28.9 C
تهران
سه‌شنبه 16 خرداد 1402 ;ساعت: 23:16
کافه لیبرال

دستگاه زبانی مارکس در خدمت ایدئولوژی

برخی نظریه‌پردازان برای قابل فهم کردن دستگاه نظری خود از یک مجموعه مفاهیم و اصطلاحات ویژه خود استفاده می‌کنند و این البته مختص به مارکس نیست. برای نمونه می‌توان از ژاک لکان یا میشل فوکو و حتی دیگران اسم برد، برای نمونه مفاهمی همچون امر خیالی، نمادین و واقعی و حتی به صورت ویژه‌تر بیمار و درمان نزد لکان بسیار خاص هستند. مفاهیم اقتصاد قدرت، سامانه دانایی، تبارشناسی نیز نزد فوکو همین کاربرد را دارند و خواننده می‌بایستی در آغاز مقصود و شرح نظریه پرداز از این مفاهیم را برای درک بیشتر ساختمان نظری او دریابد. مارکس نیز از زمره نظریه‌پردازانی است که مجموعه‌ای از این مفاهیم و عبارات را برای قابل فهم کردن دستگاه نظریش به کار برده است. تعدادی تحلیلگران مارکسیست از جمله لویی آلتوسر بر این نظر است که دستگاه واژگانی مارکس یک انقطاع معرفت‌شناسی را تجربه کرده و مارکس در کتاب متاخرش یعنی سرمایه از نظام واژگانی اومانیستیِ دست نوشته‌های فلسفی‌اش دست کشیده و به واژگان علمی و عینی در کاپیتال رو می‌آورد. البته در این خصوص اختلاف نظرهایی وجود دارد برخی از مارکسیست‌ها بر یکدستگی و یکپارچگی مفاهیم مارکس از اول تا آخر باور دارند و برخی از جمله آلتوسر (مارکسیست ساختارگرا) نیز خط تمایزی میان این مفاهیم قایل شده اند. بنده نمی‌خواهم وارد تعارض این دو گروه شوم بلکه من بیشتر در پی شیوه کاربرد این مفاهیم در نظام فکری مارکس هستم. قبل از اینکه به واژه‌شناسی و شیوه کاربرد مفاهیم مارکس بپردازم می‌خواهم هدف و مقصود مارکس از پردازش این نظام فلسفی را مورد بحث قرار دهم. مارکس آشکارا در تزهایی درباره فوئر باخ هدف فیلسوف را نه فلسفیدن که تغییر جهان می‌داند ولی چنانچه در مانیفست کمونیست بیان می‌کند تحقق اهداف کمونیست‌ها تنها از راه سرنگونی قهرآمیز تمام نظام اجتماعی موجود میسر است.[۱] در همین راستا او واژگان مورد کاربرد در نظام فکریش را نه جهت قابل فهم کردن وقایع مورد بحث در دستگاه نظریش بلکه جهت نیل به این هدف یعنی براندازی نظام سرمایه‌داری به کار می‌برد و بیش از آنکه تحلیلی آکادمیک ارائه دهد بیشتر نوشته‌هایش به خطابه‌های پرشور سیاسی می‌مانند. از جمله مفاهیم مارکس می‌توان به واژگان: طبقه، آگاهی طبقاتی، پرولتار، لمپن پرولتار، بورژوا، خرده بورژوا، کاهش گرایشی نرخ سود، نرخ استثمار و … اشاره کرد. بگذارید با طبقه شروع کنم، مفهوم طبقه نزد عمده تحلیلگران اعم از جامعه‌شناسان و اقتصاددانان رایج است و شاید آدام اسمیت اولین کسی بوده که این مفهوم را به کار برده است. عمدتا این مفهوم بیانگر موقعیت اقتصادی مشابه گروهی از انسانهاست که تحلیلگر با دسته‌بندی آنان تحت لوای این مفهوم به بررسی سبک و سیاق زندگی و شیوه‌های مصرف و روابط میان این گروهها می‌پرداخته است، اما مفهوم طبقه نزد مارکس نه به عنوان یک واژه‌ی پردازش شده از سوی تحلیلگر بلکه به عنوان یک واقعیت خارجی تلقی شده و با امر بیرونی همانندانگاری می‌شود و چنانکه یکی از مارکسیستهای معاصر، کالینیکوس، در تعریف این مفهوم بیان کرده در واقع طبقه برای مارکس بیانگر رابطه فرد با ابزار تولید است. در ادامه مارکس با قایل شدن طبقه به عنوان امری عینی آن را به عنوان یک فاعل اجتماعی و در واقع تنها فاعل اجتماعی مورد بررسی قرار می‌دهد. تجسد طبقه و بخشیدن فاعلیت به آن، امکان ترکیب مفهوم نوینی به مارکس داده که به آن آگاهی طبقاتی می‌گوید. آگاهی طبقاتی بدین معنی است که اعضای طبقه به عنوان یک کل و یک امر واقعی و عینی به درکی مشترک از موقعیت طبقاتی نایل شده اند که آنان را برای عمل انقلابی و پیگیری منافع طبقاتی آماده می‌کند. اما چنانچه در مانیفست کمونیست بیان کرده است چنین فاعلی می‌بایستی از طریق حزب کمونیست اراده‌اش را عملی کند.[۲] این درک مشترک در واقع یک فهم سیاسی است؛ فهمی که نه فردی بلکه طبقاتی است. حال البته جای سوال دارد که چرا تا بحال چنین چیزی روی نداده است. چرا افرادی که تحت لوای طبقات مختلف دسته‌بندی شده اند تصمیماتی برخلاف منافع سیاسی طبقاتی‌شان می‌گیرند؟ در اینجا مارکس با مفهوم عدم بلوغ طبقاتی و نارس بودن به میدان می‌آید. از این منظر اگر آنچه پیشگویی کرده بودیم از آب در نیامد طبیعی است که برای سرپا نگهداشتن نظام فکریمان توجیهی دیگر بیاوریم. بگذارید به توجیهات مارکس اشاره ی بیشتری بکنیم. همچنانکه اشاره شد اگر بیشتر کارگران در بریتانیا به محافظه کاران رای می‌دهند از این روی است که هنوز به آگاهی طبقاتی دست نیافته اند یا اینکه مارکس آنان را تحت لوای لمپن پرولتار دسته‌بندی می‌کند یعنی کارگرانی که بیشتر خود را به طبقه بورژوا نزدیک می‌بینند و فریب وعده‌های بورژوازی را خورده اند. حتی خود مارکس در هجدهم لویی بناپارت به صورتی ضمنی به این واقعیت اذعان دارد که تصمیمات شخص ناپلئون در مواردی عدیده جریان تاریخ را به حرکت درآورده[۳] و حتی فاعلیت اجتماعی میان طبقه و حزب نیز در جای جای کتاب به گونه‌ای پراکنده جابجا شده است. اگر بپذیریم که طبقه به حزب برای عملی کردن خواست‌هایش وابسته است در ادامه می‌بایستی تفسیر استالینی را نیز پذیرفت که حزب نیز به رهبر جهت اجرای وظایفش نیاز دارد و استالین شاید وفادارترین شخص به نظام فکری مارکس باشد.

