیدی است که تجربه بر آن نگاشته میشود. او بر این نظر بود که چیزی به نامِ معرفتِ ذاتی وجود ندارد. گُتفرید ویلهلم فون لایبنیتس [۱۷۱۶-۱۶۴۶]، فیلسوف و ریاضیدانِ آلمانی، خودِ عقل را از این قاعده مستثنا ساخت. بر طبقِ نظرِ لایبنیتس، تجربهیِ انسان بر لوحِ سفید و خالیِ ذهنِ او حک نمیشود؛ در ذهنِ انسان یک ابزارِ ذهنی وجود دارد که ذهنِ حیوانات فاقدِ آن است و همین ابزار است که امکان تبدیلِ تجربه به معرفت را برایِ انسان فراهم میآورد.
من قصد ندارم که واردِ بحث در بابِ «عقلانیتگرایی» و «تجربهگرایی» شوم و به تمایز میانِ تجربه و معرفتی بپردازم که جان استوارت میل [۱۸۷۳-۱۸۰۶]، فیلسوف و اقتصاددانِ انگلیسی آنرا «معرفتِ پیشینی» مینامید. در هر حال، جان استوارت میل و عملگرایانِ امریکایی بر این نظر متفقالقول بودند که معرفتِ پیشینی نیز به نحوی از تجربه نشأت میگیرد.
نحوهیِ ارتباطِ معرفتِ اقتصادی، نظریهیِ اقتصادی، و نظایرِ آن از یک سو و تاریخِ اقتصادی و زندگیِ روزمرهیِ انسان از سویِ دیگر همچون رابطهیِ منطق و ریاضیات با درک ما از علومِ طبیعی است. بدین روی، میتوان این نفیِ خویشتن را از معادله بیرون کرد و این واقعیت را پذیرفت که آموزههایِ نظریهیِ اقتصادی از عقل اشتقاق یافتهاند. منطق و ریاضیات نیز به طریقِ مشابه از عقل منتج شدهاند؛ در حوزهیِ ریاضیات چیزی همچون آزمایش یا پژوهشِ آزمایشگاهی وجود ندارد. این سخن گفتهیِ یک ریاضیدان است که وسایلِ موردِ نیازِ یک ریاضیدان چیزی نیستند جز یک قلم، قطعهای کاغذ، و یک سطلِ کاغذِ باطله. ابزارهایِ او ذهنی هستند.
حال این پرسش مطرح میشود که چگونه ممکن است علمِ ریاضیاتی که تماماً پرداختهیِ ذهنِ انسان است و هیچگونه ارتباطی با عالَمِ خارج و واقعیت ندارد، جهتِ شناختِ عالَمِ مادّیای به کار آید که وجود و کارکردَش تماماً خارج از ذهنِ انسان است؟ این پرسش را ریاضیدانِ فرانسوی، هانری پوانکره [۱۹۱۲-۱۸۵۴] و فیزیکدانِ شهیر، آلبرت آینشتاین [۱۹۵۵-۱۸۷۹] پاسخ داده اند. اقتصاددانان نیز میتوانند همین پرسش را در بابِ علمِ اقتصاد مطرح کنند. چگونه ممکن است که چیزی که منحصراً زاییدهیِ عقل و ذهنِ انسانِ تکیهزده بر صندلیِ راحتی است، برایِ درکِ آن چیزی به کار آید که در بازار و در جهان میگذرد؟
فعالیتهایِ انسانها، یا همان کنشهایِ آنها ریشه در عقل دارند؛ و عقل همان منبعی است که نظریههایِ ما نیز از آن نشأت میگیرند. آنچه که راهنمایِ انسان در کنشهایِ او در بازار، در دولت، به هنگامِ کار، به وقتِ استراحت، و در زمانِ خرید و فروش است، عقلِ اوست و نیز گزینشاَش میانِ آن چه که مطلوبِ اوست و آن چه که دلخواهِ او نیست. عقل روشی است برایِ دست یافتن به راهِ حل؛ چه این راهِ حل خوب باشد و چه بد. از آنجا که هر کنشی متضمنِ جایگزینیِ یک وضعیت بد با یک وضعیتِ خوب است، میتوان آن را یک مبادله نیز نام نهاد. خوشبختانه کنشگر با کنشِ خود وضعیتِ دلخواهاَش را جایگزینِ وضعیتی میسازد که دلخواهِ او نیست.
