📍هیچ متفکر سیاسی مثل ماکیاولی بد تعریف و تأویل نشده. نام ماکیاولی با قدرتطلبی، با تزویر و با دروغگویی و روباهصفتی یکی شده. اما این بدترین تفسیری است که میتوان از متفکری در سطح ماکیاولی ارایه داد. چرا؟ چون ماکیاولی شاید مهمترین متفکر سیاسی مدرن باشد که توانسته است در مورد جدایی امر سیاسی از امر قدسی صحبت بکند.
⬜️ماکیاولی متفکر سیاسی جهانی است میخواهد عرصه فکری و اقتصادی-سیاسی و اجتماعیاش را به فرهنگها و به جهانی که دارد کشف میکند، باز کند. هم کشفیات علمی داریم که کوپرنیک و کپلر و بعدها گالیله معرفش هستند.
◽️هم خلاقیات جدیدی در زمینه هنر داریم که معرفش، (کمی بعد از دوران ماکیاولی البته)، آدمهایی مثل لئوناردو داوینچی و میکلانژ هستند. و به ویژه در امر سیاست افرادی داریم مثل خود ماکیاولی که از دولت مدرن صحبت میکنند، از یک حاکمیت مدرن صحبت میکنند. یک نوع گسست کامل ایجاد کردهاند با فکر قرون وسطایی که فکر خدامحور است.
▫️شاید بزرگترین اشتباهی که در طول اعصار در مورد ماکیاولی شده این است که ماکیاولی یک متفکر بیاخلاق است. اما چنین نیست. ماکیاولی مستقیم و صریح با (نفوذ) اخلاق مسیحی یا اخلاق دینی در امر سیاسی مبارزه میکند. نگاهش رو به روم باستان و اخلاق مدنی روم باستان است – آن چیزی که به نام جمهوری روم باستان میشناسیم. الگویش از آنجا میآید. برای ماکیاولی اخلاق در سیاست امر مهمی است. همبستگی و همدلی میان مردم، و همبستگی و همدلی میان حاکم و مردم بر مبنای این اخلاق مدنی شکل میگیرد.
🔲یکی از اشکالاتی که در تأویل و تعریف ماکیاولی یا ماکیاولیسم داریم این است که فکر میکنیم ماکیاولیسم یعنی دیکتاتورمنشی، یا امری که مردم در آن حضور ندارند.
اتفاقا در کتاب گفتارها مردماند که نقش اول را بازی میکنند. مدلی که ماکیاولی در ذهن دارد، دوران کوتاه حکومت فردی است به نام ساوونارلا. ساوونارلا کسی است که در دوران قبل از ماکیاولی میخواهد با کمک مردم حکومت مسیح، یعنی یه حکومت الهیاتی، ایجاد کند. سه سال بعد از تشکیل حکومت، همان مردم ساوونارلا را میکشند.
ماکیاولی اینطور نتیجه میگیرد که نمیشود امر سیاسی استحکام و استمرار داشته باشد وقتی مبنای اصلیاش خود سیاست نیست و امر دیگری است. حالا میخواهد یک امر زیباییشناختی باشد یا یک امر قدسی.
☑️میگوید مبنای کاری سیاسی و سیاست باید خود سیاست باشد. حد و مرزش را خودش تعیین کند. طبیعتا وقتی مسئله حد و مرز سیاست مطرح میشود، که در آثار ماکیاولی هم مطرح میشود، پرسش بعدی این است که در عرصه عمومی چه کنشی میتوان داشت. و حاکم چه حقوقی در مقابل مردم دارد، و تا کجا میتواند وضع موجود را نگاه دارد.
این همان چیزی است که بعدها متفکران دیگری مثل هابز، روسو و اسپینوزا از آن با عنوان قرارداد اجتماعی یاد میکنند.
ماکیاولی در مورد قرارداد اجتماعی صحبت نمیکند، ولی از پیمانی میگوید که باید بین حاکم و مردم شکل بگیرد. همه این نکات اندیشه رنسانسی ماکیاولی است که او را از اندیشه قرون وسطا و (یا به عبارتی میتوانیم بگوییم اندیشه افلاطونی ارسطویی) کاملا جدا میکند و او را پایهگذار و موسس فلسفه سیاسی مدرن میکند.
رامین جهانبگلو