در نظام فکری مارکس روند تاریخ بر اساس نوعی تعارض بنا نهاده شده و دینامیزم تحول اجتماعی نه توقعات و خواست‌های فردی انسانها بلکه تعارض منافع است که جریان تاریخ را به حرکت درآورده است و در این راستا تنها دو طبقه هستند که در تعارض با هم روند آتی تاریخ را معین می‌کنند و این از یک سو بورژوا و از دیگر سوی پرولتارها هستند که عامل اصلی این پویایی تاریخی اند، اما بورژوا و پرولتار نه صرفا بر اساس موقعیت اقتصادی بلکه بر اساس نقش‌شان در تعارض با هم  معین می‌شود؛ یعنی شما بایستی بورژوایی استثمارگر و کارگرستیز باشید تا کارگران به آگاهی برسند و لازمه آگاهی البته وجود چنین بورژواهایی است.[۴]  وابستگی وجودی این دو طبقه به هم و از سوی دیگر منوط کردن موقعیت طبقاتی آنان به ستیزه گری علیه هم نوعی فروکاست واقعیت اجتماعی به ستیز و کشمکش است و البته به تعبیر نیمه‌مارکسیستهایی چون هابر ماس نوعی تقلیل معرفت شناسی امور کلی جهان به کار است. ولی چنانچه در آغاز اشاره شد جریان تاریخ به سوی یک انقلاب در جریان است و کارگزار انقلاب نیز از پیش تعیین شده است؛ یعنی کارگران و پرولتارها باید آنانی باشند که در دسته بندی مارکس به عنوان بورژواستیز جای می‌گیرند. این دقیقن همان چیزی است که سید قطب نیز در دسته بندی مسلمانان به مسلمانان شناسنامه‌ای و آنانکه جهادی و استکبارستیز هستند به کار برده است. مارکس مخالفان نظری‌اش را سوسیالیست ارتجاعی و بورژوایی خطاب می‌کند و تنها فهم سوسیالیستی خود را حقیقی می‌داند. البته این نظام خود توجیه گر، واژگان را در نهایت احتیاط به کار برده ولی باز با وصف گذر زمان همواره همگی غلط از آب درآمده اند. کاهش گرایشی نرخ سود بیانگر وضعیتی است که سرمایه‌دار به علت کج‌فهمی‌طبقاتی‌اش (طمع بیشتر) و برای تامین سودش و خلاصی از دست نیروی کار و کارگران بیشتر، می‌بایستی تعادل ترکیب آلی سرمایه را که ترکیبی از سرمایه متغیر و سرمایه ثابت است به هم زند که با افزایش میزان سرمایه ثابت نسبت به متغیر عملا منبع ارزش مازادش را که حاصل سرمایه متغیر بوده در خطر می‌اندازد چرا که به باور او ارزش اضافی حاصل استثمار کارگر و مقدار کاری است که کارفرما برای آن چیزی پرداخت نمی‌کند!! ولی چرا این سرمایه‌داریِ محتوم به نابودی با کاربرد بیشتر تکنولوژی و افزایش سرمایه ثابت همچنان سر پا ایستاده است؟ پاسخ این است که این به کاهش گرایشی نرخ سود بر می‌گردد یعنی نرخ سود به صورتی تدریجی روبه نزول رفته و از سوی دیگر با افزایش سپاه ذخیره (نیروی جویای کار) به نقطه صفر خود نزدیکتر می‌شود. این البته از سوی شومپتر به خوبی نقض شده است ولی بحث ما اینجا کاربرد این واژگان است که در راستای توجیه و نه تبیین به کار می‌روند. طبقه تنها یک مفهوم پردازش شده تحلیل است ولی نزد مارکس به یک فاعل اجتماعی تبدیل می‌شود و تصمیمات افراد داخل دسته بندی طبقاتی او متهم به عدم آگاهی و بلوغ و یا دسته بندی دیگری در داخل طبقات می‌شود همچون لمپن پرولتار و خرده بورژوا. و از سوی دیگر عدم وقوع پیش‌بینی‌های مارکس با مفاهیمی همچون تدریجی و گرایشی تلطیف می‌شود.

