در یک جامعه ای که تضاد طبقاتی یا استبداد و استثمار و بیگاری و قوانین ضد زن وجود ندارد و یا به نسبت دیگر جوامع کمتر است یا لا اقل سیستم اش ضد زن گزین، چاپلوس گزین، تملق گو گزین، ریا کار گزین و ریا کار پرور و مقلد پرور و خاوری پرور نیست و همانند بسیاری از کشور های دیگر از آزادیِ نسبی ای برخوردار است، می توان سیاسی نبود و سیاسی بودن را یک تخصص در نظر گرفت و مختص متخصصان پنداشت و به آنان واگذار کرد و خود نویسنده یا هنرمند و یا فیلسوف یا … هر چیز دیگر شد.
اما در یک جامعه ای که از تضاد طبقاتی، استبداد، قوانین ضد زن، عوام فریبی، پوپولیسم، خفقان، انسدادِ فکری، اعتراف اجباری، خرافه، رنج میبرد از حق کشی و چپاول و غارت بیت المال و مال مردم خوری و رانت خواری، در عذاب است، از بسط جهل و قوانین قبیله ای و حجاب اجباری به ستوه آمده و نمی داند به چه زبانی بگوید که این ظلم در حقِ منِ زن می باشد لا اقل بگذارید نوعِ پوششم به انتخاب و سلیقه ی خودم باشد! یعنی حتی حق یک انتخاب ساده را هم ندارد! دیگر سیاسی بودن و فعالیت سیاسی کردن یک تخصص و شغل نیست، به تعبیر نویسنده ای “اینجا دیگر مکان دور افتاده ای دچار آتش نشده که گفته شود وظیفه ی مامورین و متخصصین آتش نشانی است که رسیدگی نمایند!”
بلکه برعکس در این جا خانه مان آتش گرفته و حریقِ دامن گستر-اش، تمام جامعه و خانه ی ملت را در برگرفته و می سوزاند و ویران می کند و نابودش می سازد و در این صورت دیگر مامور آتش نشانی و متخصص و غیر متخصص ندارد و همگی باید دست در دست هم داده و این حریق خانمان سوز را اطفاء نمود (آتش به اختیار شد!) نه اینکه به بهانه ی سیاسی نبودن و در سیاست دخالت نکردن از زیر بار مسئولیت فرار کرد!
وقتی خانه ای آتش گرفته و جان انسان ها در خطر است حتی اگر مشغول کارخیر هم شوی یا حتی مشغول نماز و طاعت هم که باشی یا در حال آفریدن بهترین اثر هنری جهان هم که باشی باز هم خیانت کرده ای و از زیر بار مسئولیت انسانی ات در رفته ای!
سیاسی نیستم در چنین وضعیتی، یعنی با خوش خیالی، بی خیالِ خانه ی آتش گرفته و زن و مرد و کودکان در حالِ جزغاله گشتن، شدن! یعنی خود آگاهی و آگاهی سیاسی نداشتن، انسانیت را به امنیت کاذب و زندگی در زیر سایه ی اربابان و غدّاره بندان، ترجیه دادن و شرف را به شیرینی کاذب و تکه استخوان باقی مانده از سفره ی ارباب فروختن! آزادگی که مقدمه و پله ی آزادی است را نداشتن و برای آزادی، تنها شعارهای پوچ و پوک دادن!
طبل بودن و تنها صدا داشتن!
روشنفکر بودن و تنها غار و غور کردن و نِق زدن و از فرط ترسِ بی جا از مافیای قدرت و ثروت، به سبب داشتن و خواستن و از دست دادن، به جای نقدِ بنیان ها، در شبکه ی چهار نشستن و حاشیه رفتن و تمامی مسائل را به گذرِ از سنتِ سابجکتیویسمی ارجاع دادن!
مسئول بودن و مست شدن و تنها وراجی کردن و لافِ بی مسئولیتیِ مسئولان دیگر زدن! (آن هم به قدری مبهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب!)
فیلسوف بودن و فلسفیدن و کتاب خواندن و متن مردم را ندیدن و نخواندن و در بینشان نبودن و مدام از مرگ حقیقت و پوچی و نهیلیسم در غرب سخن گفتن و گور خواب ها و دختر های آبادانی و هزاران نوع تجاوز و انحطاط و فساد و بستر فساد و فاسد پروری را ندیدن و به چیزی نگرفتن!
شاعر بودن و شعر بی خطر گفتن و جفنگ بافتن!
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش….
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز میبینم صدایم کوته است…
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
ابوذرشریعتی
🆔 @aboozarshariati