نقطهیِ شروعِ علومِ طبیعی واقعیاتی است که بر اساسِ آزمایش محرَز شدهاند. نظریههایِ علومِ طبیعی بر پایهیِ این واقعیات ساخته میشوند، و بعد رفته رفته از آن منتزَع شده و عمومیت مییابند. طیِ این فرآیندِ تجرید و تعمیم نظریهیِ نهایی آن چنان انتزاعی میگردد که سرانجام از دایرهیِ فهمِ انسانِ عادی خارج میشود. این امر چیزی از ارزشِ یک نظریه نمیکاهد؛ برایِ ارزشمندیِ یک نظریه همین کافی است که شماری از اهلِ علم آن را درک کنند.
در یک علمِ پیشینی ما کارِ خود را با یک فرضِ کلی آغاز میکنیم. این فرض از این قرار است که انسان برایِ تغییرِ یک وضعیتِ بد و تبدیلِ آن به یک وضعیتِ خوب دست به کنش میزند. این نظریه که برایِ بسیاری بیمعنا است، به نظراتِ دیگری میانجامد که به نسبت غیرِانتزاعیتر و قابلِفهمتراند.
علومِ طبیعی از فرضیاتِ جزئی شروع میکنند و به نتایجِ عمومیتر میرسند؛ علمِ اقتصاد در جهتِ عکسِ علومِ طبیعی حرکت میکند. نکتهیِ دیگر آن است که علومِ طبیعی در جایگاهی قرار دارند که همواره روابطِ ثابتی را بینِ کمیتهایِ مختلف برقرار میسازند. اما در حوزهیِ کنشِ انسانی چنان روابطِ ثابتی وجود ندارد؛ و بدین روی سنجشِ کمّی نیز امکانپذیر نیست. داوریهایِ ارزشیای که انسان را به کنش وا میدارند و به فعالیتها و قیمتهایِ بازار شکل میدهند، قابلِ اندازهگیری نیستند؛ آن ها را تنها میتوان درجهبندی کرد. در این داوریها سخنی از این در میان نیست که فرضاً «الف با ب برابر است» و یا «الف کمتر از ب است». سخن این است که مثلاً «من الف را به ب ترجیح میدهم.» بنابراین چنین نیست که ارزشها به صورتِ کمّی در ذهنِ انسانها ثبت شده باشند. و این نکتهای است که به مدتِ ۲۰۰۰ سال به اشتباه فهم شده بود. حتی هنوز هم بسیاری، از جمله برخی از بزرگانِ فلسفه به این نکته پی نبرده اند. حقیقت آن است که این نظامِ ارزشها و ساختارِ ترجیحاتِ انسانها است که بازار و نظامِ قیمتها از دلِ آن سر بر میآورد.
ارسطو در بابِ موضوعاتِ بسیاری به تأمل پرداخته است که از جملهیِ آنها موضوعِ صفاتِ زن و مرد است. نظراتِ او در این حوزه اغلب به خطا است. اگر او دربارهیِ صفاتِ زنان نظرِ خانمِ ارسطو را جویا میشد، احتمالاً متفاوت میاندیشید و مرتکبِ این خطاها نمیشد. از جملهیِ دیگر اشتباهاتِ او این است که اگر قرار باشد دو شیئ در بازار با هم مبادله شوند، میباید وجهِ مشترکی میانِ آن دو وجود داشته باشد و مبادلهیِ هر دو شیئی به معنایِ برابریِ آن دو است. امّا اگر دو شیئ با هم برابر باشند، مبادلهیِ آن دو دیگر چه ضرورتی خواهد داشت؟ اگر شما یک سکهیِ دهسنتی داشته باشید و من هم یک سکهیِ دهسنتی در دست داشته باشم، من و شما دست به معاوضهیِ آن ها نمیزنیم، دقیقاً بدین علّت که آن ها یکسان و برابر اند. بنابراین هر جا که مبادلهای صورت میپذیرد، آن مبادله به معنایِ نابرابریِ اشیاءِ موردِ مبادله است، نه برابریِ آنها.
کارل مارکس [۱۸۸۳-۱۸۱۸] نظریهیِ ارزشِ خود را بر پایهیِ همین مغالطهیِ برابریِ اشیاءِ موردِ مبادله بنیاد نهاد. در مجموعهیِ «سرمایه و بهره» نوشتهیِ اوگن فون بوهم-باورک [۱۹۱۴-۱۸۵۱] در فصلی با عنوانِ «نظریهیِ استثمار» به تفصیل به آرایِ مارکس پرداخته شده است. هانری برگسون مدتها پس از مارکس در کتابِ معروفاَش در بابِ منابعِ اخلاق در دین همین مغالطه را میپذیرد که هر دو چیز که در بازار مبادله میشوند، باید به نحوی یکسان باشند. اما اشیاءِ یکسان با هم مبادله نمیشوند؛ مبادله تنها به این علّت صورت میگیرد که اشیاء نابرابر اند. شما زحمتِ رفتن به بازار برایِ تهیهیِ قرصی نان را تنها به این خاطر به خود میدهید که آن قرصِ نان را از پولی که بابتِ آن میپردازید، دارایِ ارزشِ بیشتری میدانید. علتِ آن که مردم دست به مبادله میزنند آن است که آنها به هنگامِ انجامِ مبادله چیزی را به پولِ خود ترجیح میدهند. انسانها هیچ مبادلهای را با قصدِ زیان دیدن انجام نمیدهند.
انسانِ کنشگر هیچگاه نسبت به کنشِ خود بدبین نیست چرا که وی بر این باور است که کنشِ او میتواند وضعیت را بهبود بخشد هدف از کنش بهتر کردنِ اوضاع و جایگزین کردنِ وضعیتِ موجود با وضعیتی بهتر است. اگر تغییر منجر به ارزشِ مثبتی شود، آن را «سود» مینامیم و اگر ارزشِ آن تغییر منفی باشد، آن را «زیان» میگوییم. این ارزش کاملاً ذهنی است و نمیتوان آن را اندازهگیری کرد. شما تنها میتوانید در خصوصِ بیشتر بودن یا کمتر بودنِ آن سخن بگویید. این ارزش تنها زمانی قابلِ سنجش است که اشیاء در بازار در برابرِ یک پولِ واحد موردِ مبادله قرار گیرند. اما این کنش به خودیِ خود حائزِ هیچ گونه ارزشِ ریاضیاتی نیست.
اما احتمالاً خواهید گفت که این سخن با تجربهیِ هر روزهیِ شما موافقت ندارد. بلی، اما علتِ آن این است که محیطِ اجتماعیِ ما تا زمانی که امکانِ مبادلهیِ اشیاء را در ازایِ یک ابزارِ مشترک به نامِ پول فراهم میآورد، انجامِ محاسباتِ کمّی را امکانپذیر میسازد. هنگامی که اشیاء در برابرِ پول معاوضه میشوند، استفاده از اصطلاحاتِ پولی برایِ محاسباتِ اقتصادی امکانپذیر است، اما این امکان مشروط به تحققِ سه شرطِ زیر است:
۱٫ نه تنها مالکیتِ تولیدات باید خصوصی باشد، بلکه مالکیتِ ابزارِ تولید نیز باید چنین باشد؛
۲٫ باید تقسیمِ کار وجود داشته باشد؛ به این معنا که محصولاتی برایِ نیازِ دیگران تولید شود؛
۳٫ باید مبادلهیِ غیرِمستقیم در ازایِ یک پولِ مشترک برقرار باشد.