اگر من تشخیص دهم که حاضر هستم لباسم را تنها با دو کیلو سیب مبادله کنم تکلیف چیست؟ آیا من خود تصمیم به استثمار خویش گرفته ام؟ جواب بسیار ساده است و آن اینکه مارکس از مطلوبیت و ارجحیت ذهنی و حتی از مفهوم قیمت آگاهی نداشته است.

کالا نزد مارکس ترکیبی است از میزانی از پرداختی کارفرما و مقداری از کار استثمار شده؛ یعنی همانی که کارفرما برایش چیزی پرداخت نکرده است. البته همه آنها تنها در زیر عنوان ارزش نهفته در کالا قابل توجیه است و به نظر مارکس ارزش نهفته در کالا در تعادل با پرداختی کارفرما نیست و از سوی دیگر کالای مبادله‌ای نیز به صورتی غیرعادلانه مبادله می‌شود بدین‌صورت کالای با ارزش کاری نهفته بیشتر با کالای با ارزش کاری نهفته کمتر مبادله می‌شود و این خود عامل سودآوری طبقه تنبل و غیرمولد بورژوا می‌شود. خاستگاه چنین تصوری البته به رویکرد عینی‌نگرانه مارکس بر می‌گردد یعنی کسی که سرمایه اش را در اختیار کارگر قرار داده تا او کار کند به علت عدم فعالیت عینی خودش چندان حقی در تملک ماحصل کار کارگر ندارد و عدالت از منظر مارکس این است که کالاهای با ارزش نهفته برابر با هم مبادله شوند که کسی در این میان متضرر نشود یعنی از موضعی ارسطویی عدالت را در برابری و هم ارزی دو سوی مبادله می‌داند. ولی آنچه معضل بیشتری می‌آفریند این است که برای اندازه گیری ارزش برابری دو کالای مبادله شده می‌بایستی کار اجتماعن لازم برای تولید کالا را نه تنها در زمان حال بلکه در آینده هم محاسبه کنیم که هیچ یک از طرفین متضرر نشود. برای مثال فرض کنید که انسان هنوز به کشف پول نایل نشده و من یک لباسی دارم و می‌خواهم آن را با مقداری سیب مبادله کنم. حالا بایستی من چرتکه‌ای در دست بگیرم و برای مبادله عادلانه حساب کنم که باغبان چه مقدار کار صرف تولید سیبش کرده است و از سویی مقدار محاسبه شده را می‌بایستی به یک واحد بخش‌پذیر تقسیم کنم تا تشخیص دهم هر یک کیلو سیب یا یک عدد سیب چه مقدار کار لازم داشته و سپس همین روند محاسباتی را برای لباسم نیز تکرار کنم و در نهایت مقدار برابری از کار در لباس را با مقدار برابری از کار در سیب معاوضه کنم! البته اینکه باغبان چه درختی داشته و از چه سیستم آبیاری استفاده کرده و آیا نیروی کار اجیر شده داشته یا اینکه خود آن را برداشت کرده و همچنین وضعیت جوی و همه هزینه‌هایی که متحمل شده تا سیبش را با درشکه یا با کامیون یا از یک راه خیلی دور به بازار بیاورد را شاید نتوانم حساب کنم چون باید احتمال‌های بسیار متعارضی را فرض بگیرم و این البته خود معضلی خواهد شد. از طرفی اگر قرار باشد من در همان روز چند مبادله دیگر را نیز انجام دهم شاید دو هفته کفاف محاسبه این چند مبادله ساده را نکند، ولی راه چاره یک مارکسیست ممکن است این باشد که انجام محاسبه‌ی برابری کالاها را به نهادی مثل حزب یا دولت بسپاریم تا بر هر کالایی یک لیبل بچسباند و مقدار کار نهفته در آن کالا را مشخص کند؟! این راهکار بوروکراتیک حتی اگر ممکن باشد عمل عبث و بیهوده است و تازه در نظر بگیرید که باغبان ما ممکن است فارغ از باغبان‌های دیگر برای تامین آب باغش هزینه بالایی پرداخته باشد و یا به علت کم آبی در این بخش از کشور اصلن میوه دچار کمبود باشد یا اینکه سیبش دچار آفت و کرم‌زدگی شده باشد و یا اینکه جنس سیبش بسیار عالی باشد و یا هزاران اگر دیگر … که در محاسبه کلی دستگاه محاسباتی دولت نمی‌گنجد. حال تکلیف این مبادله ما چه می‌شود؟! در اینجا اگر من تشخیص دهم که حاضر هستم لباسم را تنها با دو کیلو سیب مبادله کنم تکلیف چیست؟ آیا من خود تصمیم به استثمار خویش گرفته ام؟ جواب بسیار ساده است و آن اینکه مارکس از مطلوبیت و ارجحیت ذهنی و حتی از مفهوم قیمت آگاهی نداشته است، از این روی اگر من چیزی را با ارزش‌تر از کالای خود تلقی کنم و حاضر به مبادله باشم و نخواهم وارد چرتکه‌بازی بی‌پایان مارکس شوم لابد یک خوداستثمارگر فریب‌خورده خواهم بود. همچنین مارکس در خصوص مولد بودن کارگران و استثمار آنان از سوی کارفرما و از خودبیگانگی کارگران فرض را برآن داشته که چون کارگر از کالایی که خود تولید کرده جدا گشته است لذا به از خودبیگانگی دچار می‌شود و این همه به علت وجود سرمایه‌داران زالوصفت روی داده است. من در اینجا مثالی از دیوید فریدمن می‌آورم که در کتاب ماشین‌های آزادی بیان کرده است. فرض کنید تمام کارگران یک شرکت هواپیمایی دور هم جمع شوند تا یک هواپیما بسازند. آیا آنان می‌توانند؟ قطعن که نه، چرا که کارگران نیازمند دریافت دستمزد و تامین خوراک و پوشاک خود و خانواده‌هاشان هستند و لذا نمی‌توانند منتظر اتمام کار و از سر رسیدن یک مشتری و تقسیم پول دریافتی باشند. در اینجا سرمایه دار با پذیرش ریسک اسکان سرمایه در کالا (هواپیما) و انتظار کشیدن برای آمدن مشتری، امید به سود در آتی را می‌پذیرد و کارگر نیز دستمزدش را دریافت می‌کند. ولی راه حل مارکسیستها چیست؟ آنان می‌خواهند دارایی  کارفرما را از او بگیرند و کارگری به صف کارگران اضافه کنند و کارفرما این‌بار به دولت تغییر نام دهد. روشن است کاربرد این مفاهیم نزد مارکس بیش از آنکه برای تحلیل بیشتر و فهم وقایع اقتصادی و اجتماعی باشد در راستای یک انقلاب کارگری و یک برنامه سیاسی جهت نیل به قدرت به رشته تحریر درآمده است. من به موری روتبارد در کتاب با ارزشش تحت عنوان تاریخ تفکر اقتصاد از منظر مکتب اتریشی  حق می‌دهم که مارکسیسم را با مسیحیت همانند دانسته و آن را شبه‌مذهبی می‌داند. در مسیحیت ما با دوآلیسم خیر و شر روبرو هستیم و در مارکسیسم نیز همین دوآلیسم میان بورژوا و پرولتار بازپردازش شده است؛ در مسیحیت آخر کار نیکی بر بدی مستولی خواهد شد و در مارکسیسم نیز پرولتار بر بورژوا؛ در مسیحیت منجی همان عیسی مسیح است و در مارکسیسم هم طبقه پرولتار نقش منجی عالم را دارد؛ اگر کتاب مقدس برای مسیحیان انجیل است و پیامبرشان عیسی مسیح است برای مارکسیست‌ها نیز کاپیتال مارکس کتاب مقدس شده و مارکس در نقش یک پیامبر ظاهر شده است چراکه او نیز همچون عیسی مسیح پیشگویی آخرالزمانی (انقلاب پرولتاریایی) داشته است و نزد پیروانش همچون قدیس پرستش شده و مکتبش به یک کیش بدل شده است.

