وجود حقوق پیشینی و بدیهی در سیر تحولات و پیچیدگیهای جوامع بشری ناممکن است. درست مانند نوری که وارد منشور میشود و دچار انکسارات و انحرافان فراوان میشود. به واقع حقوق “امری برخاسته” است که از زمینههای اجتماعی از قبیل باورها، رسوم، عادات، معاهدات و عرفهای یک جامعه و تدریجاً شکل میگیرد. حقوق عام، جهانشمول و مبری از بسترهای خاص جوامع گوناگون توهمی خطرناک بیش نیست.
از اینرو نهاد اشرافیت کهنسال، انبان تجربه تاریخی بشر و پارسنگ تعادل جامعه انسانی است. نهاد باستانی و ریشهدار سلطنت نیز از ستونهای حفظ نظم جامعه انسانی به حساب میآید و دارای حرمت است. نقش و عملکرد نهاد مذهب، ارزشهای سنتی، سلسله مراتب و قواعد و عرفهای دیرسال و رایج نیز بسیار اهمیت دارد.
مصادره اموال و املاک سرآمدن طبیعی و تقسیم آن میان جمع عظیمی از عامه مردم-که تفکر زاییدهء انقلاب فرانسه است و الگوی تقریباً ثابت تمام انقلابهای بعد خود- نه تنها موجب فقر و افلاس گروه قبلی میشود که بر مکنت آن جمع کثیر چیزی نمیافزاید و برای ایشان چیزی جز یاس و سرخوردگی و ترکیدن امید واهیِ یک شبه ثروتمند شدن به ارمغان نمیآورد چرا که اصولاً خصلت ذاتی و ناگزیر سرمایه، تمرکزپذیری آن است و در حجم قابل توجه و در دستانی محدود کارکرد اصلی و مثمرثمر خود را مییابد.
اهمیت “عرف و روندهای دیرین اجتماعی” موسوم به “خرد نیاکان” نیز دارای اهمیت بسزایی است. آن رسوم و عهدهایی که پس از سالیان دراز دوام آوردهاند و از باد و باران روزگار گزندی نیافتند، به سان میراثی هستند که به واسطهء نسلها، سینه به سینه از پدران و اجداد فرزانه ما به ما ارث رسیدهاند، و دیرینگی و دوام آنها خود مُهر و معیار صحت و خردمندانه بودن آنهاست.
سیر تاریخ بشر یکسویه به سوی پیشرفت و وعدههای آرمانشهری پیروان عقل نقاد فلسفی نیست. جهان کنونی ما و شیوه زیست و سلوک فعلی ما، محصولی پیچیده و چندوجهی است که میراث پیشینیان ماست. آنچه در دست داریم عصارهء فضائل و البته رذایل قدمای ماست و بر ما واجب است که فضائل را حفظ کنیم و در برابر رذائل آن هم، با صبر و دوراندیشی روش اصلاح را در پیش گیریم چرا که این رذایل پایدار، خود برآمده از سرشت پیچیده و شرارتهای بشر است و بازنمود نقایص ذاتی اوست. به هیچ شیوه نمیتوان سرشت بشر را از بیخ و بن دگرگون کرد و باید راه صبر و مدارا را در پیش گرفت و شیوهها را به مرور اصلاح کرد تا سوء آثار آن کمتر شود. معایب بشری در طول قرون و اعصار “کانالیزه” شدهاند تا ویرانی کمتری داشته باشند، با انقلاب تنها از مجرای هدایت کنندهء خود رها می شوند و همچون سیلی مهیب تومار نظم اجتماعی را در هم میپیچند.
جهانبینی سیاسی لیبرال به هیچ وجه به معنای دموکرات بودن یا اعتقاد به مشارکت سیاسی پررنگ و همهجانبه مردم نیست. لیبرالیزم انگلیسی یعنی مقید بودن قدرت پادشاه و مشروطه شدن حکومت به صلاحدید نخبگان طبیعی(عموماً اشراف). آریستوکراسی سدی در برابر طغیان تودهها از یکسو و گرایش شاه به استبداد از سوی دیگر است و بر اساس اصول تقسیم کار طبیعی و منطقی، کارها به کاردان سپرده میشود. حضور تودهها در سیاست چون سیلی بنیانافکن است. تودهها حاملان جهل و زمختیاند و با هر نوع دوراندیشی بیگانه هستند.
اما عقل مجرد فلسفی در عرصه سیاست قصد دگرگونی همهجانبهء جامعه و برساختن یک سیستم سراپا عقلانی را دارد. چنین موجود مجردی مناسب کتب فلسفی است و ورود معیاری چنین نامشخص، ذهنی و انتزاعی به سپهر سیاست فاجعهبار خواهد بود چرا که در سایهء ابهام و عدم تعین آن، منبعی برای توجیه شکستها و ناکارآمدیها به دست صاحبان قدرت میدهد. انسانی ورایِ مرزها، فرهنگها و ورای عادات و خلقیات هر جامعه وجود ندارد و عقل مورد تایید ما در حکومت همان “حکمت عملی” است که ترکیبی از مصلحتاندیشی نخبگانی، عرفها و آداب و رسوم دیرین است که با کمترین هزینه به رفع و رجوع مسائل مستحدثه میپردازد.
هیچگاه برای هیچ مساله و معضل اجتماعی یک راهحل قطعی و جاودانه وجود ندارد که جمعی بتواند با استناد به عقل مجرد یکبار و برای همیشه رایی برای آن اتخاذ کند و پروندهاش را به بایگانی تاریخ بسپارد. به همین سبب انسان انگلیسی موجودی محتاط، صبور و حتی به نوعی ترسو است که معمولاً با پروژههای بزرگ و پرهزینه میانهای ندارد و اصل اول برای هر مداخلهای را تحلیل سود و زیان میداند. ناپلئون به انگلیسیها “ملت بقال یا دکاندار” میگفت که جای رنجیدن ندارد چرا که انگلیسیهایِ بقال برخلاف مردم انقلابی فرانسه، اهلِ حساب و کتاب و احتراز از ریسکهای بزرگ هستند. فرانسویان پرشور و حرارت اما با انقلابشان، خانهء نیازمند تعمیر را از بیخ و بن ویران کردند. حتی تصور انتخابی شدن پادشاه و محوریت یافتن آرای تودهها در انتخاب این مقام نیز، یک وحشت عظیم است.