اگر این سه شرط برقرار باشد، رویِ هم رفته میتوان ارزشهایِ کمّی را، البته نه به دقتِ کامل، به دست آورد. این اندازهگیریها دقیق نیستند، چرا که به آن چه که در دیروز و در گذشته اتفاق افتاده است، ارتباط دارند. صورتهایِ مالی ممکن است ظاهرِ دقیقی داشته باشند، اما حتی ارزشِ پولیِ یک موجودی به ارزشِ «خیلی دلار» ارزشِ ذهنیِ انتظاراتِ آینده است؛ ارزشِ تجهیزات و دیگر داراییها نیز ذهنی است. مشکلِ واقعیِ تورّم این است که تورّم سببِ ابطالِ این محاسبات شده و از این رهگذر مشکلاتِ ناگواری را به بار خواهد آورد.
محاسباتِ پولی ضرورتاً در همهیِ سازمانها و جوامع وجود ندارند. هنگامی که علمِ اقتصاد تازه به وجود آمده بود نیز از این گونه محاسبات خبری نبود. انسانهایِ اولیه دست به کنش میزدند؛ انسانها همیشه دست به کنش زده اند؛ اما کنشهایِ انسانهایِ اولیه سالها پیش از آن صورت میگرفت که تقسیمِ کار و ابزارهایِ مالی چنان تکامل یافته باشند که انجامِ محاسباتِ پولی امکانپذیر شده باشد. در قرونِ وسطی محاسباتِ پولی گام به گام توسعه یافت. در مراحلِ اولیهیِ این توسعه این گونه محاسبات حائزِ آن ویژگیهایی نبود که امروزه ضروریِشان میپنداریم. (در یک نظامِ سوسیالیستی، این شرایط مجدداً محو میگردند و انجامِ چنان سنجشها و محاسباتی ناممکن میشود.)
ماهیتِ کمّیِ علومی طبیعی علمِ مکانیک را قادر به طراحی و ساخت سازههایِ عظیم میسازد. اگر شما بدانید که چه باید ساخت، فنآوریِ مبتنی بر دانشِ حاصل از علومِ طبیعی ابزارِ کافی را بدین منظور در اختیارِ شما قرار میدهد. اما این پرسش همچنان بیپاسخ میماند که چه چیز را باید ساخت؟ چه کاری را باید به انجام رساند؟ فنشناسان قادر به پاسخ به این پرسشها نیستند.
موادِ موردِ نیاز برایِ تولید در طبیعت کمیاباند. هر کاری که انجام دهیم باز همیشه پروژههایی وجود خواهد داشت که نمیتوان عواملِ ضروریِ تولید را از آنها دریغ کرد. همواره تقاضاهایِ فوریِ دیگری وجود دارد. و این عاملی است که اهلِ کسبوکار در محاسبهیِ سود و زیانِ خود به حساب میآورند. هنگامی که گردانندهیِ یک کسبوکار یک پروژهیِ خاص را به دلیلِ هزینهیِ بالایش رد میکند، بدان معنا است که مردم حاضر نیستند تا بهایِ استفاده از موادِ خام را در آن پروژه و بدان ترتیب بپردازند. عواملِ موجودِ تولید باید به گونهای موردِ استفاده قرار گیرند تا بیشترین شمار از پروژههایی تحقق یابند که فوریترین نیازها را برآورده میسازند. صَرفِ عواملِ کمیابِ تولید در پروژههایی که فوریتِ کمتر دارند، مایهیِ به هدر رفتنِ این عوامل است.