سلیمان عبدی

[۱] مارکس، کارل . مانیفست حزب کمونیست . پورهرمزان . محمد . نشر حزب توده . چاپ دوم . ۱۳۸۵ . ص ۶۴

[۲]   مانیفست . ص ۳۳

[۳]  مارکس . کارل . هجدهم برومر و لویی بناپارت . . پورهرمزان . محمد . نشر حزب توده . چاپ چهارم . ۱۳۸۶ . ص ۸۱ و ..

[۴]  مانیفست . صص ۳۱ و ۳۲

دستگاه زبانی مارکس در خدمت ایدئولوژی, ۵٫۰ out of 5 based on 1 rating

 

 

مطالب بیشتری که ممکن است مورد علاقه شما باشند

مکتب اقتصادی اتریش چگونه به محیط زیست می‏نگرد؟

cafeliberal

بازار آزاد و قوانین محدود کننده کار کودکان

cafeliberal

چطور عبور از خیابان ما را «سیاسی» می‌کند

cafeliberal

جهانگیر تاتا سرمایه داری که تز مارکس را باطل میکند!

cafeliberal

وقتی مدرسه نابرابری را تثبیت می کند

cafeliberal

میلتون فریدمن و دولت!

cafeliberal

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه شما استفاده می کند. ما فرض خواهیم کرد که شما با این مسئله موافق هستید ، اما در صورت تمایل می توانید انصراف دهید. تائید بیشتر بخوانید