به منظورِ دست یافتن به چنین هدفی داشتنِ امکانِ مقایسهیِ نتایجِ حاصل از به کارگیریِ عواملِ مختلفِ تولید ضرورت دارد. برایِ مثال، فرض کنیم که میباید خطِ آهنی بین دو شهرِ الف و ب کشید و بینِ این دو شهر کوهی مانعِ راه است. سه امکان وجود دارد – یا باید خطِ آهن را از رویِ کوه کشید، یا باید راهی از درونِ کوه باز کرد، و یا باید آن را دور زد. برایِ محاسبهیِ ارزشهایِ نسبیِ این طرحها وجودِ یک واحدِ پولیِ مشترک ضروری است. اما باز هم این تنها تصویری از وضعیتِ پولی ارائه میکند؛ و یک اندازهگیریِ تمامعیار نیست. این تنها ارزیابیای است که در پرتوِ شرایط و نیازهایِ امروز به دست آمده است. فردا اوضاعِ دیگری حاکم خواهد بود. موفقیت یا شکستِ هر طرحِ کسبوکار به موفقیتاَش در پیشبینیِ احتمالاتِ آینده بستگی دارد.
مشکلِ جَهد و تقلّایی که برایِ تبدیلِ علمِ اقتصاد به یک علمِ کمّی صورت میگیرد ریشه در این تصوّرِ شایع دارد که علمِ اقتصادِ نظری باید همان مسیرِ تکاملیای را بپیماید که دیگر شاخههایِ علمی طی کردهاند. واقعیت آن است که ماهیتِ علومِ طبیعی از علومی کیفی به علومی کمّی دگرگون شده است، و بسیاری از مردم انتظار دارند که علمِ اقتصاد نیز از چنین روندی پیروی کند. اما موضوع آن است که هیچ رابطهیِ ثابتی در علمِ اقتصاد وجود ندارد، و از این رو اندازهگیری امری ناممکن است. بدونِ اندازهگیری نیز علمِ اقتصاد شاهدِ هیچ گونه توسعهیِ کمّی نخواهد بود. به هر روی باید توجه داشت که واقعیاتِ کمّی به تاریخِ اقتصادی تعلق دارند، و نه به نظریهیِ اقتصادی.
پال داگلاس [۱۹۷۶-۱۸۹۲]، سناتورِ امریکایی که ممکن است ستارهیِ اقبالش در آسمانِ سیاست درخشندهتر از این هم باشد، اخیراً کتابی را با عنوانِ «اندازهگیریِ کششِ تقاضا» موردِ بازبینی قرار داده است. او در مروری که از این کتاب نوشته است اظهار میدارد که علمِ اقتصاد باید به علمی دقیق با مقادیری ثابت همچون اوزانِ اتمی در علمِ شیمی تبدیل شود. اما حتی در این کتاب نیز هیچ اثری از چنان مقادیرِ ثابتی وجود ندارد؛ این کتاب تنها به تاریخِ اقتصادیِ یک کشورِ بخصوص؛ یعنی ایالاتِ متحده، و آن هم در یک دورهیِ خاص تاریخی پرداخته است. اگر کشوری دیگری یا دورهیِ زمانیِ دیگری موضوعِ مطالعه قرار میگرفت، نتایجِ متفاوتی حاصل میشد. کمیتها و ارزشهایِ اقتصادی از زمانی به زمانِ دیگر و از مکانی به مکانی دیگر تغییر میکنند.
علمِ اقتصاد نظریهیِ کنشِ انسانی است. برایِ مثال، کشفِ سودمندیِ سیب زمینی توسطِ بومیانِ مکزیک، و بعد انتقالِ آن به اروپا توسطِ یک مردِ بریتانیایی، و بعد پراکندگیِ آن در سراسرِ جهان یک واقعیتِ تاریخیِ بسیار مهم است. این واقعیتِ تاریخی، برایِ نمونه، تأثیراتِ عمدهای بر کشورِ ایرلند گذاشته است. اما از منظرِ نظریهیِ اقتصادی این امر تنها یک حادثهیِ محض است.
هنگامی که پایِ عدد و رقم را به میان میکشید، دیگر در حوزهیِ نظریهیِ اقتصادی نیستید، بلکه خود را به قلمروِ تاریخِ اقتصادی انداخته اید. البته تاریخِ اقتصادی نیز مقولهیِ بسیار مهمی است. علمِ آمار نیز در حوزهیِ کنشِ انسانی روشی برایِ مطالعهیِ تاریخی فراهم میآورد. اما آنچه که علمِ آمار به ما عرضه میکند توصیفی است از یک واقعیت، اما این علم نمیتواند چیزی را فراتر از آن واقعیت به اثبات برساند. (این سخن سخنی به گزاف نیست که به واقع برخی از آماردانان «شیّاد» اند، و حقیقت آن است که برخی از این دسته از آماردانانِ شاغل در دولت نیز صرفاً به همین علّت به استخدام گرفته شدهاند.)
ممکن است برخی این سخنان را به غلط تفسیر کرده و نتیجه بگیرند که هدفِ علمِ اقتصاد، چونان علمی تماماً پیشینی، طرحِ برنامهای برایِ خلقِ علمِ دیگری در آینده است، و یا این که علمِ اقتصاد نظریهای است که تنها به کارِ «مردِ راحتنشین» و بریده از واقعیت میآید. این تعابیر هر دو غلط اند. علمِ اقتصاد برنامهای برایِ علمی که هنوز تکوین نیافته نیست. همچنین علمی نیست که تنها از آنِ نابخواهان باشد. از این رو، بر ما واجب است که نظرِ آنهایی را که مطالعهیِ تاریخ را شرطِ مطالعهیِ کنشِ انسانی میدانند، رد کنیم. تاریخ مهم است. اما نمیتوان با مطالعهیِ گذشته به مسائلِ امروز پرداخت. اوضاع همواره در حالِ تغییر است.
برایِ درکِ بهتر منظورِ خود مثالی عرضه میکنم. دفترِ ملّیِ پژوهشهایِ اقتصادی گزارشی را در خصوصِ فروشِ اَقساطی در سه برههیِ جنگِ جهانیِ دوم، آغازِ افزایشِ عمومیِ قیمتها، و آغازِ اِعمالِ محدودیتهایِ اعتباری توسطِ دولت منتشر ساخته است. این مطالعات به هنگامِ انجاماَش «مرده» بود؛ چرا که به موضوعی مربوط به گذشته میپرداخت. منظورم این نیست که این تحقیق سودمند نبوده است. نکاتی بسیاری را میتوان با دقتِ نظر در آن آموخت. اما فراموش نکنید که این پژوهش علمِ اقتصاد نیست – تاریخِ اقتصاد است. آن چه که آنان به واقع موردِ مطالعه قرار داده اند، تاریخِ اقتصادیِ گذشتهای نه چندان دور است.
داروین نیز به این حقیقت پی برده بود. او میدید که به هنگامِ کالبدشکافی و انجامِ مطالعه بر رویِ یک جانور، آن چه که به واقع موردِ مطالعه قرار میگیرد چیزی نیست جز یک جانورِ مرده. بنابراین هیچ گاه نمیتوان جانورِ زنده را موردِ مطالعه قرار داد. حیات را نیز هیچ گاه نمیتوان فی نفسه و بالذات موردِ مطالعه قرار داد.
همین نکته در خصوصِ علمِ اقتصاد نیز صادق است. هیچ کس نمیتواند نظامِ اقتصادی را آن گونه که امروز هست، توصیف کند. تنها توصیفِ گذشته امکانپذیر است. اما با مطالعهیِ گذشته نمیتوان آینده را پیشبینی کرد. اغلب چنین است که تاریخدادنانِ اقتصادی تاریخ را تحتِ عنوانِ «علمِ اقتصاد» تدریس میکنند. به هر روی، حتی اگر به هر آن چه در گذشته رخ داده است، هم آگاه باشید، باز از آینده هیچ نمیدانید.
برگرفته از چراغ آزادی